درخواست کمک یک مرد / زنم ستاره خیلی به من محبت می کند !
انتخابش را کرده بود. این انتخاب به نظرش بهترین انتخاب بود. مادرش با وسواس زیاد عروسش را از میان دهها دختر بعد از چند سال برگزیده بود:
- دختری برایت کاندیدا کردهام که مثل پنجه آفتاب است. همهچیزش تمام است. درسخوانده و تحصیلکرده و در خانوادهای محترم بزرگ شده است. غیر از اینها چقدر مهربان و خانم است. از هر انگشتش یک هنر میریزد و برای همین است که بالاخره توانسته است، نظر من را جلب کند.
به گزارش گروه اجتماعی رکنا، به مادرش احترام خاصی میگذاشت و علاقه زیادی به او داشت، نمیخواست باعث دلگیری و ناراحتیاش شود.
خواستگاری رفتنش همان بود و سپری شدن بقیه مراحل خواستگاری پشت سر هم به سرعت. مادر قدرت فکر کردن و نفس کشیدن را هم از او گرفته بود. چند بار گفته بود:
- مادرجان! بد نیست که کمی صبر کنید و آرامتر حرکت کنیم، چه اصراری هست که اینقدر با سرعت پیش برویم، اما مادر سگرمههایش را درهم کرده بود:
- تو فکر میکنی مردم دختر دستهگلشان را در سبد گذاشتهاند و به تو تعارف میکنند و منتظرت مینشینند تا هر وقت اراده کردی، جلو بروی و هر وقت نخواستی پاپس بکشی؟ آخر پسر این چه کاری است که میکنی، میخواهی آبروی من را ببری؟
متوجه شده بود که باید برای ازدواج تصمیم قاطعی بگیرد. برای همین به تحقیق در مورد ستاره و خانوادهاش پرداخته بود. در تمام چند هفتهای که مته به خشخاش گذاشته بود، جز تعریف و تمجید چیزی در مورد او و خانوادهاش نشنیده بود.
چند بار با او بیرون رفته و با خانوادهاش معاشرت کرده بود. به نظرش بهتر از ستاره نمیتوانست برای ازدواج کسی را پیدا کند.
بعد از یک ماه به مادرش گفته بود:
- تازه متوجه شدهام که شما بهترین مورد را برای من انتخاب کردهاید و به همین علت هر طور که صلاح است، برای این ازدواج اقدام کنید.
خوشحال بود. هرچه که به انجام مراسم ازدواج نزدیکتر میشدند، بیشتر متوجه میشد که انتخاب مناسبی کرده است، چون ستاره دختری قانع بود که حاضر نبود به هیچعنوان او را به خاطر خواستههایش تحت فشار قرار دهد.
مراسم ازدواج شان به سادگی سپری شده بود. برای آغاز زندگی مشترک ستاره هیچ شرطی نداشت:
- هر نقطهای از شهر که بتوانی آپارتمانی کرایه کنی، میتوانیم زندگی کنیم. مهم نیست بزرگ باشد، مهم این است که سقفی بالای سرمان باشد. به مرور میتوانیم با هم امکاناتی بهتر و شرایطی مناسبتر فراهم کنیم و در کنار هم زندگیمان را بسازیم.
انگار خواب میدید. فکر میکرد که به تمام خواستههایش رسیده است. خدا بهترین همسر را نصیب او کرده بود.
همین که وارد زندگی مشترک شده بودند، این خوشبختی را بیشتر حس میکرد. همسرش زنی قانع و صرفهجو بود. انتظارش از زندگی خیلی کمتر از درآمد او بود.
هر روز که به خانه میرفت، با محبتی زایدالوصف از سوی او روبهرو میشد. میدانست که همسرش به او علاقهمند است و زندگیشان را دوست دارد.
بعد از چند ماه هنوز هیجان همان روزهای اول زندگی مشترک را حس میکرد. زنش هر روز بستهای کوچک درون کیف او میگذاشت. یادداشتی کوچک در جیب لباسش و هدیههایی که پر از عطر محبت و عشق بودند.
هر روز میدانست وقتی که کیف دستیاش را باز میکند، حتما هدیهای در گوشه و کنار کیف برایش گذاشته شده است. میدانست آن روز هم عبارتی از روی عشق و محبت برایش نوشته شده است و...
بعضی از روزها حوصله اینکه کیفش را باز کند، نداشت. به محض اینکه به خانه میرسید، همسرش مثل پروانه دور او میگشت و به او محبت میکرد.
همهچیز برای استراحت و پذیرایی از او آماده بود. گاهی فکر میکرد چقدر از دست رفتارهای همسرش خسته شده است.
از اینکه کسی تا این اندازه به او توجه کند، خسته شده بود. گاهی فکر میکرد همسرش حتما مشکلی دارد و با این کارها میخواهد توجه او را به خود معطوف کند.
روزی که به ستاره گفته بود برای انجام ماموریتی ناچار است چند روزی خانه نباشد، ستاره بهتزده و با چشمانی اشکآلود به او خیره شده بود.
در طول سفر از اینکه همسرش هر ساعت برای او پیامکهای محبتآمیز میفرستاد، احساس خفگی میکرد. دومین روز سفرش بود که گوشی تلفنش را خاموش کرده بود.
دوست داشت برای دقایق و لحظاتی خودش باشد. هیچوقت تا این اندازه عشق و محبت را یکجا ندیده بود.
گاهی فکر میکرد هیچوقت نتوانسته و به او فرصت داده نشده که به ستاره عشق بورزد و محبت کند. گاهی فکر میکرد چه معنا دارد که اینطور زندگی کند.
انگار یکجور حس رخوت و سستی وجودش را پر کرده بود. فکر نمیکرد روزی تا این اندازه محبت همسرش برایش دست و پا گیر شود و خستهاش کند.
همین که ماموریت پایان یافته و به خانه برگشته بود، در یک هجوم عجیب از محبت قرار گرفته بود.
معنای اینطور دوست داشتن را نمیفهمید. یک علامت سوال بزرگ در ذهنش ایجاد شده بود، این مشکل وقتی حادتر شده بود که در مراسم سالگرد ازدواجشان همسرش با سورپرایزهای مختلف شوکهاش کرده بود و او هیچ سورپرایزی برای او نداشت.
به بنبست روحی و فکری و عاطفی رسیده بود:
- آخر چه معنایی دارد که او تا این اندازه نسبت به من ابراز محبت میکند؟ حتما مشکلی وجود دارد.
مادر تمسخرش کرده بود:
- تو معنا و مفهوم محبت و عشق را نمیفهمی. او خالصانه دوستت دارد، ولی تو درک نمیکنی.
تمام گذشته را مرور کرده بود. گاهی فکر میکرد عشق خوب است، ولی به این هم فکر میکرد که از این همه امواج عاطفی خسته شده است و چرا همسرش او را تا این اندازه دوست دارد و گاه فکر میکرد زنش حتی به او فرصتی برای ابراز محبت و عشق نمیدهد.
خسته شده بود، باید کاری میکرد. شاید باید در ارتباط با همسرش و نحوه برخورد با او تجدیدنظر میکرد. چیزی که بینهایت به آن نیاز داشت، آزادی از بندهای عاشقانه نگاه همسرش بود.
مردی با دو فرزند، همسرم دو سال از من کوچکتر است. نسبت به من توجه زیادی دارد و بیش از حد دوستم دارد، طوری که همه اطرافیان از این بابت مطلع هستند، اما واقعیت این است که این موضوع برایم خستهکننده شده است. نمیدانم باید چه کار کنم. لطفا راهنماییام کنید.
پاسخ مشاور
دکتر سودابه بساکنژاد / روانشناس بالینی و مدرس دانشگاه
برای داشتن یک خانواده موفق نیاز است که روابط بین اعضا با صمیمیت باشد و اعضای این نهاد مهم اجتماعی باید به شیوههای دوستانه با هم ارتباط برقرار کنند تا بتوانند پیوندهای خانوادگی مستحکمی داشته باشند.
تنها موضوعی که میتواند بنیانهای خانوادگی را پیوند بزند، روابط بین اعضای خانواده است، اما نکته مهمی که در این میان باید به آن توجه کرد، مساله وابستگی و دلبستگی به یکدیگر است. به بیان سادهتر اینکه افرادی که شخصیت وابسته داشته باشند، معمولا علاقهمند هستند که در محیط خانواده به اعضای خانواده بویژه همسر رسیدگی زیادی داشته باشند و توجه افراطی از خود نشان میدهند. این مراقبتهای بیمارگونه استقلال فردی اعضای خانواده را از بین میبرد.
اگر اینگونه توجهات بیش از حد و در مورد فرزندان باشد، آنها را به یک شخصیت وابسته تبدیل میکند و این پدیده وابستگی و ویژگیهای شخصیتی آن تا نسلها ادامه پیدا میکند. همچنین اگر توجه به همسر بیش از حد معقول باشد، نوعی افراط و وابستگی بیمارگونه را نشان میدهد که اگر از سوی فرد مقابل محبتی دریافت نکند، دچار مشکل میشود و به تدریج وابستگی و دلبستگی باعث میشود که فرد مستعد اختلالات و مشکلات روانی شود، اما اگر این موضوع دو جانبه و دوطرفه باشد و هر دو طرف از یکدیگر محبت دریافت کنند، هیچ مشکلی ایجاد نخواهد شد، اما زمانی که شدت پیدا میکند و وابستگیها از حد معقول خارج میشود، استقلال دیگران کمرنگ شده و منجر میشود فرد به جای دلبستگی از فرد مقابل نفرت پیدا کند.
به عنوان مثال اگر یکی از همسران برای موضوعی در هر شرایطی تصمیمگیری را به طرف مقابل واگذار کند، میخواهد نهایتا علاقهاش را به او نشان دهد. همچنین قصد دارد که همه نوع رفاه و شرایط مناسبی را برای طرف مقابل خود ایجاد کند، بنابراین همسر احساس نداشتن استقلال میکند و روزبهروز از طرف مقابل خود دورتر میشود، از این رو رابطه وابستگی و دلبستگی هیچگونه ابعادی ندارد و در هر زوجی اثرات متفاوت برجای میگذارد.
بدیهی است که باید توجه داشت ایجاد وابستگی و توجه و اهمیت بیش از حد به دیگری میتواند حالتی شدید به وجود بیاورد که برای سالهای طولانی فرد تصور میکند مجبور به انجام هر کاری است در حالی که فرد مقابل نسبت به او بیتوجه است و به تدریج وقتی فرد وابسته گذشته خود را مرور میکند، متوجه میشود زندگی، عمر و زمان را از دست داده است و به خاطر توجهات افراطی نهتنها وابستگی فرد مقابل به او بیشتر نشده است، بلکه نفرت در همسرش ایجاد شده است، بنابراین توصیه میشود این افراد نخست شرایط را در نظر بگیرند.
مراقبت، توجه، اهمیت دادن، تشویق کردن، نادیده گرفتن مشکلات و ضعفهای دیگران باید با توجه به شرایط و موقعیت و خواستههای دیگران انجام بگیرد که طرف مقابل احساس کند که دارای استقلال است، اما هرچه این روابط طولانیتر شود مشکلات بیشتر خواهد شد، از این رو مراقبتهای افراطی تنها شرط زندگی سالم و موفق نیست بلکه باید بدانیم در قبال یک نیمه وابسته در هر فردی یک نیمه مستقل هم وجود دارد و همانطور که توجه میکنیم به فرد مقابل باید این فرصت را به خود بدهیم که فرد مقابل نیز در تصمیمگیری و قضاوت حق دارد، چون شرایط یک زندگی سالم و موفق در این ابعاد است و اگر غیر از این عمل شود، باعث دلزدگی خواهد شد.