کاشــانه تو هـــم اینجاست برادر جـان
باران میآمد، تند و ریز و یکدست. سرخی خورشید ریخته بود توی آسمان. مرد نشسته بود کنج دیوار و زانوهایش را گرفته بود توی بغل. از همان دریچه کوچک آهنی هم میتوانست آسمان دم غروب را تماشا کند. همدرد غربت غروب شده بود از همان روزی که برای آخرین بار از کوههای بلندِ وردک و از زادگاهش، میدان شهر خداحافظی کرده بود، تا همین امشبی که اندوه دخترکان...
باران میآمد، تند و ریز و یکدست. سرخی خورشید ریخته بود توی آسمان. مرد نشسته بود کنج دیوار و زانوهایش را گرفته بود توی بغل. از همان دریچه کوچک آهنی هم میتوانست آسمان دم غروب را تماشا کند. همدرد غربت غروب شده بود از همان روزی که برای آخرین بار از کوههای بلندِ وردک و از زادگاهش، میدان شهر خداحافظی کرده بود، تا همین امشبی که اندوه دخترکان غلتیده در خون چنگ میانداخت به دلش، با غریبی غروب آشنا بود و همراز. خیال کرده بود خیلی زود جنگ لعنتی تمام میشود و دوباره برمیگردد، برمیگردد و سرخی خورشیدی را که هر روز نقاب برمیکشد، از پشت کوههای بلند شهرش به تماشا مینشیند، اما جنگ لعنتی تمامشدنی نبود انگار و مرد برنگشته بود دیگر و همه روزهای جوانیاش را جا گذاشته بود پشت کوهی از رنج و دلتنگی. امشب اما شب دیگری بود، نوای ربنا میآمد و بوی باران. لابد حالا دخترکان پروازکرده به آسمان هم، کنجی از بهشت آرام گرفته بودند به صدای لولای، لولای گلم ریحان…. هی لولای لولای جان مادر…
***
حمله وحشیانه به دبیرستان سیدالشهدا و پر کشیدن مظلومانه دخترکان افغان باعث تاثر و تالم بسیاری از مردم دنیا شده بود. اما سهم ملت ما از این اندوه عمیقتر و جانسوزتر بود، چه که ما همسایه این ملتیم و رنج همسایه بر همسایه گرانتر میآید. هر کدام دلمان میخواست به سهم خود مرهمی باشیم بر دلهای داغدار مصیبتدیدگان… سهم ستاد دیه استان قم اما از این همدردی، آزادسازی فوری یک زندانی تبعه افغانستان بود که در روزهای پایانی ماه رمضان به همت دو تن از خیرین استان انجام شد؛ همدلی و همراهیای که به تقدیر بازگشت پدری به کاشانهاش و در آغوش کشیدن فرزندانش رقم خورد.
حمزه 65 ساله اهل میدان شهر افغانستان، از همان ابتدای جوانی به ایران میآید، با دختری افغان ازدواج میکند و برای گذران زندگی مشغول به کار در یک کارگاه آجرپزی میشود. صاحب پنج فرزند میشوند که دوتای آنها بعد از بزرگسالی به افغانستان بازمیگردند. حمزه مدتی طولانی گرچه دور از وطن، اما کنار همسر و فرزندان، زندگیاش را در آرامش میگذراند تا اینکه سه سال پیش در اثر یک بیاحتیاطی و بیدقتی، اشتباهی یکی از دستگاههای کارگاه را روشن میکند، که منجر به ایجاد حادثه برای کارگری از کارگران کارگاه و آسیب دیدن او میشود.
دادگاه حمزه را به پرداخت دیه 65 میلیونی محکوم میکند، به جرم بیاحتیاطی در حین کار، و حمزه که قدرت پرداخت این مبلغ را ندارد، زندانی میشود. با پیش آمدن حادثه انفجار دبیرستان دخترانه در افغانستان و جریحهدار شدن دل و جان مردم افغان تصمیم بر این میشود که گامی در جهت التیام این زخم جانسوز از سوی ستاد دیه برداشته شود. طی تحقیقاتی که از شرایط زندگی متهم به عمل آمد، مشخص شد که این خانواده از وضعیت مالی مناسبی برخوردار نیستند و همسر زندانی در این سه سال با گرفتن سفارش دوخت کفش در منزل، زندگی سه فرزندش را اداره میکرده است. بلافاصله پروندهای برای رسیدگی به این مورد خاص تشکیل میگردد. در مرحله اول مبلغ 17 میلیون از شاکی تخفیف گرفته میشود و در مرحله دوم از خیرین استان دعوت به عمل میآید تا با آگاهی از شرایط مددجو در جهت آزادسازی او مساعدت کنند. دو تن از خیرین، با توجه به داغدار شدن مردم شریف افغانستان و برای ابراز همدردی، بلافاصله مجموعا مبلغ 48 میلیون را فراهم و به حساب ستاد دیه واریز میکنند تا این زندانی جرم غیرعمد آزاد شود…
هنوز اول شب بود، اما زن سر دخترکهایش را گذاشته بود روی زانوهایش و موهای ابریشمیشان را نوازش میکرد. تارهای ظریف مو لای بریدگی سرانگشتانش گیر میکرد و میسوخت، میسوخت و اشک میریخت برای دل داغدیده خواهران دختر مردهاش؛ «لولای لولای گل خانه… مویای تو میکنم شانه… آتیت صبا میه خانه… لولای لولای دو نازدانه…»
در خانه را میزدند، پسر که حالا شده بود مرد کوچک خانه، در را باز میکند، بشارت رهایی پدر را آورده بودند. پیکی که از ستاد دیه آمده بود، ماجرا را برای زن گفته بود، خواسته بود صبا خودشان بیایند زندان به بهانه ملاقات حمزه و خبر آزادی را به او بدهند. پیک زندان آمده بود که بشارت مبارکی هلال ماه نو را پیشتر از رسیدن عید بیاورد که منتظران عید بدانند برادری نمیمیرد در دل همکیش و همزبان، که همسایه تاب نمیآورد شومی و آشوب جنگ را در دل همسایهاش، که مرهمی بر دلی رنجور گذاشتن از برکات ماه مهربانی است…
صبا که خورشید برآمد، بیرون دیوارهای بلند و سیمانی زندان، یکی زن بود که پهنای صورتش را اشک پوشانده بود و یکی پدر، دست گرهخورده در دست دخترکان معصومش. پدری که شفافیت اشک چشمانش را تار کرده بود به تماشای خورشید؛ خورشیدی که میرفت تا برسد پشت کوههای بلند تا آن زمان که مرد میایستد زیر آسمان و سرهای دخترکانش را به آغوش میکشد، تمام سرخیاش را بریزد بالای سرشان برای تماشا. مرد صبور بایستد تا ماه نو برآید که عید شود زودتر، عیدی که دخترکان معصوم در خون غلتیده میهنش، ققنوسوار برخیزند برای برافراشتن پرچم سپید صلح و آزادگی بر فراز کوههای بلند وردک…
چلچراغ ۸۱۵