اشعار خواندنی ر مورد حرف مردم و بی توجهی (غیبت و بدخواهی مردم) به این امر را در این مطلب روزانه آماده کرده ام.
شعر کوتاه درباره حرف مردم
گفتند عینک سیاهت را بردار
دنیا پر از زیباییست
عینک را برداشتم
وحشت کردم از هیاهوی رنگها
عینکم را بدهید
میخواهم به دنیای یکرنگم پناه برم
***
همه از تو حرف میزنند
و گمان میکنند
از آفتاب، آب، استعاره سخن میگویند
محمد شمس لنگرودی
***
آدم ها را جدی نگیرید
خودتان باشید
بغضها را ببلعید
از هستی لذت ببرید
و عشق ببخشید به جانِ روزهایتان
آدم ها را جدی نگیرید
آدم ها گاهی خاکستریاند
سارا قبادی
***

شعر خاص در مورد حرف مردم
زیباترین حرفت را بگو
شکنجه پنهانِ سکوتت را آشکاره کن
و هراس مدار از آن که بگویند
ترانهای بیهوده میخوانید
چرا که ترانه ما
ترانه بیهودگی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست
***
به حرفهای مردم کاری نداشته باش
به زیباییات ادامه بده
میان خیالهای شبانهام
کامران رسول زاده
***
قایقت میشوم
بادبانم باش
بگذار هرچه حرف
پشت سرمان میزنند مردم،
باد هوا شود
دورترمان کند
رضا کاظمی
***
شعر نو درباره حرف مردم
اجازه میدهی آرزویت کنم؟
بگذار همه بگویند: بیچاره دیوانه شده
من کاری با این حرف ها ندارم
فقط میخواهم صبح ها زودتر از تو بیدار شوم
موهایت را شانه کنم
دکمههای پیراهنت را ببندم
دستم را روی صورتت بکشم
وای دستم را رویِ صورتت بکشم
یعنی تا این حد اجازه دارم در رویاهایم نزدیکت شوم؟
سحر رستگار
***

باورش کمی سخت است، میدانم
اما بارها به ماه گفتهام طوری بتابد
که بغض راه گلوی پنجرهای را نبندد
مخصوصا اگر باد
با خاطره بلند پیراهن زنی وزیده باشد
بارها گفتهام این شهر بهار ندارد
باغ ندارد
بهار نارنج ندارد
و آدم اگر دلش بگیرد
دردش را به کدام پنجره بگوید
که دهانش پیش هر غریبهای باز نشود؟
لیلا کردبچه
***
میگویند تو که نیستی
تنبل میشوم
و سمبَل میکنم
هر مهمی را
کسی نیست به این کلهپوکها بگوید
وقتی تو نیستی چه فرق میکند
فرقم را از کجا باز کنم
و یقهام را تا کجا
عباس صفاری
***
اگر شبی فانوس نفسهای من خاموش شد
اگر به حجله آشنایی
در حوالی خیابان خاطره برخوردی
و عدهای به تو گفتند:
کبوترت در حسرت پر کشیدن پرپر زد
تو حرفشان را باور نکن
تمام این سالها کنار من بودی
کنار دلتنگی دفاترم
در گلدان چینی اتاقم
در دلم…
یغما گلرویی
***
تک بیتی در مورد حرف مردم
حرف مردم باد است باورش بیهوده
تو چرا میشنوی؟ این همیشه بوده
محمد خوشقدم
***
من اگر کافر و بی دین و خرابم به تو چه؟
من اگر مست می و شرب و شرابم به تو چه؟
سیمین بهبهانی
***
بد خلقم و بد عهد، زبان بازم و مغرور
پشت سر من حرف زیاد است مگر نه؟
فاضل نظری
***
طالبان عشق را دیوانه میگویند خلق
و آنکه در وی نیست عشقی، من نگویم: عاقلست
اوحدی
***
بیهده گفتار به یک سو فگن
حجت بر تو سخن حجت است
ناصر خسرو
***
گویند رقیبان که ندارد سر تو یار
سلطان چه عجب گر سر درویش ندارد؟
عراقی
***
نگویند عاجز ز نظم است هاتف
گروهی که خود گاه نظمند مضطر
هاتف اصفهانی
***
گویند به هم مردم عالم گله خویش
پیش که روم من که ز عالم گله دارم؟
صائب تبریزی
***
در ملک عشق هر که شفا یابد از مرض
رسوای خلق گردد و گویند سال ها
عرفی شیرازی
***
چند گویند به وحشی که نهان کن غم خویش
از که پوشد غم خود چون همه کس را خبر است
*
خوش آن روزی که چون گویند پیشت حرف مشتاقان
حدیث درد من هم از کناری در میان افتد
وحشی بافقی
***
مر مرا گویی که پیران را نزیبد عاشقی
پیر گشتیم در هوای تو جوانی چون کنم
سنایی
***
سعدی از سرزنش خلق نترسد هیهات
غرقه در نیل چه اندیشه کند باران را
*
گویند نظر به روی خوبان
نهیست نه این نظر که ما راست
*
باش تا دیوانه گویندم همه فرزانگان
ترک جان نتوان گرفتن تا تو گویی عاقلست
آن که میگوید نظر در صورت خوبان خطاست
او همین صورت همیبیند ز معنی غافلست
*
افسوس خلق میشنوم در قفای خویش
کاین پخته بین که در سر سودای خام شد
***
آنها که ز ما خبر ندارند
گویند دعا اثر ندارد
*
مرا گوید یکی مشفق بدت گویند بدگویان
نکوگو را و بدگو را نمیدانم نمیدانم
*
طفلی است سخن گفتن مردی است خمش کردن
تو رستم چالاکی نی کودک چالیکی
*
غافلاند این خلق از خود ای پدر
لاجرم گویند عیب همدگر
مولانا
***
گویند رمز عشق مگویید و مشنوید
مشکل حکایتیست که تقریر میکنند
*
تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است
*
غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن
روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد
*
نقل هر جور که از خلق کریمت کردند
قول صاحب غرضان است تو آنها نکنی
***
شعر دو بیتی و رباعی در مورد حرف مردم
پشتمان طرح نقشه هایی هست
پشت هر نقشه حرف بسیار است
تا دهان مفت و گوش ها مفتند
پشتمان حرف مفت بسیار است
علیرضا آذر
***
دگر من خسته ام از حرف مردم
شدم در کوچه عشق تو من گم
مگر مهمان چشمانت نبودم
چرا فرقی ندارد جو و گندم
حمید رضا عبدلی
***
خلق میگویند: زهد و عشق با هم راست نیست
ما به ترک زهد گفتیم، این حکایت بر کجاست؟
ای که گفتی: از سر و سامان بیندیش و منوش
باده، بادست این سخن، سامان چه باشد؟ سر کجاست؟
اوحدی مراغهای
***
در عشق تو گاه بت پرستم گویند
گه رند و خراباتی و مستم گویند
اینها همه از بهر شکستم گویند
من شاد به اینکه هر چه هستم گویند
ابوسعید ابوالخیر
***
گویند مرا که دوزخی باشد مست
قولیست خلاف دل در آن نتوان بست
گر عاشق و میخواره بدوزخ باشند
فردا بینی بهشت همچون کف دست
خیام
***
شعر سنتی درباره حرف مردم
این فصل، فصل آخر است ببخش، عاشقانه نیست
صدبار گفتهام که میروم، ببخش صادقانه نیست
مردم مرا به چشم حقارت نگاه میکنند
گویند که این عشق، ببخش جاودانه نیست
آخر مرا به حرف مردم چه حاجت است
این حرفها ببخش برای من، آب و دانه نیست
محمدرضا ملکی
***
مردم هنوز پشت سرم حرف میزنند
از اینکه سخت در به درم حرف میزنند
مردم از اینکه من به خودم پشت کردهام
از حال خویش بیخبرم حرف میزنند
حق با درخت بود سکوت همیشه سبز
با این گمان که کور و کرم حرف میزنند
از شاعری که عقدهای چشمهای توست
از پاره پاره جگرم حرف میزنند
من با شما که حرف ندارم ولم کنید
با من کبوتران حرم حرف میزنند
سنگ گناه اینهمه چشم بدون شرح
با نازکای بال و پرم حرف میزنند
مردم از اینکه من به تو دل بسته ام عزیز
میخواهم از تو دل ببرم حرف میزنند
باور کنید چلچلههای یتیم شهر
با من که سخت بی پدرم حرف میزنند
مردم به حال و روز بدم خنده میزنند
مردم هنوز پشت سرم حرف میزنند
محمدعلی رضازاده
***
هر کو به خرابات مرا راه نمایدزنگ غم و تیمار ز جانم بزداید
ره کو بگشاید در میخانه به من بر
ایزد در فردوس برو بر بگشاید
ای جمع مسلمانان پیران و جوانان
در شهر شما کس را خود مزد نباید
گویند سنایی را شد شرم به یک بار
رفتن به خرابات ورا شرم نیاید
دایم به خرابات مرا رفتن از آنست
کالا به خرابات مرا دل نگشاید
من میروم و رفتن و خواهم رفتن
کمتر غمم اینست که گویند نشاید
سنایی
***
عیب جویانم حکایت پیش جانان گفتهاند
من خود این پیدا همیگویم که پنهان گفتهاند
پیش از این گویند کز عشقت پریشانست حال
گر بگفتندی که مجموعم پریشان گفتهاند
پرده بر عیبم نپوشیدند و دامن بر گناه
جرم درویشی چه باشد تا به سلطان گفتهاند
تا چه مرغم کم حکایت پیش عنقا کردهاند
یا چه مورم کم سخن نزد سلیمان گفتهاند
دشمنی کردند با من لیکن از روی قیاس
دوستی باشد که دردم پیش درمان گفتهاند
ذکر سودای زلیخا پیش یوسف کردهاند
حال سرگردانی آدم به رضوان گفتهاند
داغ پنهانم نمیبینند و مهر سر به مهر
آن چه بر اجزای ظاهر دیدهاند آن گفتهاند
ور نگفتندی چه حاجت کآب چشم و رنگ روی
ماجرای عشق از اول تا به پایان گفتهاند
پیش از این گویند سعدی دوست میدارد تو را
پیش از آنت دوست میدارم که ایشان گفتهاند
عاشقان دارند کار و عارفان دانند حال
این سخن در دل فرود آید که از جان گفتهاند
سعدی
***
گویند شاه عشق ندارد وفا دروغ
گویند صبح نبود شام تو را دروغ
گویند بهر عشق تو خود را چه میکشی
بعد از فنای جسم نباشد بقا دروغ
گویند اشک چشم تو در عشق بیهدهست
چون چشم بسته گشت نباشد لقا دروغ
گویند چون ز دور زمانه برون شدیم
زان سو روان نباشد این جان ما دروغ
گویند آن کسان که نرستند از خیال
جمله خیال بد قصص انبیا دروغ
گویند آن کسان که نرفتند راه راست
ره نیست بنده را به جناب خدا دروغ
گویند رازدان دل اسرار و راز غیب
بیواسطه نگوید مر بنده را دروغ
گویند بنده را نگشایند راز دل
وز لطف بنده را نبرد بر سما دروغ
گویند آن کسی که بود در سرشت خاک
با اهل آسمان نشود آشنا دروغ
گویند جان پاک از این آشیان خاک
با پر عشق برنپرد بر هوا دروغ
گویند ذره ذره بد و نیک خلق را
آن آفتاب حق نرساند جزا دروغ
خاموش کن ز گفت وگر گویدت کسی
جز حرف و صوت نیست سخن را ادا دروغ
مولانا