در این نوشته از بخش گالری عکس پرتال دلبرانه قصد داریم یک مجموعه از عکس پروفایل اشعار مولانا قرار دهیم.
از آنجایی که اشعار زیبای مولانا برای کاربران ایرانی از جذابیت بالایی برخوردار است
و تمایل زیادب دارند تا از اشعار وی در عکس پروفایل شبکه های مجازی خود استفاده کنند.
مات در این نوشته سعی کرده ایم زیباترین مجموعه عکس پروفایل اشعار مولانا جمع آوری کنیم.
امیدواریم که مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد.
با ما همراه باشید…
عکس پروفایل اشعار مولانا | ۱۱۰ عکس نوشته از اشعار مولانای جان
معرفی مولانا شاعر برجسته ایرانی
جلالالدین محمد بلخی در ۶ ربیعالاول (برابر با ۱۵ مهرماه) سال ۶۰۴ هجری قمری در بلخ زاده شد.
پدر او مولانا محمد بن حسین خطیبی معروف به بهاءالدین ولد و سلطانالعلما، از بزرگان صوفیه و مردی عارف بود
و نسبت خرقهٔ او به احمد غزالی میپیوست.
وی در عرفان و سلوک سابقهای دیرین داشت و چون اهل بحث و جدال نبود
و دانش و معرفت حقیقی را در سلوک باطنی میدانست نه در مباحثات و مناقشات کلامی و لفظی؛
پرچمداران کلام و جدال با او مخالفت کردند. از جمله فخرالدین رازی که استاد سلطان محمد خوارزمشاه بود
و بیش از دیگران شاه را علیه او برانگیخت. سلطانالعلما احتمالاً در سال ۶۱۰ قمری، همزمان با هجوم چنگیزخان از بلخ کوچ کرد
و سوگند یاد کرد که تا محمد خوارزمشاه بر تخت نشسته، به شهر خویش بازنگردد.
روایت شدهاست که در مسیر سفر با فریدالدین عطار نیشابوری نیز ملاقات داشت و عطار، مولانا را ستود و کتاب اسرارنامه خود را به او هدیه داد.
فرانکلین لوئیس این حکایت را رد میکند و غیرواقعی میداند.
وی به قصد حج، به بغداد و سپس مکه و پس از انجام مناسک حج به شام رفت.
سپس با دعوت علاءالدین کیقباد سلجوقی به قونیه رهسپار شد و تا اواخر عمر همانجا ماندگار شد.
مولانا در نوزده سالگی با گوهر خاتون ازدواج کرد.
سلطانالعلما در حدود سال ۶۲۸ قمری جان سپرد و در همان قونیه به خاک سپرده شد.
در آن هنگام مولانا جلالالدین ۲۴ سال داشت که مریدان از او خواستند که جای پدرش را پر کند.
اندر دل من مها دل افروز توئی
یاران هستند لیک دلسوز توئی
شادند جهانیان به نوروز و به عید
عید من و نوروز من امروز توئی
بشکن سبو و کوزه ای میرآب جانها
تا وا شود چو کاسه در پیش تو دهانها
بر گیجگاه ما زن ای گیجی خردها
تا وارهد به گیجی این عقل ز امتحانها
ناقوس تن شکستی ناموس عقل بشکن
مگذار کان مزور پیدا کند نشانها
ور جادویی نماید بندد زبان مردم
تو چون عصای موسی بگشا برو زبانها
عاشق خموش خوشتر دریا به جوش خوشتر
چون آینهست خوشتر در خامشی بیانها
ای در دل من میل و تمنا همه تو
وندر سـر من مایه سودا همه تو
هرچنـــــد به روزگار در مینگرم
امروز هـمه تویی و فردا همه تو
گفتی که مستت میکنم
پر زانچه هــستت میکنم
گـــفتم چـــگونه از کجا؟
گفتی که تا گـفتی خودآ
گفتی که درمــانت دهم
بر هـــــجر پـایـانت دهم
گفتم کجا،کی خواهد این؟
گفتی صـــبوری باید این
هزار بار پیاده طواف کعبه کنی
قبول حق نشود گر دلی بیازاری
عشقت صنما چه دلبری ها کردی
درکشتن بنده ساحری ها کردی
بخشی همه عشقت به سمرقند دلم
آگاه نه ایی چه کافری ها کردی
عشق اول می کند دیوانه ات
تا ز ما و من کند بیگانه ات
عشق چون در سینه ات مأوا کند
عقل را سرگشته و رسوا کند
میشوی فارغ ز هر بود و نبود
نیستی در بند اظهار وجود
زنده دلها میشوند از عشق، مست
مرده دل کی عشق را آرد به دست
عشق را با نیستی سودا بود
تا تو هستی، عشق کی پیدا بود
در جهان هر چیز پیزی جذب کرد
گرم گرمی را کشید و سرد سرد
قسم باطل باطلان را می کشند
باقیان از باقیان هم سرخوشند
ناریان مر ناریان را جاذبند
نوریان مر نوریان را طالبند
تادر طلب گوهر کانی کانی
تا در هوس لقمه نانی نانی
این نکته رمز اگر بدانی دانی
هر چیز که در جستن آنی آنی
عکس نوشته اشعار مولانا برای پروفایلتازه کن ایمان نی از گفت زبان
ای هوا را تازه کرده در نهان
تا هوا تازه ست ایمان تازه نیست
کین هوا جز قفل آن دروازه نیست
کف دریاست صورت های عالم
ز کف بگذر اگر اهل صفایی
دلم کف کرد کین نقش سخن شد
بهل نقش و به دل رو گر ز مایی
مرغ خویشی صید خویشی دام خویش
صدر خویشی فرش خویشی بام خویش
در زمین مردمان خانه مکن
کار خود کن کار بیگانه مکن
در عشق سلیمانی من همدم مرغانم
هم عشق پری دارم هم مرد پری خوانم
هم خونم و هم شیرم هم طفلم و هم پیرم
هم چاکر و هم میرم هم اینم و هم آنم
آینهٔ دل چون شود صافی و پاک
نقشها بینی برون از آب و خاک
هم ببینی نقش و هم نقاش را
فرش دولت را و هم فراش را
این دهان بر بند تا بینی عیان
چشم بند آن جهان حلق و دهان
ای دهان تو خود دهانهٔ دوزخی
وی جهان تو بر مثال برزخی
عکس نوشته پروفایل اشعار مولاناسر گرانست
پاچه نخورم که استخوانست
بریان نخورم که هم زیانست
من نور خورم که قوت جانست
من عشق خورم که خوشگوارست
ذوق دهنست و نشو جانست
کز اگر گفتن رسول با وفاق
منع کرد و گفت آن هست از نفاق
تا نگردی تو گرفتار اگر
که اگر این کردمی یا آن دگر
کان منافق در اگر گفتن بمرد
وز اگر گفتن بجز حسرت نبرد
چون ز تنهایی تو نومیدی شوی
زیر سایهٔ یار خورشیدی شوی
رو بجو یار خدایی را تو زود
چون چنان کردی خدا یار تو بود
یار چشم تست ای مرد شکار
از خس و خاشاک او را پاک دار
کین مدار آنها که از کین گمرهند
گورشان پهلوی کینداران نهند
اصل کینه دوزخست و کین تو
جزو آن کلست و خصم دین تو
چون تو جزو دوزخی پس هوش دار
جزو سوی کل خود گیرد قرار
عکس پروفایل اشعار عاشقانه مولاناآن دلی کو مطلع مهتابهاست
بهر عارف فتحت ابوابهاست
با تو دیوارست و با ایشان درست
با تو سنگ و با عزیزان گوهرست
کان نفس خواهد ز باران پاکتر
وز فرشته در روش دراکتر
عمرها بایست تا دم پاک شد
تا امین مخزن افلاک شد
گفتم آخر آینه از بهر چیست
تا بداند هر کسی کو چیست و کیست
آیینه ی جان نیست الا روی یار
روی آن یاری که باشد زان دیار
اگر تو یار نداری چرا طلب نکنی
وگر به یار رسی چرا طرب نکنی
به کاهلی بنشینی که این عجب کاریست
عجب توی که هوای چنان عجبی نکنی
عکس از اشعار مولانا برای پروفایلآن نفسی که با خودی یار چو خار آیدت
وان نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت
آن نفسی که با خودی خود تو شکار پشه ای
وان نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت
آن نفسی که با خودی بسته ابر غصه ای
وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت
آن نفسی که با خودی یار کناره می کند
وان نفسی که بیخودی باده یار آیدت
آن نفسی که با خودی همچو خزان فسرده ای
وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت
چون تعلق یافت نان با بوالبشر
نان مرده زنده گشت و با خبر
ای خنک آن مرد کز خود رسته شد
در وجود زندهای پیوسته شد
وای آن زنده که با مرده نشست
مرده گشت و زندگی از وی بجست
باغ سبز عشق کاو بی منتهاست
جز غم و شادی در او بس میوه هاست
عاشقی زین هر دو حالت برتر است
بی بهار و بی خزان سبز و تر است
از غم و شادی نباشد جوش ما
با خیال و وهم نبود هوش ما
حالتی دیگر بود کان نادر است
تو مشو منکر که حق بس قادر است
عکس پروفایل زیبا از اشعار مولاناایکه در معنی ز شب خاموش تری
گفت خود را چند جویی مشتری
خویش را تعلیم کن عشق و نظر
کان بود جون نقش فی جرم الحجر
می ده گزافه ساقیا تا کم شود خوف و رجا
گردن بزن اندیشه را ما از کجا او از کجا
هر هستی در وصل خود در وصل اصل اصل خو
خنبک زنان بر نیستی دستک زنان اندر نما
نانم مده آبم مده آسایش و خوابم مده
ای تشنگی عشق تو صد همچو ما را خونبها
هر که را بینی یکی جامه درست
دان که او آنرا به صبر و کسب جست
هر که را بینی برهنه بینوا
هست بر بیصبری او آن گوا
هر که مستوحش بود پر غصه جان
کرده باشد با دغایی اقتران
لب ببند و کف پر زر برگشا
بخل تن بگذار و پیش آور سخا
این سخا شاخی است از سرو بهشت
وای او کز کف چنین سروی بهشت
عکس پروفایل اشعار مولانا برای اینستالب ببند و کف پر زر برگشا
بخل تن بگذار و پیش آور سخا
این سخا شاخی است از سرو بهشت
وای او کز کف چنین سروی بهشت
آن زمان که دیو می شد راهزن
آن زمان بایست یاسین خواندن
آن زمان که حرص جنبید و هوس
آن زمان می گو که ای فریادرس
کآن زمان پیش از خرابی بصره است
بو که بصره وارهد هم از آن شکست
ای بی خبر از مغز شده غره به پوست
هش دار که در میان جان داری دوست
حس مغز تن است و مغز حست جان است
چون از تن و حس و جان گذشتی همه اوست
ما بفلک بوده ایم یار ملک بوده ایم
باز همانجا رویم جمله که آن شهر ماست
گوهر پاک از کجا عالم خاک از کجا
بر چه فرود آمدیت بار کنید این چه جاست
حود ز فلک برتریم وز ملک افزون تریم
زین دو چرا نگذریم منزل ما کبریاست
عکس پروفایل اشعار مولانا زیباقالب از ما هست شد نی ما ازو
باده از ما مست شد نی ما ازو
بر سماع راست هر تن چیر نیست
طعمه هر مرغکی انجیر نیست
خون غم بر ما حلال و خون ما بر غم حرام
هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش
باده غمگینان خورند و ما ز می خوش دل تریم
رو به محبوسان عالم ده ساقیا افیون خویش
نردبان این جهان ما و منیست
عاقبت این نردبان افتادنیست
لاجرم هر کس که بالاتر نشست
استخوانش سخت تر خواهد شکست
جز من اگرت عاشق و شیداست ، بگو
ور میل دلت به جانب ماست ، بگو
ور هیچ مرا در دل توجاست ، بگو
گر هست بگو ، نیست بگو ، راست بگو
عکس نوشته های اشعار مولانا برای اینستااین بار من یک بارگی در عاشقی پیچیدهام
این بار من یک بارگی از عافیت ببریدهام
دل را ز خود برکندهام با چیز دیگر زندهام
عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیدهام
رفتم به طبیب جان گفتم که ببین دستم
هم بیدل و بیمارم هم عاشق و سرمستم
گفتا که نه تو مردی گفتم که بلی اما
چون بوی توام آمد از گور برون جستم
عشق را از من مپرس از کس مپرس از عشق پرس
عشق در گفتن چو ابر درفشانست ای پسر
ترجمانی من و صد چون منش محتاج نیست
در حقایق عشق خود را ترجمانست ای پسر
مردانه کسی بود که در شیوهی عشق
چون عشق به جان رسد ز جان بگریزد
عشق از ازلست و تا ابد خواهد بود
جویندهی عشق بیعدد خواهد بود
عکس اشعار مولانا برای پروفایل تلگرامباده اگر چه می خورم عقل نرفت از سرم
مجلس چون بهشت را ، زیر و زبر چرا کنم
چونک کمر ببستهام ، بهر چنان قمررخی
از پی هر ستاره گو ، ترک قمر چرا کنم
اندر دل من درون و بیرون همه او است
اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست
اینجای چگونه کفر و ایمان گنجد
بی چون باشد و جود من چون همه اوست
ما در ره عشق تو اسیران بلاییم
کس نیست چنین عاشق بیچاره که ماییم
ما را به تو سریست که کس محرم آن نیست
گر سر برود سر تو با کس نگشاییم
زان می مستم که نقش جامش عشق است
وان اسب سواری که لجامش عشق است
عشق مه من کار عظیمی است ولیک
من بنده ی آنم که غلامش عشق است
عکس شعر های مولانا برای استوری اینستاگرامعشقی دارم پاکتر از آب زلال
این باختن عشق مرا هست حلال
عشق دگران بگردد از حال به حال
عشق من و معشوق مرا نیست زوال
یک جرعه ز جام تو تمامست تمام
جز عشق تو در دلم کدامست کدام
در عشق تو خون دل حلالست حلال
آسودگی و عشق حرامست حرام
در عشق هزار جان و دل بس نکند
دل خود چه بود حدیث جان کس نکند
این راه کسی رود که در هر قدمی
صد جان بدهد که روی واپس نکند
زخاک من اگر گندم بر آید
از آن گر نان پزی مستی فزاید
خمیـر و نانوا دیوانه گـردد
تنـورش بیت مسـتانه سراید
عاشقــان مستنــــــد و مـــــا دیــــوانـــه ایم
عـــارفان شمع اند و مــــا پروانـــــه ایــــم
چـــــون نـــداریم با خـــلا یق الفتــــــــــــی
خلق پنــــدارنـــــد مـــــا دیـــوانـــه ایــــــــم
در ازل دادنــــــد چــــون جـــــــــــــام الست
تا ابـــــد مـــا مست آن پیمـــــانــــــه ایــم
ظاهــــــر سستی مـــــا را خـــــود مبیــن
در شکست نفس خـــــــود مـــردانــه ایـم
کس نگـــــردد واقف اســــــــرار مــــــا
زانکـــه همچـــون گنج در ویــرانه ایم
عشقت به دلم درآمد و شاد برفت
بازآمد و رخت خویش بنهاد برفت
گفتم به تکلف دو سه روز بنشین
بنشست و کنون رفتنش از یاد برفت
زاهد بودم ترانه گویم کردی
سر فتنه بزم و باده جویم کردی
سجاده نشین با وقاری بودم
بازیچه کودکان کویم کردی
ما را زهوای خویش دف زن کردی
صد در یا را زخویش کف زن کردی
من پیر فنا بودم جوانم کردی
من مرده بودم ز زندگانم کردی
ساقی بیار باده سغراق ده منی
اندیشه را رها کن کاری است کردنی
ای نقد جان مگوی که ایام بیننا
گردن مخار خواجه که وامی است گردنی
در رنگ یار بنگر تا رنگ زندگانی
بر روی تو نشیند ای ننگ زندگانی
هر ذرهای دوان است تا زندگی بیابد
تو ذرهای نداری آهنگ زندگانی
شب و روز آن نکوتر که به پیش یار باشی
به میان سرو و سوسن گل خوش عذار باشی
به طرب هزار چندان که بوند عیش مندان
به میان باغ خندان مثل انار باشی
چو نماز شام هر کس بنهد چراغ و خوانی
منم و خیال یاری غم و نوحه و فغانی
چو وضو ز اشک سازم بود آتشین نمازم
در مسجدم بسوزد چو بدو رسد اذانی
عکس پروفایل اشعار مولوی عاشقانهمرغ دل پران مبا جز در هوای بیخودی
شمع جان تابان مبا جز در سرای بیخودی
آفتاب لطف حق بر عاشقان تابنده باد
تا بیفتد بر همه سایه همای بیخودی
رو رو که از این جهان گذشتی
وز محنت و امتحان گذشتی
ای نقش شدی به سوی نقاش
وی جان سوی جان جان گذشتی
تو جانا بیوصالش در چه کاری
به دست خویش بیوصلش چه داری
همه لافت که زاریها کنم من
به نزد او نیرزد خاک زاری
نه آتشهای ما را ترجمانی
نه اسرار دل ما را زبانی
برهنه شد ز صد پرده دل و عشق
نشسته دو به دو جانی و جانی
عکس نوشته اشعار مولوی برای پروفایلعاشق شو و عاشق شو بگذار زحیری
سلطان بچهای آخر تا چند اسیری
سلطان بچه را میر و وزیری همه عار است
زنهار بجز عشق دگر چیز نگیری
ای خیره نظر در جو پیش آ و بخور آبی
بیهوده چه میگردی بر آب چو دولابی
صحراست پر از شکر دریاست پر از گوهر
یک جو نبری زین دو بیکوشش و اسبابی
من پای همیکوبم ای جان و جهان دستی
ای جان و جهان برجه از بهر دل مستی
ای مست مکش محشر بازآی ز شور و شر
آن دست بر آن دل نه ای کاش دلی هستی
حجاب از چشم بگشایی که سبحان الذی اسری
جمال خویش بنمایی که سبحان الذی اسری
شراب عشق میجوشی از آن سوتر ز بیهوشی
هزاران عقل بربایی که سبحان الذی اسری
عکس نوشته از اشعار مولوی برای پروفایلدلم همچون قلم آمد در انگشتان دلداری
که امشب مینویسد زی نویسد باز فردا ری
قلم را هم تراشد او رقاع و نسخ و غیر آن
قلم گوید که تسلیمم تو دانی من کیم باری
ای زده مطرب غمت در دل ما ترانهای
در سر و در دماغ جان جسته ز تو فسانهای
چونک خیال خوش دمت از سوی غیب دردمد
ز آتش عشق برجهد تا به فلک زبانهای
آمدهای که راز من بر همگان بیان کنی
و آن شه بینشانه را جلوه دهی نشان کنی
دوش خیال مست تو آمد و جام بر کفش
گفتم می نمیخورم گفت مکن زیان کنی
بانکی عجب از آسمان در میرسد هر ساعتی
مینشنود آن بانگ را الا که صاحب حالتی
ای سر فروبرده چو خر زین آب و سبزه بس مچر
یک لحظهای بالا نگر تا بوک بینی آیتی
عکس از اشعار مولانابربند دهان از نان کآمد شکر روزه
دیدی هنر خوردن بنگر هنر روزه
آن شاه دو صد کشور تاجیت نهد بر سر
بربند میان زوتر کآمد کمر روزه
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخی شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو
دوش خوابی دیدهام خود عاشقان را خواب کو
کاندرون کعبه میجستم که آن محراب کو
کعبه جانها نه آن کعبه که چون آن جا رسی
در شب تاریک گویی شمع یا مهتاب کو
ندیدم در جهان کس را که تا سر پر نبودهست او
همه جوشان و پرآتش کمین اندر بهانه جو
همه از عشق بررسته جگرها خسته لب بسته
ولی در گلشن جانشان شقایقهای تو بر تو
عکس از اشعار مولانا برای پست اینستاگرامبیدار شو بیدار شو هین رفت شب بیدار شو
بیزار شو بیزار شو وز خویش هم بیزار شو
در مصر ما یک احمقی نک میفروشد یوسفی
باور نمیداری مرا اینک سوی بازار شو
ساقیا برخیز و می در جام کن
وز شراب عشق دل را دام کن
نام رندی را بکن بر خود درست
خویشتن را لاابالی نام کن
عشق است بر آسمان پریدن
صد پرده به هر نفس دریدن
اول نفس از نفس گسستن
اول قدم از قدم بریدن
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون
اشعار کوتاه مولاناسیر نمیشوم ز تو نیست جز این گناه من
سیر مشو ز رحمتم ای دو جهان پناه من
سیر و ملول شد ز من خنب و سقا و مشک او
تشنهتر است هر زمان ماهی آب خواه من
بر گرد گل می گشت دی نقش خیال یار من
گفتم درآ پرنور کن از شمع رخ اسرار من
ای از بهار روی تو سرسبز گشته عمر من
جان من و جان همه حیران شده در کار من
در غیب پر این سو مپر ای طایر چالاک من
هم سوی پنهان خانه رو ای فکرت و ادراک من
عالم چه دارد جز دهل از عیدگاه عقل کل
گردون چه دارد جز که که از خرمن افلاک من
ای عاشقان ای عاشقان هنگام کوچ است از جهان
در گوش جانم می رسد طبل رحیل از آسمان
نک ساربان برخاسته قطارها آراسته
از ما حلالی خواسته چه خفتهاید ای کاروان
عکس پروفایل اشعار مولانا باکلاسشد ز غمت خانه سودا دلم
در طلبت رفت به هر جا دلم
در طلب زهره رخ ماه رو
می نگرد جانب بالا دلم
ما ز بالاییم و بالا می رویم
ما ز دریاییم و دریا می رویم
ما از آن جا و از این جا نیستیم
ما ز بیجاییم و بیجا می رویم
هوسی است در سر من که سر بشر ندارم
من از این هوس چنانم که ز خود خبر ندارم
دو هزار ملک بخشد شه عشق هر زمانی
من از او بجز جمالش طمعی دگر ندارم
چه کسم من چه کسم من که بسی وسوسه مندم
گه از آن سوی کشندم گه از این سوی کشندم
ز کشاکش چو کمانم به کف گوش کشانم
قدر از بام درافتد چو در خانه ببندم
اشعار عاشقانه مولویبیا تا قدر یک دیگر بدانیم
که تا ناگه ز یک دیگر نمانیم
چو مؤمن آینه مؤمن یقین شد
چرا با آینه ما روگرانیم
مرا گویی که رایی من چه دانم
چنین مجنون چرایی من چه دانم
مرا گویی بدین زاری که هستی
به عشقم چون برآیی من چه دانم
بجوشید بجوشید که ما اهل شعاریم
بجز عشق بجز عشق دگر کار نداریم
در این خاک در این خاک در این مزرعه پاک
بجز مهر بجز عشق دگر تخم نکاریم
من این ایوان نه تو را نمیدانم نمیدانم
من این نقاش جادو را نمیدانم نمیدانم
مرا گوید مرو هر سو تو استادی بیا این سو
که من آن سوی بیسو را نمیدانم نمیدانم
عکس نوشته شعر های کوتاه مولانامن از اقلیم بالایم سر عالم نمیدارم
نه از آبم نه از خاکم سر عالم نمیدارم
اگر بالاست پراختر وگر دریاست پرگوهر
وگر صحراست پرعبهر سر آن هم نمیدارم
زین دو هزاران من و ما ای عجبا من چه منم
گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم
چونک من از دست شدم در ره من شیشه منه
ور بنهی پا بنهم هر چه بیابم شکنم
عشقا تو را قاضی برم کاشکستیم همچون صنم
از من نخواهد کس گوا که شاهدم نی ضامنم
مقضی تویی قاضی تویی مستقبل و ماضی تویی
خشمین تویی راضی تویی تا چون نمایی دم به دم
ای عاشقان ای عاشقان من خاک را گوهر کنم
وی مطربان ای مطربان دف شما پرزر کنم
ای تشنگان ای تشنگان امروز سقایی کنم
وین خاکدان خشک را جنت کنم کوثر کنم
عکس پروفایل عاشقانه از شعر های کوتاه مولویامروز روز شادی و امسال سال گل
نیکوست حال ما که نکو باد حال گل
گل را مدد رسید ز گلزار روی دوست
تا چشم ما نبیند دیگر زوال گل
خواجه غلط کردهای در صفت یار خویش
سست گمان بودهای عاقبت کار خویش
در هوس گلرخان سست زنخ گشتهای
های اگر دیدیی روی چو گلنار خویش
عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش
خون انگوری نخورده باده شان هم خون خویش
هر کسی اندر جهان مجنون لیلی شدند
عارفان لیلی خویش و دم به دم مجنون خویش
چنان مستم چنان مستم من امروز
که پیروزه نمیدانم ز پیروز
به هر ره راهبر هشیار باید
در این ره نیست جز مجنون قلاوز
عکس های زیبا از اشعار مولاناهمه صیدها بکردی هله میر بار دیگر
سگ خویش را رها کن که کند شکار دیگر
همه غوطهها بخوردی همه کارها بکردی
منشین ز پای یک دم که بماند کار دیگر
گیرم که بود میر تو را زر به خروار
رخساره چون زر ز کجا یابد زردار
از دلشده زار چو زاری بشنیدند
از خاک برآمد به تماشا گل و گلزار
سپاس آن عدمی را که هست ما بربود
ز عشق آن عدم آمد جهان جان به وجود
به هر کجا عدم آید وجود کم گردد
زهی عدم که چو آمد از او وجود فزود
غره مشو گر ز چرخ کار تو گردد بلند
زانک بلندت کند تا بتواند فکند
قطره آب منی کز حیوان میزهد
لایق قربان نشد تا نشد آن گوسفند
عکس های شیک اشعار مولانا برای پروفایلبیمار رنج صفرا ذوق شکر نداند
هر سنگ دل در این ره قلب از گهر نداند
هر عنکبوت جوله در تار و پود آن چه
از ذوق صنعت خود ذوق دگر نداند
نه فلک مر عاشقان را بنده باد
دولت این عاشقان پاینده باد
بوستان عاشقان سرسبز باد
آفتاب عاشقان تابنده باد
یا رب این بوی خوش از روضه جان میآید
یا نسیمیست کز آن سوی جهان میآید
یا رب این آب حیات از چه وطن میجوشد
یا رب این نور صفات از چه مکان میآید
صنما جفا رها کن کرم این روا ندارد
بنگر به سوی دردی که ز کس دوا ندارد
ز فلک فتاد طشتم به محیط غرقه گشتم
به درون بحر جز تو دلم آشنا ندارد
مطربا این پرده زن کز رهزنان فریاد و داد
خاصه این رهزن که ما را این چنین بر باد داد
مطربا این ره زدن زان رهزنان آموختی
زانک از شاگرد آید شیوههای اوستاد
نگارا مردگان از جان چه دانند
کلاغان قدر تابستان چه دانند
بر بیگانگان تا چند باشی
بیا جان قدر تو ایشان چه دانند
بگو دل را که گرد غم نگردد
ازیرا غم به خوردن کم نگردد
نبات آب و گل جمله غم آمد
که سور او بجز ماتم نگردد
بار دگر آن مست به بازار درآمد
وان سرده مخمور به خمار درآمد
سرهای درختان همه پربار چرا شد
کان بلبل خوش لحن به تکرار درآمد
🔔 مطالب مرتبط دیگر 🔔