گفتم: سلام شهریار جان! دیدم سرشو پایین انداخته و هیچی نمیگه. اگه خانوم مادرش درو باز نکرده بود، من میگفتم لابد مادرش مرده که شهریار اینطوری ماتم گرفته. منم با تعجب نگاش کردم. خب منم واقعاً خیلی کلّهشق بودم. شهریار که سهله اگه خواجه حافظ هم بود، من سر خم نمیکردم پیشش... به هر حال گفتم سلام شهریارجان! دیدم بق کرده و سرشو پایین انداخته و نشسته. منم بق کردم و شروع کردم به تماشای در و دیوار بعد از سه-چهار دقیقه زیر چشمی نگاش کردم دیدم گوشه لباش تکان میخوره... این رمز شهریار بود؛ یعنی وقتی گوشه لبش میلرزید معلوم بود که یه چیزیش میشه. بعد یه مرتبه سرشو بلند کرد و به من گفت: تو چرا هر روز میآی اینجا؟ اگه جز شهریار هرکس دیگهای بود، من پا میشدم و درو به در میزدم و میرفتم... آخه من جایی نمیرم که کسی به من بگه چرا هر روز میآی اینجا. من با تعجب نگاش میکردم، پیش میاومد که با من شوخی کنه، ولی انقدر قیافه تلخ به خودش گرفته بود که معلوم بود شوخی نمیکنه. من فقط با تعجب نگاش میکردم... شروع کرد به داد و بیداد و گفت که: من مالک نیستم که تورو مباشرم کنم، من وزیر نیستم که تورو معاونم کنم و از این چیزهای مسخره دنیوی به اصطلاح؛ من فقط حیرت کرده بودم که چهشه شهریار؟ خل شده!...هی گفت، هی گفت...اصلا رفتن پیش شهریار برای من یک پناهگاه بود. اساسا چند چیز بود که من هر مصیبتی رو با اونها میتونستم تحمل و فراموش کنم.
حالا توجه کنید که شهریار که بهزعم من پناهگاه منه اون هم پناهگاهی که من از سالها پیش با شعرش آشنا هستم، عاشقانه شعرشو دوست دارم و خودشو هم دیدم که آدمی یه فوقالعاده لطیف، فوقالعاده مهربان و فوقالعاده نیکخواه، داره با من اینطور برخورد میکنه...هی گفت و گفت و گفت؛ من میفهمیدم که چه بلایی داره به سرم میآد، ظاهرا یک لحظه شهریار سرشو بلند کرد و دید که من زارزار دارم ساکت گریه میکنم. از اون گریهها. من کاملا حس میکردم که صورتم خیسه، نمیدونید چه حالی داشتم... یه وادادگی عجیب؛ یه بیکسی مطلق، وای وای؛ یک آدم غریب. یه آدم بیکس که اصلا نمیفهمه که چرا اینجا اومده و اینجا نشسته. شهریار ظاهرا سرشو بلند کرد و دید که من دارم گریه می کنم... یه تشکچه توی اتاق بود به عرض ۹۰ سانت، اتاق تنگی هم بود، یه تشکچه دیگه هم به عرض ۹۰ سانت کنارش بود. یه سفرهای هم به عرض یک متر جلوش پهن بود که چراغش و کاسه و قندان و زیرسیگاری و این چیزا، توش بود... شهریار یه مرتبه ساکت شد...قورباغه رو دیدید که چطور میپره مثلا دو متر میپره! واقعا این آدم مردنی چطور پرید؟ از روی سفره پرید زانوهای منو گرفت؛ میلرزید واقعا تمام تنش میلرزید. حالا هی زانو و مچ پامو ماچ میکنه و میگه منو ببخش؛ تو که میدونی من دیوانهام. حالا من دستمو میذارم به سینه شهریار و اونو پس میزنم و هی میگم: ولم کن شهریار، برو شهریار - دیگه شهریار جان هم نمیگم و فقط میگم شهریار- ظاهرا یه بار هم شهریارو زیادی فشار دادم که طفلک افتاد اونور. حالا خوب شد رو چراغ نیفتاد! بعد دیدم که شهریار رفت سرجاش و داره زار گریه میکنه.
بعد دوباره اومد منو بغل کرد و بوسید. اصلا اشکهامو میلیسید و میگفت: تو که میدونی من دیوانهام منو ببخش. بعد دید نمیتونه منو آروم کنه، رفت سرجاش نشست و سهتارو دستش گرفت شروع کرد بهساززدن...شور زد، خوب یادمه! شهریار شروع کرد بهساززدن و منم شروع کردم به آواز خوندن...یه آوازی که بغض جلوی صداتونو میگیره...«بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران»؛ غزل سعدی. اون ساز زد و من آواز خوندم و بعد هم همینجوری ساکت نشستم. شهریار هم ساکت نشسته بود و فقط گریه میکرد و گاهی یک هقهق آرومی هم میکرد. من یک مقداری نشستم، نمیدونم چقدر طول کشید؛ کوتاه بود. در هر صورت حالا ساعت چهار، چهار و نیم بعدازظهره. خب من تا ساعت یازده، دوازده، یک، دو بعد از نصف شب، گاهی هم اگه صبح بود بیشتر مینشستم. بعد پا شدم، گفتم: شهریار برم دیگه.
شهریار یه نگاهی به من کرد و پا شد و من هم راه افتادم. شهریار وقتی دید من راه افتادم سمت در، دنبال من اومد و گفت: میدونم که میری و دیگه نمیآی... من هیچی نگفتم حتی برنگشتم نگاش کنم. از در که رفتم بیرون تازه گریهام شروع شد، اون گریهای که دلم میخواست، گریه سیر؛ گریه دیوانهها. ساعت تازه پنج بعدازظهره، حالا دیگه من کجا برم، من تا نصفه شب خونه شهریار بودم و بعد میرفتم خونه و میخوابیدم. حس میکردم که دیگه شهر خالیه، هیچ چیزی نیست؛ نه مکانی، نه زمانی و نه موجودی.
رفتم مثل دیوانهها چند ساعت تو خیابانها راه رفتم. سعی کردم خودمو آروم کنم، نشد. درحالیکه من در هر حالتی زود میتونم به خودم مسلط بشوم. رفتم خونه و خیلی هم دیر خوابم برد و صبح هم از خونه زدم بیرون. قصد داشتم دیگه پیش شهریار نرم؛ خلاصه شب که رفتم خونه، خالهام گفت که: آقای شهریار اومده در خونه. وحشت کردم؛ شهریار مگر میتونه از خونه بیرون بیاد؟! این آدم نحیف اگه بیرون بیاد باد میبردش! خالهام گفت: آقای شهریار گفت که: به سایهجان من بگید که اگه فردا نیاد، من میآم تو کوچه همینجا میشینم! صبح رفتم خونهش. خب منم دلم پر میزد براش. اونم مثل اینکه گناهی کرده و خجالت میکشه سرشو پایین انداخت. بعد از چند لحظه گفت: دیروز نیامدید؟ من نگاهی کردم و بعد گفت: یه شعر عرض کردم، معمولا میگفت یک غزل عرض کردم. اما اینبار خیلی با شرمندگی گفت: شعر عرض کردم. مثلا اینکه یه وسیله عذرخواهیه. گفتم: بخون شهریارجان! تا گفتم شهریارجان فهمید که دیگه صفا شده. توی دیوان شهریار به شعری هست به اسم «اشک مریم» که برای این واقعه ساخته.