روایتی از پاکبان فداکاری که با از خودگذشتگی، 2 کودک را از دل آتش نجات داد


روایتی از پاکبان فداکاری که با از خودگذشتگی، 2 کودک را از دل آتش نجات داد

او برخلاف دیگر اهالی محل که فقط نظاره‌گر بودند، با لگد در را می‌شکند و با ازخودگذشتگی و بدون محاسبه‌گری‌های مرسوم، سیاوش‌وار دل به آتش می‌زند و دقایقی بعد با دو کودک نونهال در بغل از خانه بیرون می‌آید.

محمد جواد ابوعطا | شهرآرانیوز؛ او هم مثل همه غم نان دارد، شاید غمش عمیق‌تر هم باشد که باید خانواده شش‌نفره‌اش را با حقوق ۳ میلیون و ۴۰۰ هزار تومان مدیریت کند. حدود ۱۵ سال است لباس پاکبانی به تن می‌کند و می‌گوید که به پوشیدن این لباس افتخار می‌کند. غلامرضا غلامپور، یکی از ۸ هزار پاکبان مشهدی است که صدای خش‌خش جارویش به گوش تمام کوچه‌های شهر آشناست، اما هفته گذشته برای او اتفاقی نادر افتاد و او کاری کرد کارستان. آن روز غلامرضای پنجاه ساله مثل هر روز در حال جارو کردن خیابان رسالت ۳۴ بود، خیابانی که بیشتر ساکنانش او را می‌شناسند و با او صمیمی هستند.
اما ناگهان همهمه‌ای درون کوچه می‌پیچد و در کمرکش کوچه عده‌ای جمع می‌شوند. او کنجکاو می‌شود و به محل تجمع می‌رود و می‌فهمد خانه یکی از اهالی آتش گرفته و صدای گریه و سرفه‌های شدید کودکی از توی خانه به گوش می‌رسد. او برخلاف دیگر اهالی محل که فقط نظاره‌گر بودند، با لگد در را می‌شکند و با ازخودگذشتگی و بدون محاسبه‌گری‌های مرسوم، سیاوش‌وار دل به آتش می‌زند و دقایقی بعد با دو کودک نونهال در بغل از خانه بیرون می‌آید. آنچه در ادامه می‌خوانید ماحصل گفتگو با این پاکبان فداکار در همان محله‌ای است که او دست از جان شسته و جان دو کودک سه و پنج ساله را نجات داده است.

گفتگو پاکبان فداکار

ماجرا از کجا شروع شد؟

من پنج ماه است که این کوچه‌ها را جارو می‌کنم. تقریبا تمامی اهالی را می‌شناسم و آن‌ها هم مرا می‌شناسند. ساعت حدود ۹ صبح بود که یکی از خانم‌های همسایه از خانه بیرون آمد، فکر کنم که می‌خواست برود مهدکودک، با هم صحبت می‌کردیم، برادرش کرونا گرفته و فوت شده بود و خودش هم مبتلا شده بود که با استراحت و قرنطینه خانگی درمان شده بود. از او پرسیدم که در صورت ابتلا چه باید بخورم و چه نخورم که بعد همسایه رفت و من هم به ادامه کارم پرداختم. رفتم در نزدیکی‌های انتهای کوچه و دستک پایینی را سرجارو زدم و برگشتم که گاری حمل زباله را بردارم.
آنجا بود که دیدم مردم در وسط کوچه دارند سروصدا می‌کنند و از همان دور دیدم که از خانه‌ای دود بیرون می‌زند. همیشه پیرزنی مقابل همین خانه می‌نشیند که ترسیده بود و تقاضای کمک داشت. رفتم جلو دیدم خانه همان همسایه‌ای است که به مهدکودک رفته بود. از همان پشت در صدای گریه یک بچه را شنیدم که توی خانه بود و سرفه می‌کرد. فقط من می‌دانستم که مادرشان خانه نیست و بچه در خانه تنهاست، برای همین رفتم و دختر و برادرش را نجات دادم.


در را چطور باز کردی؟

خودم هم نمی‌دانم، انگار که خودش باز شد. البته مادر بچه‌ها و آتش‌نشان‌ها می‌گفتند که تو در را شکسته‌ای و وارد شده‌ای، اما من اصلا چیزی متوجه نمی‌شدم و گریه‌های بچه مثل ناقوس در گوشم زنگ میزد.


وقتی وارد شدی، چطور بچه‌ها را پیدا کردی؟

توی خانه ظلمات بود. دود همه جا را سیاه و تاریک کرده بود. چشمانم می‌سوخت و من هم به سرفه افتاده بودم. نمی‌دانستم بچه کجاست. او را صدا زدم و گفتم: «عمو کجایی؟» صدایش را شنیدم، اما نمی‌توانستم تشخیص دهم کجای خانه است. همانجا فکری به ذهنم رسید و سریع چراغ‌قوه تلفن همراهم را روشن کردم و گفتم: «عمو نور چراغ قوه را می‌بینی؟» وقتی بچه نور را دید از او خواستم تا به طرف نور بیاید که چند لحظه بعد او خودش را به من رساند و به پایم چسبید، خم شدم و او را بغل زدم.
همین که برگشتم تا بیرون بیایم، صدای سرفه بچه دیگری را هم شنیدم، اما هر چه صدایش زدم جوابی نداد، کورمال‌کورمال جلو رفتم و دستم را در هوا تکان دادم که پایم به چیز محکمی خورد، خم شدم و دست زدم فهمیدم تخت است. همان‌طور که دختربچه بغلم بود، روی تخت دست کشیدم و جلو رفتم که کودک را لمس کردم، او روی تختخواب خوابیده بود. هرسه سرفه می‌کردیم. به هر مشقتی بود او را زیر بغل زدم و به سرعت به سمت درآمدم و با پا در را باز کردم و بیرون آمدیم.


حال و روز بچه‌ها چطور بود؟

سرتا پای هر دوتایشان از دود سیاه شده بود. البته خودم هم حال و روز بهتر از آن‌ها نداشتم. بعد فهمیدم که محدثه پنج ساله است و مهرداد چهار ساله. آن‌ها را توی پیاده‌رو گذاشتم و به یکی از خانم‌های همسایه گفتم که به آن‌ها آب یا شیر بدهد.


بعد چه کردی؟

از همان وقتی که صدای گریه‌های شدید دختربچه را شنیدم، مدام چهره بچه‌های خودم جلوی چشمم بود. با خودم فکر می‌کردم که انگار این حادثه برای بچه‌های خودم افتاده است. وقتی آن‌ها را بیرون آوردم، دلم راضی نشد و رفتم از سوپرمارکت محله سه‌تا شیر پاکتی کوچک نی‌دار خریدم، چون می‌دانستم که بچه‌ها بیشتر دوست دارند نوشیدنی‌ها را با نی بخورند. پاکت‌های شیر را برای محدثه و مهرداد باز کردم و دادم دستشان تا بخورند، خودم هم پاکت بعدی را باز کردم و خوردم.


آتش‌نشانان و تکنیسین‌های اورژانس کی آمدند؟

همان موقع که شیر برای بچه‌ها خریدم، ماشین آتش‌نشانی هم آمد. کارگران ساختمان روبه‌رویی که مشغول ساخت‌و‌ساز هستند بعد از دیدن دود‌ها به آتش‌نشانی زنگ زده بودند. آتش‌نشان‌ها خیلی با سرعت شلنگ‌هایشان را باز کردند و با ماسک توی منزل رفتند، اما آتش را بدون استفاده از آب مهار کردند. همین موقع بود که اورژانس هم رسید و کودکان را معاینه کرد و گفت که خوشبختانه بچه‌ها از خطر نجات یافته‌اند.


مادرشان کی برگشت؟

وقتی آتش‌نشانان آمدند و خطر رفع شده بود، دیدم که مادرشان هراسان از اول کوچه می‌دود و می‌آید. چون آمبولانس و آتش‌نشانی آمده بودند، دویدم جلو تا به او بگویم چیزی نشده و هول نکند. فقط می‌گفت بچه‌هایم، بچه‌هایم. گفتم ناراحت نباشید، نترسید. بچه‌هایتان صحیح و سالم آنجا نشسته‌اند. او جلو رفت و بچه‌هایش را بغل گرفت.


موقعی که می‌خواستی توی دود بروی، نترسیدی؟

این کار خدا بود و در آن لحظه به من شجاعت داد، نمی‌دانم اگر دیرتر می‌رفتم چه بر سر این طفل معصوم‌ها می‌آمد. با خودم گفتم که این آتش‌نشان‌ها چه دل بزرگی دارند.


با خودت نگفتی که بهتر است صبر کنم تا آتش‌نشان‌ها بیایند؟ کاری که بقیه افراد محل کردند؟

فقط من می‌دانستم که بچه‌ها در خانه تنها هستند. بعد هم گفتم تا آتش‌نشان‌ها بیایند بروم یک سر و گوشی آب بدهم. وقتی صدای گریه بچه را شنیدم دیگر نمی‌فهمیدم چه می‌شود. البته بین من و آتش‌نشان‌ها فرقی نیست، بالأخره هردو نیروی شهرداری هستیم و شاید توی ترافیک گیر کنند و دیرتر برسند، این فکری بود که یک لحظه به ذهنم رسید.


کسی نگفت داخل نرو، خطرناک است؟

نه کسی چیزی نگفت، همه همسایه‌ها جمع شده بودند، اما ترسیده بودند و عقب می‌رفتند. همان اول با همکاری همسایه‌ها کنتور گاز و برق را قطع کردیم، بعد داخل رفتم. اصلا همه‌اش لطف خدا بود و من را واسطه نجات دادن این بچه‌ها کرد.


از اینکه جان ۲ انسان را نجات داده بودی، چه احساسی داشتی؟

چندین بار آن‌ها را بعد از حادثه در خیابان دیده‌ام، دخترک هر وقت مرا می‌بیند جلو می‌دود و سلام می‌کند و می‌گوید آقای پاکبان خسته نباشی، انگار که دنیا را به من داده‌اند. بعد این موضوع بود که فهمیدم آتش‌نشان‌ها چه احساس خوبی دارند وقتی جان انسان‌ها را نجات می‌دهند.


علت آتش‌سوزی چه بود؟

انگار که این‌ها می‌خواسته‌اند شبانه بخاری بگذارند، ولی نمی‌توانند و صبر می‌کنند تا فردا از یکی بخواهند تا بخاری‌شان را وصل کند. اما چون هوا سرد بوده مادرشان یک اجاق‌گاز تک شعله روشن می‌کند تا خانه گرم شود. آتش‌نشانان می‌گفتند که این اجاق‌گاز نزدیک سیم‌های تلویزیون بوده است، گرما که به سیم‌ها می‌خورد کم‌کم آن‌ها را گرم و شل می‌کند و داغ می‌شوند و روکش آن‌ها آب می‌شود و بعد هم آتش به تلویزیون و موکت کف خانه می‌گیرد و دود سیاه هم بیشتر به خاطر سوختن موکت‌ها بوده است.


بعد حادثه هم رفتی داخل؟

نه داخل نرفتم، داشتند شست‌وشو می‌کردند و من هم باید به کارم می‌رسیدم. اصلا در خانه آن‌ها دیگر کاری نداشتم، البته دخترک خیلی خوشحال بود.


تا به حال در عمرت آتش‌سوزی دیگری هم از نزدیک دیده‌ای؟ یا کسی را از خطر نجات داده‌ای؟

مثل این دفعه که نه، ولی حدود چهار، پنج سال قبل در چهارراه سیلو مشغول کار بودم که یک خانه منفجر شد. یادم است که آتش‌نشان‌ها اجساد اعضای آن خانه را بیرون آوردند که چندتا از آن‌ها بچه بودند. با دیدن جسد بچه‌ها خیلی اذیت شدم. ولی آن موقع کاری از دست هیچ کس برنمی‌آمد. ولی تا به حال دست چند تا از دوستانم را گرفته‌ام و آن‌ها را از بلای خانمان‌سوز اعتیاد نجات داده‌ام، البته همه‌اش لطف خدا بوده، یکی از دوستانم که نانوا بود را کمک کردم پاک شد، حالا هم برای خودش خانه و ماشین و زندگی خوبی دارد. مادرش همیشه دعایم می‌کند. البته باید ممنون خدا باشند، من فقط وسیله بوده‌ام.


خودت چندتا بچه داری؟

من خودم چهارتا بچه دارم که دوتاشان کوچک هستند. همان لحظه فکر می‌کردم بچه‌های خودم توی آتش گیر کرده‌اند.


وقتی رفتی خانه، خانواده‌ات چیزی نگفتند؟

اتفاقا لباس‌هایم جدید بود و ماسک سفیدی هم داشتم که همه سیاه و چرک شده بودند. دخترم پانزده ساله است، اول که مرا دید ترسید، موضوع را که گفتم دخترم خوشحال شد و می‌گفت بابام آتش‌نشان شده، این را برای همه تعریف می‌کرد.


آتش‌نشانی هم از شما تقدیر کرد؟

بله، خیلی لطف بزرگی در حق من کردند، چقدر خانواده‌ام خوشحال شدند. چقدر هم خودم از درون خوشحال شدم، واقعا قدردانی کردند و حسابی شرمنده‌ام کردند. همانجا هم گفتم که من با شما‌ها فرقی ندارم، همیشه زحمت‌ها با شماست حالا یک‌بار هم من توانسته‌ام مثل شما خدمت کنم. البته من دنبال این قدردانی‌ها نبودم.


حاضری آتش‌نشان بشوی؟

بله حتما، البته آتش‌نشانی لیاقت می‌خواهد. من فعلا لیاقت دارم زیر پای مردم را تمیز کنم، اگر خدا لیاقتش را بدهد حتما می‌روم. هر چه خدا بخواهد همان می‌شود.

روی کلید واژه مرتبط کلیک کنید

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته

کپشن غمگین | 100 کپشن غمگین خاص کوتاه و بلند برای استوری و پست