انواع متن یار | متن و شعر برای یار
متن یار متن ها و شعر های زیبای کوتاه و بلندی در وصف یار برایتان قرار داده ایم امیدوارم که همه عشق را بچشند و به یار برسند یار خوب را روز بد باید شناخت … گریه بر آن کُشته باید کرد ، کاو را یار کُشت تو پایان تمام جستجوهای منی ای یار…! … نوشته انواع متن یار | متن و شعر برای یار اولین بار در پورتال جامع ایران بانو پدیدار شد.
متن یار
متن ها و شعر های زیبای کوتاه و بلندی در وصف یار برایتان قرار داده ایم امیدوارم که همه عشق را بچشند و به یار برسند
یار خوب را
روز بد باید شناخت …
گریه بر آن کُشته باید کرد ، کاو را یار کُشت
تو پایان تمام
جستجوهای منی ای یار…!
گر یار ما خواهی شدن
شوریده و شیدا بیا …
همه جا با همه کس یار نمیباید بود…
حضرت حافظ میگه
اشک من
رنگ شفق یافت
ز بی مهری یار
آن یار طلب کن که تو را باشد و بس
معشوقه صد هزار کس را چه کنی؟!
نیاز داریم به یک نفر که بپرسد “بهتری؟”
و بیتعارف بگوییم”نه! راستش اصلا خوب نیستم…”
نیاز داریم به کسی که از بد بودن حال ما، به نبودن پناه نبرد، که بشود بگویی خوب نیستم و او بماند و بسازد و با حرفهایش، امید و انگیزه و لبخند بیاورد. که برایش خودت باشی و برای نگه داشتن و ماندنش نقابِ “من خوبم و همه چیز رو به راه است” نزنی.
نیاز داریم به یک نفر که رفیق باشد، نه دوست! که “دوست” یار شادی و آسانیست و “رفیق” شریک غمها و بانیِ لبخندها…
که فرق است میان رفیق و دوست و ما اینروزها دلمان رفیق میخواهد، نه دوست!
رفتم که در این شهر نبینی اثرم را
لبهای ترک خورده و چشمان_ترم را
حاجت به رها کردنم از کنج قفس نیست
ای قیچی تقدیر! مچین بال و #پرم را
تنها شدم آنقدر که انگار نه انگار
با آینه آراستهام دور و برم را
فردا چه طلب میکند آن یار؟ که دیروز
دل برده و امروز طلب کرده سرم را
من ماهی دریایم و دلتنگم از این تُنگ
ای مرگ! به تعویق میفکن سفرم را…
متن مغرورانه
یار را باید از آغوش نفس کرد سراغ
آنقدر دور متازید که فریاد کنید
یار را باید از آغوش نفس کرد سراغ
آنقدر دور متازید که فریاد کنید
یار با ماست
چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن
مونس جان ما را بس …
مقدار یار همنفس
جز من نداند هیچکس
ماهی که بر خشک اوفتد
قیمت بداند آب را…
هر که از یار تحمل نکند یار مگویش
وان که در عشق مَلامت نکشد مرد مخوانش…
انگشت به لب مانده ام از قاعدهی عشق
ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم …
ساقی بده آن کوزه ی یاقوت روان را
یاقوت چه ارزد ؟ بده آن قوت روان را
تا مست نباشی نبری بار غم یار
آری شتر مست کشد بار گران را
مگذر ای یار و درین واقعه مگذار مرا
چون شدم صید تو بر گیر و نگهدار مرا
خواجوی کرمانی
جان من میرقصد از شادی، مگر یار آمدهست؟
میجهد چشمم، همانا وقت دیدار آمدهست…
مژگان یار من از سر ابروان گذشت
یاران حذر کنید که تیر از کمان گذشت
سرمست اگر به سودا برهم زنم جهانی
عیبم مکن که در سر سودای یار دارم
ساقی بیار جامی کز زهد توبه کردم
مطرب بزن نوایی کز توبه عار دارم
چشم مست یار شد مخمور و مدهوشیم ما
باده از جوش نشاط افتاد و در جوشیم ما
شعر گفتن بعدِ بغض و گریه میچسبد ولی
حالمان را عطر ِ یارِ رفته بهتر میکند…
معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوش است بدین قصهاش دراز کنید
حضور خلوت انس است و دوستان جمعند
و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید
رباب و چنگ به بانگ بلند میگویند
که گوش هوش به پیغام اهل راز کنید
به جان دوست که غم پرده بر شما ندرد
گر اعتماد بر الطاف کارساز کنید
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
چو یار ناز نماید شما نیاز کنید
نخست موعظه پیر صحبت این حرف است
که از مصاحب ناجنس احتراز کنید
هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنید
وگر طلب کند انعامی از شما حافظ
حوالتش به لب یار دلنواز کنید
محبوب من!
شادیها متفاوتند چنانکه عاشقها؛ عاشق شهرها، عاشق روستاها، عاشق جهان سومی، عاشق قدیمی ، عاشق امروزی. مانند شادی شهری، شادی روستایی ، شادی قدیمی ، شادی امروزی.
مانند زمزمهها؛ زمزمه درختها، زمزمه جویبارها، زمزمه گندمزار، زمزمه عاشقها.
محبوبام! همه شما را زمزمه میکنند. پرنده ها هم میخواهند در نگاه شما آشیانه کنندچنانکه همه خندههای من رد پای شماست. تا بوی زلف یار در آبادی من است، هر لب که خندهای کند از شادی من است.
محبوب من، من از هر چه بالا میروم، آن بالا شما را میبینم، از تنهاییام، از بیکسیام، از خاطرههایم، از شادیهایم، شما هر کجا که باشید من بهترین عاشق آنجا هستم، میدان مولوی، میدان خراسان، میدان اعدام، میدان تجریش، میدان آزادی…
محبوبام! من جستهام در هستی حالتی هولناکتر از عاشق نبودن نیست.
نه سراغی، نه سلامی، خبری میخواهم
قدرِ یک قاصدک از تو اثری میخواهم
خواب و بیدار شب و روز به دنبال من است
جز مگر یاد تو یار سفری میخواهم؟
در خودم هر چه فرو رفتم و ماندم کافیست
رو به بیرون زدن از خویش دری میخواهم
بعد عمری که قفس وا شد و آزاد شدم
تازه برگشتم و دیدم که پری میخواهم
سر به راهم، تو مرا سر به هوا میخواهی
پس نه راهی، نه هوایی، نه سری میخواهم
چشمِ در شوقِ تو بیدارتری میطلبم
دل در دامِ تو افتادهتری میخواهم
در زمین ریشه گرفتم که سرافراز شوم
بی تو خشکیدم و لطف تبری میخواهم
در پیش بی دردان چرا فریاد بی حاصل کنم ؟
گر شکوه ای دارم ز دل ، با یار صاحبدل کنم