زورخانه
حمید جبلی حیاط خانه ما باغچهای داشت و یک حوض آبی پر از ماهیهای قرمز. آشپزخانه عزیز، مادربزرگم، کنار حیاط بود و سه تا پله از کف حیاط باید پایین میرفتیم. خودش و بزرگترها خیلی راحت پایین و بالا میرفتند، ولی برای من سخت بود. اگر بوی ماهی سرخکرده از آن پایین نمیآمد. البته بوی کوزههای ترشی هم بود که با هم موادش را درست کرده بودیم، یا بوی...
حمید جبلی
حیاط خانه ما باغچهای داشت و یک حوض آبی پر از ماهیهای قرمز. آشپزخانه عزیز، مادربزرگم، کنار حیاط بود و سه تا پله از کف حیاط باید پایین میرفتیم. خودش و بزرگترها خیلی راحت پایین و بالا میرفتند، ولی برای من سخت بود. اگر بوی ماهی سرخکرده از آن پایین نمیآمد. البته بوی کوزههای ترشی هم بود که با هم موادش را درست کرده بودیم، یا بوی کوزههای رب که گوجهفرنگیهاش را من لگد کرده بودم. با این حسابها من هم از ربها و ترشیهایی که پیازهاش را با اشک پوست کنده بودم، سهم داشتم. خب، پس میتوانستم گهگاه پارچههایی را که با کِش دور درِ کوزهها گرفته بودند، بردارم و یک تکه نان سنگک را به ربها بمالم. با آنکه شور بود، نمک هم به آن میپاشیدم. کلهام عرق میکرد و توی دلم میسوخت، ولی میخوردم، چون در درست کردنش زحمت کشیده بودم.
عزیز برای خودش سهپایهای داشت بلندتر از چراغ گردسوز. روزی که میخواست آبگوشت درست کند، روی چراغ گردسوز سهپایه را میگذاشت. طوری که انگار محافظ چراغ گردسوز است. عزیز میگفت اینطوری حرارت خیلی ملایم به غذا میرسد و نمیسوزد. موقع نماز صبح هر چه داشت، در ظرف سفالی میریخت؛ گوشت و نخود و لوبیا و سیبزمینی و گوجه فرنگی و چند تا چیز دیگر، بعد فتیله چراغ را پایین میکشید تا ظهر همه مواد با هم بپزند. هاونگ عزیز هم جالب بود؛ ظرف سنگیای که اصلا نمیشد تکانش داد. گوشتکوب بزرگی هم داشت برای کوفته درست کردن. آنقدر گوشت را میکوبید تا له شود، مثل اینکه چرخ شدهاند. بعضی وقتها با آن وسیله، سنگنمک هم میکوبید و پودر میکرد. کفگیرها و ملاقههایی هم داشت که بزرگتر از من بودند. چیزهای عجیب دیگری هم بین خرتوپرتها در آشپزخانه عزیز پیدا میشد. آقابزرگ هم دو میل بزرگ زورخانه در آنجا داشت که تقریبا اندازه من بودند. میلها با اینکه چوبی بود، ولی آنقدر سنگین بود که من یکیشان را هم نمیتوانستم بلند کنم.
یک بار از عمویم پرسیدم که اینها شبیه بادمجانهای خیلی بزرگ هستند، پس چطور آقابزرگ میگوید با اینها ورزش میکردم. عمو میلها را برداشت. یکی را بالا میبرد و یکی را پایین میآورد. خیلی حرکت خندهداری بود. این را در خیمهشببازی دیده بودم. پهلوان که بعد از مبارک میآمد، همین کار را میکرد. با او ساز میزدند و ما هم دست میزدیم. عمو گفت این وسایل ورزش باستانی برای آمادگی جنگ است که بتوانی گرز سنگین بلند کنی و دشمن را روی دستت بلند کنی.
من گفتم: عموجان برای تمرین جنگ که باید تیراندازی یاد گرفت، یا رانندگی تانک.
آقابزرگ ما را آن پایین دید و گفت بیایین تو حیاط. داری اشتباه میزنی!
من و عمو از آشپزخانه آمدیم تو حیاط. عمو دوباره میلها را بالا برد و چرخاند و پایینشان آورد. من هنوز نمیدانستم چرا به این بادمجانهای چوبی بزرگ میل میگویند. آقابزرگ خندید و رو به من گفت اصلا عمویت نمیداند میل زدن یعنی چه. بعد به عمو گفت:بذار زمین. آبروی ورزشکاران زورخانه رو بردی.
عمو نفسش گرفته بود. میلها را زمین گذاشت. آقابزرگ رفت وسط حیاط. چندین بار دور خودش چرخید. بعد دستهاش را رو به آسمان کرد و دعا خواند.
من پرسیدم: این چرخیدن برای چیه؟
آقابزرگ جواب داد: اگه دشمن از هر طرف حمله کرد، با شمشیر دور خودت بچرخی تا کسی به تو نزدیک نشه.
به عمو هم گفت: نخند، شنا رو هم بیاور.
عمو به آشپزخانه رفت و چوب کوچکی را که دو پایه خیلی کوچک داشت، آورد. آقابزرگ گفت:شنا برو ببینم چند تا میری؟
عمو کف حیاط به حالت خوابیده سینهاش را به تخته میزد و با زورِ بازوهاش بلند میشد. شنا وسط حیاط و بیرون حوض و بدون آب برای من معنی نداشت. عمو روی تخته میخوابید و روی دستهاش بلند میشد. آقابزرگ مثل مرشدها با آهنگ میشمرد؛ یکّی و دوتّا، سهتّا و چارتا،… . عمو خیس عرق شده بود.
من گفتم: این کار به چه دردی میخوره؟
آقابزرگ با خنده ریزی به عمو گفت که: راحت از سنگر بیرون بیایی و موقعیت دشمن رو بسنجی.
من پرسیدم: مگه با دوربین نمیشه دشمن رو دید؟
آقابزرگ جواب داد: شما اینکاره نیستین. بشینین و منو نگاه کنین.
من دوباره گفتم: خب با دوربین که بهتره. مگه سربازها دوربین ندارن؟
عمو عرقریزان و نفسزنان شنا را رها کرد و با هم آقابزرگ را تماشا کردیم. او چند بار گردنش را چپ و راست کرد. بعد یاعلی گفت و میلها را برداشت. خیلی قشنگ زیرلب باز میشمرد؛ یکّی و دوتّا، سهتّا و چارتا،… . یکهو یکی از آن میلها به سرش خورد و او آنها را توی هوا رها کرد که یکی تو حوض افتاد و آن یکی هم به سمت باغچه غِل خورد. آقابزرگ کف زمین نشست و سرش را بین دستهاش گرفت. از لای انگشتهاش خون بیرون زد. من وحشتزده عزیز را صدا زدم.
بالاخره آقابزرگ را روی تخت خواباندند. عزیز مرکورکرم به کلهاش میزد. صورتش مثل گچ دیوار سفید شده بود، ولی همچنان داشت من و عمو را نصیحت میکرد. الان میل زدن رو یاد گرفتین! تخته شنا رو هم فردا یادتون میدم تا بفهمید ورزش باستانی یعنی چه!
من گفتم: آقابزرگ، من ورزش باستانی دوست ندارم. ما با بچهها تو مدرسه فوتبال بازی میکنیم. تازه یه میز پینگپنگ هم آوردن و تا چند روز دیگه هم گفتن که راکت و توپ تخممرغی هم میارن.
آقابزرگ با عصبانیت گفت: با توپ تخممرغی و راکت به جنگ میری؟
رنگش پریده بود و دستش که قندآب را گرفته بود، میلرزید. به عمو گفت فردا میری بغل مغازه حسین نجار به اصغر پهلوان میگی یک کباده از زورخانه یک ساعت قرض بگیره تا من به شماها بگم ورزش باستانی یعنی چه. عمو حرفهاش را گوش میداد و دستمال خنکی روی پیشانیاش گذاشت.
فردای آن روز آقابزرگ حالش خوب بود و با سر بستهشده به باغچه آب میداد. بعدازظهر بود که زنگ خانه را زدند. همه بفرما گفتند. من اولش فکر کردم عمه آمده، ولی پیرمردی تو حیاط وارد شد که پشتش قوز داشت و پشت کفشهاش را هم خوابانده بود. از دود سیگار سبیلهایش هم زرد شده بود. با یاعلی گفتن آمد تو. من هنوز نفهمیده بودم که او گداست یا سمسار. ازش فرار کردم. آقابزرگ را که کنار باغچه دید، همدیگر را بغل کردند و با هم احوالپرسی کردند و بعد شانه هم را بوسیدند. من وقتی دیدم آشناست، جلو آمدم. آقابزرگ از او سراغ کباده را گرفت و پهلوان اصغر خندید و با من دست داد و گفت چطوری پهلوان. دستش خیلی زور داشت. اصلا به قیافهاش نمیخورد. عزیز مرا صدا کرد که برایشان چای ببرم.
پهلوان اصغر چشمش که به میلها در وسط حیاط افتاد، خوشحال شد. عمو آنها را کنار هم گذاشته بود. آقابزرگ برایش تعریف کرد که این بچهها ورزش باستانی را نمیشناسند. دنبال فوتبال و این قرتیبازیها هستند.
گفت: اگه کباده زورخانه رو بیاری، به اینها یاد میدم ما خودمون چه ورزشهایی داریم.
پهلوان اصغر گفت: گل گفتی. گل گفتی. ولی چرا تو منزل؟ فردا اتفاقا گلریزون داریم برای سیدمحسن پهلوان. یه کَمَکی لقوه گرفته، همون که الانیا بهش ظاهرا میگن پارکینسون. یه کمی هم حواسپرتی پیدا کرده، امروزیها بهش میگن آلزایمر. زورخانه میاد، ولی اونجا رو با مسجد اشتباه میگیره. وقتی هم مسجد میره، فکر میکنه رفته زورخانه و ورزش میکنه. آقابزرگ سرش را تکان داد و گفت: اون که میداندار همه ورزشکارها بود!روزگار همینه. حتما حکمتی داره که ما نمیدونیم.
آخرسر هم پهلوان اصغر گفت فردا تشریف بیاورید؛ هم باعث افتخار پهلوان قدیم است، هم به نوهتان کباده را نشان میدهید و هم ثواب دارد. گلریزان است. بعدش بلند شد و دوباره شانههای همدیگر را ماچ کردند و او یاعلیگویان رفت.
من پرسیدم: میاندار یعنی چی؟
آقابزرگ جواب داد: یعنی مربی، یعنی رئیس، یعنی کسی که وسط زورخانه به همه تعلیم میده.
من گفتم: آقابزرگ، من نقلریزون و سکه انداختن سر عروس و دوماد رو دیدم، ولی گلریزون نمیدونم یعنی چی!فردا میفهمی. تو گلریزون نه نقل هست و نه گل و نه سکه.
من با خوشحالی رفتم تو حیاط چرخ بزنم. دو بادمجان بزرگ را از آشپزخانه عزیز برداشتم و میل زدم باهاش. شنا خیلی سخت بود. موقع چرخیدن هم خیلی سر آدم گیج میرفت. نزدیک بود به در و دیوار بخورم. انگاری یک روزه نمیشد پهلوان بشوی. آقابزرگ از بین بقچههای عزیز شلوار کوتاهی را درآورد که روش پر از گلدوزیهای قشنگ بود. شلوار نه کوتاه بود، نه بلند. آقابزرگ رویش را به دیوار کرد و پولهاش را شمرد. عزیز مشکوک نگاهش میکرد. آقابزرگ گفت خیالت راحت، با حمید میرویم، خرج بیخود نمیکنیم. من هم برای خودم ناراحت بودم که چرا همچین شلواری ندارم. آقابزرگ دست مرا آرام فشار داد و چشمکی زد. از چند تا کوچه گذشتیم. من سوالهای زیادی داشتم که هی میپرسیدم خب زورخانه یعنی چه، پهلوان اصغر با من هم که نمیتواند کشتی بگیرد، پس چطوری پهلوان است!
آقابزرگ گفت: معرفت مهمتره یا زور؟
به این سوال سخت اصلا نمیتوانستم جواب بدهم. فقط آقابزرگ را نگاه کردم. خودش گفت:زور میاد و میره. بازوی جوانی زور داره، ولی اگه معرفت نباشه، تو پیری و بیزوری چه میکنی؟
من داشتم به حرفهای پدربزرگ فکر میکردم که جلوی یک درِ کوچک ایستادیم و آقابزرگ سرش را خم کرد و از این در کوچک داخل شد. من هم پشت سرش تو رفتم.
آقابزرگ گفت: برگرد برو بیرون و سرت رو خم کن و بیا تو.
من گفتم: خب، سر شما به بالای در میخورد، حالا من چرا برم بیرون و دولا بیام تو!این رسم زورخانه است، یعنی با تعظیم وارد میشیم.
بالاخره با چند بار رفتن و آمدن آقابزرگ قبول کرد که درست وارد شدم. زنگ زورخانه را برای آقابزرگ زدند و صلوات فرستادند. من تازه فهمیدم او چقدر مهم است، اگر لباس ارتشی هم نپوشد، در تکیه محل و زورخانه هم خیلی احترام دارد. دوست داشتم هرجا میرویم، به من هم مثل آقابزرگ احترام بگذارند، ولی خب شاید چون او خیلی پیر بود و من خیلی بچه.
داخل زورخانه یک گود در وسط بود که شبیه حوض بزرگی بود و عدهای داخل آن ورزش میکردند. البته حوضش آب نداشت. توی گود یک نفر داشت با سرعت میچرخید و بقیه هم صلوات میفرستادند. یک نفر هم کباده میزد. شبیه تیروکمان بود که از کمانش چند کیلو آهن آویزان کرده بودند.
آقابزرگ گفت: این کباده است. تمرینی برای تیر و کمان. همه مردان شکمگنده که پر از پشم بودند، با زنگ مرشد ایستادند. همدیگر را بغل میکردند و عرقهایشان را به هم میمالیدند.
مرشد گفت: پهلوانها، بیرون بیایین، ولی کسی از زورخانه بیرون نره. نوبت پیشکسوتان است.
همه بیرون آمدند و لنگی قرمز به دوش انداختند. در همین وقت که من حواسم به اینها بود، آقابزرگ، پهلوان اصغر و پیرمردهای دیگر پشت یک پرده لباس عوض کردند.
مرشد جوان بلند شد و با لنگ سروصورت عرقکردهاش را پاک کرد و دست پیرمردی را بوسید و او جای مرشد نشست. پیرمردها همه به عکس حضرت علی تعظیم کردند و به سقف چشم دوختند. مرشد پیر ضرب زورخانه را روی پایش گذاشت و زنگ را زد. پشمهای سینهاش سفید بود، مثل ریش و موهاش. از بقیه هم پیرتر و لاغرتر بود. مرشد گفت این پهلوان را که میبینید، سیدمحسن است، کسی را نشان داد که هر دو دستش میلرزید و سرش بالا بود و سقف زورخانه را بیاعتنا به بقیه نگاه میکرد. مرشد هنوز داشت درباره او میگفت که پهلوان سیدمحسن 10 سال میداندار این زورخانه بوده و جزو بانیان اینجاست. گلریزان امشب برای پهلوان سیدمحسن هست. بعدش هم شروع کرد به ضرب زدن. عدهای پیرمرد وارد گود شدند. بعضیها دست هم را میگرفتند. آن وسط یکهو یک نفر افتاد. او را بیرون آوردند تا روی نیمکت بنشیند. چند تا جوان به او آبقند دادند. این پهلوانهای داخل گود سعی میکردند ادای قبلیها را دربیاورند، ولی انگار نمیشد. یکیشان زمین میخورد، یکی نفسش میگرفت و آن پیرمردی که تنبک بزرگ را میزد، از ریتم خارج میشد. یک نفر از این گروه پشتش دو تا شیر خالکوبی کرده بود، ولی شیرها هم مثل خودش پر از چروک شده بودند. روی سینه یکیشان هم تاج خالکوبی شده بود که او هم پر از چروک بود. یک نفر از پیرمردها با عجله از گود بیرون آمد و به سمت دستشویی رفت. روی سکو هم پیرمرد دیگری لنگ به دوش با شلوار گلدوزی سرش را به دیوار تکیه داده بود و خروپف میکرد.
مرشد که همسنوسال آقابزرگ بود، انگار حالا دیگر بقیه شعر را یادش رفته بود و الکی همینطور میزد. مثل من که آهنگهای رادیو را فراموش میکردم. ورزشکاران قاتی کرده بودند. یکی بلند میشد و یکی مینشست. یکی میخواست شنا برود، ولی بقیه جلو او را میگرفتند. چون یکی دیگر داشت چرخ میزد.
پهلوان دروازه شمیران که آلزایمر داشت، بلند شد که برود. مرشد زنگ را زد و گفت ورزش بس است. امشب گلریزان پهلوان محسن است. هرکی به اندازه وسعش کمک کند. کمکم همه شروع کردند به پول ریختن. من فکر کردم مثل عروسی است و تا میتوانی باید پول جمع کنی. مرشد هم مرا راهنمایی میکرد که پهلوان آینده یک اسکناس هم آنجاست، یکی هم آنطرف. آنقدر زیاد بود که من در پیراهنم هم میچپاندم. آخرسر که تمام شد، مرشد گفت:همه را تو این کاسه بریز.
من با تعجب همه را ریختم تو کاسه بزرگ. مرشد گفت: خودت نمیخوای کمک کنی؟
دستم را توی جیبم کردم و دیدم دو ریال بیشتر ندارم. آن را تو کاسه انداختم.
مرشد گفت: به سلامتی پهلوان آینده.
من با ذوق خواستم که برای خودم دست بزنم، ولی همه صلوات فرستادند.
مرشد گفت چند نفر از جوانترها پهلوان را به خانهاش برسانند. با این کیف پول تنها رفتنش درست نیست.
بالاخره من و آقابزرگ با جیبهای خالی به سمت خانه برگشتیم. حالا دیگر من هم کباده را دیده بودم و میدانستم چه هست، هم معنی گلریزان را.