روزی که درسم تمام شد
مازیار درخشانی قسمت دوم پایاننامهام را دفاع کردم و چند روز در تهران ماندم تا بدون دغدغه کمی خوش بگذرانم. حس خوب رهایی داشتم، اما درعینحال از چند ماه مانده به روز آخر دانشگاه به این فکر میکردم که: «خب بعدش چی؟ باید چه کار کنم؟» روزهای شیرین دانشجویی با سپری شدن یکبهیک ترمها بیشتر بوی واقعیت میگرفت و از طعم شیرینش کم میشد. از...
مازیار درخشانی
قسمت دوم
پایاننامهام را دفاع کردم و چند روز در تهران ماندم تا بدون دغدغه کمی خوش بگذرانم. حس خوب رهایی داشتم، اما درعینحال از چند ماه مانده به روز آخر دانشگاه به این فکر میکردم که: «خب بعدش چی؟ باید چه کار کنم؟» روزهای شیرین دانشجویی با سپری شدن یکبهیک ترمها بیشتر بوی واقعیت میگرفت و از طعم شیرینش کم میشد. از ترمهای پنج و شش به بعد شدت بو بیشتر میشد و پرسیدن این سوال که بعد از تمام شدن درس چه کار کنم، بیشتر و بیشتر شیرینی لحظات را تحتالشعاع قرار میداد. بالاخره روزش رسیده بود و بعد از چهار سال و نیم، زندگی دانشجویی با تمام خوبیها و بدیهایش تمام شده بود و این سوال هی بیشتر و بیشتر از اعماقم بیرون میآمد و تا جوابی به آن نمیدادم، ولکنم نمیشد. چند روزی در تهران ماندم و سعی کردم به لذت پایان فکر کنم، تا نگرانی از شروعی دوباره، که نمیدانستم قرار بود چه باشد. روز آخرم، روز آخری خوبی بود. همانی بود که میخواستم. یک پایان درخشان و یک خداحافظی قهرمانانه از دانشگاه. دیگر تمام شده بود. از این تمام شدن خوشحال بودم. باید تمام میشد. درست بود که برای بعدش فکر و پاسخی نداشتم، اما دانشگاه وقتش رسیده بود که تمام شود.
چند روزی در تهران ماندم. سعی کردم بیشتر وقتم را با یاسی بگذرانم. یاسی هم کارهایش درست شده بود و منتظر رسیدن ویزایش بود تا برود. زمان خوبی برای آشنایی نبود. هر روز که با هم بیشتر آشنا میشدیم، به رفتنش نزدیکتر میشدیم. در سالهای دانشگاه هرازگاهی همدیگر را در مسیر رفت و برگشت بوفه میدیدیم و به هم لبخند میزدیم. اما ارتباطمان در کل این چهار سال همین بود و بس. یک خنده و سلام و احوالپرسی درراه. اما هر چقدر به رفتنش نزدیکتر میشد، سلام و احوالپرسیهایمان طولانیتر میشد. چند باری با هم بیرون رفتیم و در خیابانهای اطراف دانشگاه راه رفتیم و چیزی خوردیم. هر دویمان پس ذهنمان یک چیزی را حس میکردیم، اما هیچکدام بیانش نکردیم.
چمدانم را بستم و در خانه را قفل کردم و راهی اصفهان شدم. اولین بار بود که برای برگشتن اجباری نداشتم و نمیدانستم قرار است کی برگردم. روزها تا لنگ ظهر میخوابیدم و از آن طرف شبها تا صبح بیدار بودم و فکر و خیال میکردم. روزها یکی پس از دیگری میگذشت و لذت فارغالتحصیلی هر روز کمرنگتر میشد و صدایی در سرم میگفت:«خب! حالا تموم شد درست و رفت. آفرین. خیلی هم خوب بود. ولی الان یک ماهی ازش گذشته و دیگه تموم شده. میخوای چی کار کنی؟» نمیدانستم باید چه کار کنم. همیشه از زمان بچگی چیزهایی بوده است که با آنها خودم رو سرگرم میکردم. مثلاً میرفتم مدرسه و میدانستم بعدش باید بروم راهنمایی، بعد آن دبیرستان، بعدش دانشگاه. همیشه یک چیزی بعد از آن چیزی که درونش بودم، بوده است. اما اینبار فقط برایم یک چیز مانده بود؛ سربازی. انگار این تنها راهی بود که میتوانستم با آن خودم را از حقیقت دور کنم و سرگرم یک کاری باشم.
یک روز ظهر گوشیام لرزید. یاسی گفت ویزام اومده. بیشتر برایش خوشحال شدم. آخر مرداد باید میرفت. دو سالی بود که درگیر بود و امروز بالاخره روزش بود که بتواند یک نفس راحتی بکشد. به تهران بدون یاسی فکر کردم و دیدم چقدر سخت است. بودنش یک جور دلگرمی بود در آن شهر و داشت میرفت.
تصمیم گرفتم برگردم تهران و یاسی را قبل از رفتنش ببینم. وقتش تنگ بود. هزار جا باید میرفت و از هزار نفر خداحافظی میکرد. یک روز که برای انجام کاری به مرکز شهر آمده بود، زنگ زد. رفتیم بیرون. یک کم از رفتنش میترسید. میگفت نمیدانم آنجا تو سختیها باید تنهایی چی کار کنم. من هم ادای این آدمهای دنیادیده را درآوردم و هی نصیحت پشت نصیحت کردم و گفتم نگران نباش و تو میتوانی و قوی هستی و از همین حرفهای امیدوارکننده. شب رفتنش هم رسید و با چندتایی از دوستان و خانوادهاش رفتیم فرودگاه. یاسی همهمان را ترک کرد و هواپیمایش بلند شد و رفت. حالا دیگر تهران اصلا جای ماندن نبود. توی دلم خالی شده بود. مثل دل یاسی وقتی هواپیمایش داشت از تهران بلند میشد. هادی رساندم خانه. در ماشینش خوابم برد.
چند روز بعد برگشتم اصفهان. دیگر واقعا هیچ بهانهای نداشتم برای تهران رفتن. نه درس و کلاسی بود، نه یاسی. اصلا به تهران بدون یاسی که فکر میکردم، یکجور فضای تهی در ذهنم تصور میشد. درست بود که شاید خیلی یکدیگر را نمیدیدم، اما همین که میدانستم هست، همین که از خانه من تا خانه آنها ۲۰ دقیقه راه بود و او هم داشت زیر همان آسمان نفس میکشد، خیالم را راحت میکرد. اما حالا میدانستم وقتی هر دویمان به مچ دستمان نگاه کنیم، عقربهها عددهای متفاوتی را نشان میدهند. درگیر سکوت عجیبی شده بودم. غم رفتن یاسی به سردرگمیام از آینده اضافه کرده بود. انگار یک نفر یک گونی خاک را که درونش ناامیدی باشد، خالی کرده بود روی زندگیام.
شهریور تمام شد و رنگها عوض شدند و مهر گذشت و آبان آمد. نیاز به تغییر داشتم. تصمیم گرفتم زبان بخوانم. شروع کردم. بهانه خوبی بود. کلی کتاب و سیدی و آموزش ویدیویی گرفتم و نشستم پاش. کمی سرگرمم کرد، اما به یک ماه نرسید که گذاشتمش کنار. نیاز به شروع جدید داشتم و شروع جدید چیزی بود که در من تغییرات زیادی به وجود میآورد. باید کاری میکردم که از این یکنواختی دربیایم. تصمیمم را گرفتم؛ سربازی. باید میرفتم و تمامش میکردم. راستش دلیل اصلی سربازی رفتنم ناامیدی بود. روزها کسالتبار شده بود و احساس میکردم سربازی میتواند شروع جدیدی باشد. میدانستم سخت است، ولی وقتی کار سختی را انجام میدادم و تمام میشد، انرژی میگرفتم و آن انرژی به من اعتمادبهنفس میداد. برایش هیجان داشتم و این هیجان از زمان دفاع پایاننامهام تا روزی که تصمیم به رفتن سربازی گرفتم، در من شکل نگرفته بود. همچنین برای این سوال که: «بعد از دانشگاه میخوای چی کار کنی؟» پاسخی داشتم که میتوانست تا دو سالی دست از سرم بردارد.
چلچراغ ۸۱۳