بدون شک، نخستین داستان طنز جهان، داستان نخستین دو موجود دوپا و مختلف الجنسی است که صدها سده پیش از ۱/۱/۱ پای بر جهان مادی گذاشته اند. یکی ماده به نام «زن» و دیگری نر به نام «مرد». (یعنی چشم بسته غیب گفتیم!)
زن و مرد تنهایی که محروم از خانواده و خانمان، بدون داشتن حق انتخاب، ناگزیر بودند کنار یکدیگر باشند، پیوند زناشویی ببندند و با وجود مشکلات زیادی که بود ـ و جای طرحش اینجا نیست ـ یک عمر، زیر سقفی به گستردگی و بلندی آسمان و در خانه ای به فراخی سطح زمین در کنار یکدیگر زیست کنند و به تولید مثل بپردازند و کار جهان را به اینجا بکشانند.
به اینجایی که میلیاردها تن همچون من و شما ناچار بشویم چند تا چند تا زیر سقف هایی کوچک، توی هم وول بخوریم و به داشتن چیزی به نام زندگی دلخوش باشیم. البته با کلی اختیارات و امکانات.
هر «مردی» هم هر «زنی» را خواست اختیار کند و هر وقت هم نخواست، از او جدا شود. هر زنی هم برای هر مردی که او را خواست ـ یا نخواست ـ ناز کند. و باقی قضایا که خود نیک آگاهید.
حال وسط این همه گرفتاری، پرسش فلسفی ذهن کنجکاو ما این است که در کل چطور شد که نخستین زن و مرد با هم ازدواج کردند؟ در گوش هم چه گفتند و چه شنیدند؟ کی از کی خواستگاری کرد؟ چند بار؟ چه شد که به توافق رسیدند؟ قرار و مدارشان چه بود؟
واقعیت این است که از چگونگی خواستگاری و ازدواج آن دو هیچ عکس و نوشته ای موجود نیست، اما آنچه مسلم است، انگیزه ازدواج آنان ـ هر کس هر چه میخواهد بگوید ـ نه شناخت بوده، نه علاقه. نه تفاهم بین آنها بوده، نه قرار و مدار.
انگیزه ازدواج آن دو، «تنهایی » و اجبار بوده و بس.
آن هم در زمانی که نه در و دیواری وجود داشته که مرد، اگر از کژتابی همسر ناراحت شد، سرِ خود را بر آن بکوبد و نه خانواده ای که عرضِ حال بدانجا بَرَد. سر به بیابان هم که نمیشد گذاشت. اگر چه، همه جا بیابان بود و جنگل. کوه بود و دشت، با خطرهای بسیار سهمگین و هولناک.
زن هم همینطور. آن زن بی پناه هم، نه پدر و مادری داشته که هر روز، به هر بهانه ای قهر کند و به خانه آنها برود؛ و نه خواهری که با کوچکترین مشکلی که برایش پیش میآمده، گوشی تلفن را برداشته و سه چهار ساعت در طرح بدگویی از شوهر با او همدلی کند.
نه برادری که با ملاحظه کمترین رنجیدگی خواهر، رگ غیرتش به جوش آمده و به هواداری و خونخواهی خواهر، حق شوهر خواهر را کف دستش بگذارد. طنز از این تلخ تر؟
در آن شرایط سخت، با این که هیچ موجودی دیگری به جز آن دو وجود نداشته اند که سر و صدای آنان را بشنوند و آبروریزی بشود؛ کوچکترین اتفاق هم میتوانسته باب مشاجره را بر آنان بگشاید و خون و خونریزی راه بیفتد؛ اما این دو، هر بار، کظم غیظ کرده و با مشکلات و مسایل کنار میآمدند.
برای نمونه، میگویند یک روز که مرد برای انجام کاری از خانه بیرون رفته بود، هنگام بازگشت و ورود به خانه، سنگی را از روی زمین برداشته و محکم به دیوار کوبید.
زن از درون مطبخ، یا شاید حیاط خانه، داد زد: «کیه؟» مرد هم همینطوری وارد خانه شد و به زن پرخاش کرد که: «آخه زن! به جز من، کی توی این دنیا هست که میگی کیه؟»
زن هم، دمش گرم، نه گذاشت نه برداشت، با همان لحن، اما کمی ملایم تر، جواب داد: « آخه مرد! خانه ما که نه در داره نه پیکر.»
من هم که به جز این خراب شده جایی ندارم بروم؛ یعنی کجا بروم؟ بازار بروم؟ خانه پدر و مادر و فک و فامیل؟ کجا؟ عقل که داری. خب همون رو به کار بنداز ببین برا چی در زدی؟ زن این را گفت و بعد هم هر دو، یکدیگر را در آغوش گرفتند و نوازش ها کردند و همه چیز به خوبی و خوشی تمام شد رفت.
القصه، اولین فرزند این تک زوج هم که به دنیا آمد، اگر شما به چشم دیدید کسی به دیدن آنها برود و برایشان چشم روشنی ببرد، خودشان هم دیدند.
در عوض، هر موجودی که متولد میشد، آنها باید برای او چشم روشنی ببرند. زیرا که پدربزرگ و مادربزرگ او بودند. طنز از این جگرسوزتر؟
و بدین گونه است که نخستین طنز واقعی در جهان، به نام آن زن و مرد نخستین رقم خورده است.
هر چند، بسیاری از زوایای زندگی این دو تاکنون بر ما شناسانده نشده است.
داستان از این طنز آمیزتر؟….
نویسنده : محمود سلطانی/آذین در روزنامه اطلاعات