کودکان کهن‌سال ساکن در جنگل

منبع خبر / طنز / 19-08-1400

داستان کوتاهی اقتباسی از مارگارت آتوود نویسنده: مارگارت اتوود مترجم: غزل محمدی داستان کوتاهی که در پیش رو دارید، نوشته مارگارت آتوود، نویسنده کانادایی است که در سال 2019 با رمان «وصیت‌نامه‌ها» جایزه بوکر را از آن خود کرد. داستان «کودکانِ کهن‌سالِ ساکن در جنگل» با اقتباس از داستانی به نام «کودکانِ ساکن جنگل» نوشته شده است که روایت‌گر ظلمی...

داستان کوتاهی اقتباسی از مارگارت آتوود

نویسنده: مارگارت اتوود
مترجم: غزل محمدی

داستان کوتاهی که در پیش رو دارید، نوشته مارگارت آتوود، نویسنده کانادایی است که در سال 2019 با رمان «وصیت‌نامه‌ها» جایزه بوکر را از آن خود کرد. داستان «کودکانِ کهن‌سالِ ساکن در جنگل» با اقتباس از داستانی به نام «کودکانِ ساکن جنگل» نوشته شده است که روایت‌گر ظلمی است که به کودکانِ یتیم و بی‌پناه می‌شود. داستانِ این افسانه کهن بریتانیایی درباره دو کودک است که بعد از مرگ پدر و مادرشان، سرپرستی آن‌ها به عمه و عمویشان سپرده می‌شود. عموی کودکان برای به چنگ آوردن ارث و اموال بچه‌ها درصدد کشتن آن‌ها برمی‌آید. او بچه‌ها را به دست دو قاتل می‌سپرد تا آن‌ها را به جنگل ببرند و سربه‌نیست کنند، اما به همسرش می‌گوید که بچه‌ها را برای تربیت و آموزش به لندن فرستاده است. سرانجام بین دو قاتل درگیری پیش‌ می‌آید و یکی از آن‌ها که قلب رئوف‌تری دارد، دیگری را به قتل می‌رساند. او به بچه‌ها می‌گوید که می‌رود تا برای آن‌ها آب بیاورد، اما هرگز برنمی‌گردد. سرانجام بچه‌ها همان‌طور که در اوج آوارگی در جنگل پرسه می‌زنند، از گشنگی و تشنگی می‌میرند و پرندگان اجسادشان را با برگ می‌پوشانند. در نهایت، طبق عرفِ تمام داستان‌های کلاسیک، داستان با عقوبت عمو پایان می‌پذیرد. این داستان با هدف حمایت از یتیمان بی‌پناه و مظلوم و به نمایش در آوردن عاقبت شومِ ظالمان به آن‌ها نوشته شده است.
داستان مارگارت آتوود با الهام‌گیری از این داستان، تنهایی و اسارتِ دو انسان کهن‌سال را که مغروق خاطرات کودکی خود هستند، به تصویر می‌کشد. انسان‌هایی که از گذشته و عزیزانشان، از هویت واقعی و پدر و مادر و داشته‌هایشان، تنها خاطره‌هایی برجای مانده است.
این داستان در 19 آوریل 2021 در مجله نیویورکر منتشر شده است.

لیزی می‌گوید: «شلوار است یا برگ‌های پلاسیده؟»
نِل جواب می‌دهد: «حدس می‌زنم شلوار باشه.»
هر دوی آن‌ها در لباس شنای بزرگ‌تر از خودشان، روی اسکله ایستاده‌اند و به قسمت تیره زیر آب چشم دوخته‌اند.
یک ساعت قبل‌تر، نل لباس‌های تازه شسته‌اش را روی اسکله‌ای که بهترین جا برای خشک کردنشان بود، مثل نان تست می‌کرد.
70 سال بود که این‌جا بهترین مکان بود. علی‌رغم این‌که او باید بهتر می‌دانست که باید سنگی روی شلوار یوگای نخی‌اش بگذارد تا باد آن را نبرد، این کار را ‌نکرد و سپس از میان خش‌خش و صدای آه و افسوسِ درختان، به خانه که بالای تپه بود، باز‌گشت.
شلوار نسبتا سبک به نظر می‌رسد و این‌طور که معلوم است، از بین رفته. منطق حکم می‌کند که شلوارها باید جایی در دریاچه باشند. شاید شلوارهای دیگری هم بودند که نل از دست داده بودشان، اما او عاشق این موارد بود.
نل می‌گوید: «من می‌رم توی آب.»
لیزی با تردید می‌گوید: «شاید شلوار نباشه.»
برگ‌های خیس در انتهای دریاچه شنی سنگی‌ جمع شده‌اند. بعضی وقت‌ها، برادر بزرگ‌ترشان، رابی، از سر احترام به دیگران، برگ‌ها را همراه با علف‌های هرز آبی کوچکی که اگر مجال می‌یافتند، حسابی رشد می‌کردند، جمع می‌کند و بیرون می‌آورد و لجن‌ حاصل را می‌گذارد توی تشت فلزی‌ای که سرنوشتش برای نل نامعلوم است. حالا چنگکِ جمع‌آوری برگ‌ها و تشت به درختی تکیه داده ‌شده‌اند، بنابراین رابی باید همین تازگی‌ها زباله‌ها و برگ‌ها را جمع کرده باشد. گرچه برگ‌های جمع‌شده فقط در آن طرف اسکله دیده می‌شود، پس باید هنوز برگ‌هایی جمع‌نشده باقی مانده باشد.
نل لبه اسکله می‌نشیند، سپس درحالی‌که به وجودِ تکه‌های تیزِ شیشه و چوب و فلز در آب آگاه است، با شرم، خودش را رها و آزاد می‌کند به سمت پایین. پیشینه دامنه‌داری بین نل و تکه‌های شیشه هست. به‌خصوص شیشه‌هایی که در نشیمنگاه فرو می‌روند، افتضاح‌اند، چون نمی‌توانی ببینی‌شان و بیرون کشیدنشان کار حضرت فیل است.
پایش به کف ماسه‌ای آب می‌خورد. آب تا بالای کمرش آمده است.
لیزا در‌حالی‌که جواب را می‌داند، می‌پرسد: سرده؟

سردتر شده.
این جمله همیشه درست است. آیا واقعا هر دویشان یک بار درحالی‌که به کله‌پوکی خوشان می‌خندیدند، خودشان را از لبه اسکله انداخته بودند توی آب یخ که قلب را حسابی شوکه می‌کرد؟ آیا آن‌ها مثل گلوله‌های از توپ درشده خودشان را پرت کرده بودند توی آب؟ این کار را کرده بودند. سوسوی خاطره‌ای از لیزی، وقتی که خیلی کوچک بود؛ مثلا دو یا سه ساله – حتی کوچک‌تر از یک گلوله توپی- در ذهنِ نل می‌درخشد.یه کَبوت. یه کبوتِ گنده!
این چیزی بود که لیزی گفته بود. او هنوز نمی‌توانست «عنکبوت» را درست تلفظ کند.
«کبوت. عاشُق. شکه.» این‌ها کلماتی بودند که لیزی به جای «عنکبوت، قاشق و چکه» به کار می‌برد. نل، بله خودِ نل، در آن زمان چه کسی بود؟ 15 سالش بود. یک پرستار بچه فصلی بود.
عنکبوته به تو صدمه‌ای نخواهد زد. ببین، دارد فرار می‌کند. عنکبوت‌ها از ما می‌ترسند. رفت و زیر اسکله قایم شد.
ولی لیزی با این حرف‌ها قانع نشده بود. او سر حرف قبلی‌اش مانده بود: «زیر هر سطح نرم و ناخوشایندی جایی برای جانوری با یک عالم پا وجود دارد.»
نل پرسید: «دارم درست هدف‌گیری می‌کنم؟»
چیزهایی مثل ماده چرب و کثیفی که انگاری بافتش مثل بلغور جو است، کف پایش را قلقلک می‌دهد. چیزهای دیگری هم کف آب هست، مثلا سنگ‌های کوچک تیزی که حس چسبندگی عجیبی به کف پایش می‌دهند. پاهایش را با دودلی تکان می‌دهد. او بدجوری گرفتارِ این وضعیتِ ناجور شده است؛ به خاطر زاویه انعکاس نمی‌تواند قسمت تاریک آب را ببیند.
نل می‌گوید: «همچین بگی نگی.»
با کفِ دستش به پاهای لختش می‌کوبد: مگس‌های خون‌خوار.
یک شیوه برای کشتن آن‌ها هست- آن‌ها به پشت فرود می‌آیند، تو باید با دستت غافل‌‌گیرشان کنی- اما این کار نیاز به تمرکز دارد.باشه، همین طور آرام ادامه بده. کمی به راست.
نل می‌گوید: «می‌بینمش…»قطعا شلواره.
با انگشتانِ پای چپش به دنبال شلوار می‌گردد و آن را که حسابی خیس شده است و ازش آب می‌چکد، می‌گیرد و بالا می‌آورد. او هنوز هم می‌تواند با انگشتان پایش چیزها را بگیرد و بیرون بیاورد. موفقیت کوچکی به نظر می‌رسد، اما نباید مورد تمسخر قرار بگیرد. برای خودش این‌طور تفسیر می‌کند: «لحظه را دریاب، چراکه دیری نخواهد پایید.»
فردا ممکن است که او به مقابله با نوارهای گسترده‌ای از رنگ خاکستری یا پوسته‌های جداشده از کف اسکله بپردازد که مثل رشد قارچ‌های منحوسِ علمی- تخیلی، پایین دریاچه دراز کشیده‌اند. این لیزی بود که اسکله را نقاشی کرد، این رابی بود که خواسته بود اسکله رنگ شود. او فکر کرد با این کار تخته‌ها حفظ می‌شوند، از پوسیده شدنشان جلوگیری می‌شود، بنابراین مجبور نمی‌شوند دوباره اسکله را از نو بسازند. آن‌ها چند بار این کار را انجام داده بودند؟ سه بار؟ چهار بار؟
همان‌طور که معلوم شد اشتباهی در مورد رنگ یا لکه‌های روی اسکله وجود داشت؛ پوستِ اسکله مثل آدمی که آفتاب‌سوخته شده باشد، ورمی‌آید و آب می‌رود زیر قسمت‌های باقی‌مانده و چوب را نرم می‌کند. بااین‌حال، آن‌ها شاید نباید اسکله را خودشان بازسازی کنند. این یکی با همین وضعیتش هم به عمرشان قد می‌دهد.
حتی با فرض این‌که آن‌ها مجبور شوند اسکله را بازسازی کنند، نسل جوان باید این کار را انجام دهند.
«به عمر قد دادن» همان اصطلاحی بود که مادرش عادت داشت درباره لباس پوشیدن خودش بگوید: «من به ژاکت دیگری نیاز ندارم. این یکی به عمر من قد می‌دهد.» نل در آن زمان از این حرف متنفر بود. پدر و مادرش نباید می‌مردند؛ این‌که آن‌ها بخواهند بمیرند، بی‌ملاحظگی محض بود.
نل درحالی‌که شلوار در دستش است، توی آب پرسه می‌زند و بعد به اسکله برمی‌گردد. لحظه کوتاهی متعجب می‌شود که چطور دست‌و‌پا‌زنان می‌خواهد برگردد بالا. آن طرف یک‌سری پله مستهلکِ مُوقتی هست که از دو تخته‌چوب ساخته شده و رویش با خزه‌های باتلاقیِ رو‌به‌رشدی پوشیده شده است، اما این یک تله مرگ است و باید برداشته شود. یک پتک باید این کار را بکند. اما بعد یک مشت میخ طویله مهلک و پوسیده از هیزم بزرگی که پله به آن متصل شده است، بیرون می‌زند. یک نفر باید با یک دیلم برود بالای پله، اما آن یک نفر نل نخواهد بود. تمام چیزی که نیاز دارد، این است که پشت کند به یکی از آن میخ‌های طویله‌ای که ناغافل از چوب‌های اسکله بیرون زده و برود توی آب کم‌عمق، تا بزند مغز خودش را با آن صخره سفیدِ تیزِ آسیب‌زننده که مدتی تصمیم داشتند حفاری‌اش کنند، اما هیچ‌گاه نرسیدند انجامش دهند، بترکاند.

طبق فکر دوم بهتر است میخ‌های بیرون‌زده چکش‌کاری شوند، نه این‌که بیرون کشیده شوند. حالا دقیقا چه کسی می‌خواهد این کار را انجام دهد، معلوم نیست؟
نل شلوارش را که غرق آب بود، پرت می‌کند روی اسکله. سپس پاهایش را با دقت روی هیزم‌های لغزنده طاق‌بندِ زیر آب که اسکله را سر جایش نگه داشته‌اند، می‌گذارد و از نزدیک‌ترین میله چوبی که سر جایش سفت شده، محکم می‌گیرد و خودش را بالا می‌کشد. به خودش می‌گوید: «آخه کودنِ پیر و پاتال، تو واقعا نباید این کارو بکنی. یک روز از همین روز‌ها گردن خودتو می‌شکنی.»
لیزا می‌گوید: «به افتخار پیروزی بیا چای بنوشیم.»
«بیا چای بنوشیم» را زودتر از این‌که انجامش دهند، گفت. برای شروع، آن‌ها بیرون از آب هستند، و این پایینِ تپه بودن همان مشکلی است که با آوردن سطل چوبی به پایین تپه پیش‌بینی‌اش کرده بودند. حالا آن‌ها باید با یک بمب دستی کُشتی بگیرند. این حتی از امسال هم که سالی شلوغ بود، پرسروصداتر است. جریان آب کاسته شده و بوی واضح توی دماغ می‌زند و احتمالا معنی‌اش این است که نقطه شنی که در اعماق زمین است، مسدود یا فاسد شده و از هم پاشیده است. لیزی روی یکی از بی‌نهایت لیست‌هایی که نل و خودش می‌نویسند و بعد معمولا گم می‌کنند، یا دور می‌اندازند، نوشته است: از رابی درباره نقطه شنی بپرس.
انتخاب‌ها این‌ها هستند: این‌که از دلِ کابوس بیرون بزنند، یا فرو بروند در چیزی که آن چیز همان کابوس است. آن‌ها یکی از نوه‌هایشان، یا یکی از پسرانشان، یا هر دوی آن‌ها را صدا خواهند کرد که بیایند و کارهای مربوط به چکش‌کاری کردنِ واقعی را خاتمه دهند. هیچ‌کس نمی‌تواند از دو پیرزن بوگندو به سن و سال نل و لیزی توقع داشته باشد که این کار را خودشان انجام دهند. هیچ‌کس به جز خودشان. آن‌ها شروع خواهند کرد، سپس به خودشان آسیب خواهند زد- زانوهایشان، کمرشان، قوزک پایشان- و نسل جوان‌تر مجبور خواهند شد که کار را به عهده بگیرند. آن‌ها قطعا این کار را اشتباه انجام خواهند داد. قطعا! لیزی و نل مرتب زبانشان را گاز خواهند گرفت، یا راهِ بهتر آن است که بگویند سردرد دارند، پس مجبور نخواهند بود که به تماشا بنشینند، سپس پرسه‌زنان به کلبه خواهند رفت تا کتاب رمز و رازهای قتل را بخوانند. از همان زمانی که یک لانه موش بزرگ پشت جای قبلی‌اش کشف شده بود، لیزی اندوخته خانوادگی‌شان را دارد و اندوخته خانوادگی‌شان شامل فضله مگس و کتاب‌های جلد کاغذی زردرنگی می‌شود که نویسنده‌شان آن‌ها را روی قفسه کتابِ خانه او منظم کرده بود. آن‌ها به نوبت با تلمبه کار می‌کنند. یک روز آن‌ها یک سطل پر یا یک سطل نیمه را برداشتند، زیرا هیچ‌کدامشان نمی‌توانند سطل پر را حمل کند، چه برسد به بیشتر، آن‌ها تلوتلوخوران از سرازیری تپه‌ای که با مخاطره‌های زمین‌زننده در قالب پله‌هایی از سنگ‌های صافِ محکم سرجایش میخکوب شده است، بالا می‌روند، سطل آب را به عقب و جلو تکان‌تکان می‌دهند تا برسند به قله و نفس عمیقی بکشند. نل با خودش فکر می‌کند: شهرِ حمله قلبی، من دارم می‌آیم.
لیزا می‌گوید: «چرا باید این را بگذارم بالای این تپه گوربه‌گوری؟»
او مرجع ضمیرِ «آن» را طبق چیزی که آن‌ها درباره‌اش حرف می‌زنند تغییر می‌دهد؛ همین الان، مرجعِ «او» پدر آن‌هاست. این کلبه هیزمی‌ای است که پدرشان با تبر، اره، دیلم، چاقوی دودسته‌ و باقی ابزارهای یک انسان بدوی ساخته است.
نل می‌گوید: «برای این‌که مهاجمان را دل‌سرد و بی‌جرئت کنند، این کلبه را ساختند.»
این تا حدی فقط یک جوک است. هر بار که آن‌ها یک قایق گشتِ نفرت‌انگیز را می‌بینند که دارد به نقطه شنی که به عنوان نقطه ارد‌ک‌ماهی شناخته می‌شود، نزدیک می‌شود، یک عکس‌العمل یکسان دارند؛ مهاجمان!
آن‌ را از طریق درِ توری کلبه درحالی‌که فقط آب اندکی تراوش می‌کند، وارد می‌کنند. لیزا می‌گوید: ما باید کاری برای این پله‌های جلویی بکنیم. آن‌ها خیلی بلندند. حالا تازه اگر پله‌های عقب را حساب نکنیم. ما باید یک نرده بگیریم. من نمی‌دونم او (پدر) با خودش دقیقا چه فکری می‌کرده.
نل می‌گوید: «او (پدر) قصد پیر شدن نداشت.»
لیزا می‌گوید: «آره، پیر شدنش یه سورپرایز لعنتی بود.»
روزگاری بود که همه آن‌ها کمک کردند تا کلبه ساخته شود. طبیعتا بیشتر کارها را پدرشان انجام داد، ولی این یک پروژه خانوادگی بود که زحمت فرزندان هم درش دخیل بود. حالا آن‌ها کم‌وبیش در وضعیت بدی گیر افتاده‌اند.
نل با خودش فکر می‌کند بقیه مردم این‌طوری زندگی نمی‌کنند. کلبه‌های بقیه مردم دستگاه‌های مولد برق دارد. آن‌ها آب لوله‌کشی دارند. آن‌ها کباب‌پزهای گازی دارند. پس چرا ما توی نمایش تاریخیِ این شوی تلویزیونی مزخرف گیر افتاده‌ایم؟
لیزا می‌گوید: «به یاد بیاور زمانی را که می‌توانستیم دوتا سطل پر را بلند کنیم.» و تاکید می‌کند: «هر کداممان.» ماجرا به خیلی وقت پیش برنمی‎‌گردد. داشتن اجاق‌گاز هیزمی هوا را بیش از حد گرم می‌کند، پس آن‌ها آب را روی گاز مسافرتیِ دو مشعلیِ پروپان سیلندر گرم می‌کنند. روی لوله ورودی، زنگ‌زدگی‌هایی هست، ولی تابه‌حال انفجاری اتفاق نیفتاده است.
یک «گاز پروپان جدید» توی لیست است. کتری از جنس آلومینیوم است؛ از نوعی که قطعا غیرقانونی اعلام شده است. حتی نگاه کردن به آن کتری نل را مبتلا به سرطان می‌کند، ولی طبق یک قانون ناگفته هرگز نباید دور انداخته شود. این پوشش فقط در صورتی که سر جای مناسبش قرار بگیرد، مناسب عمل خواهد کرد. سال‌ها پیش، نل موقعیت را با دوتا دایره‌ای که با لاک صورتی کشیده بود، علامت زده بود؛ یکی روی سرپوش کتری و یک علامت دیگر روی جای دیگری از کتری که از قبل خودش روی کتری وجود داشت. علامت‌ها باید وارونه ذخیره می‌شد تا موش‌ها راهشان را به پایین لوله نکشند. این‌طور می‌شد که موش‌ها از گشنگی می‌مردند و بوی افتضاحی ازشان بلند می‌شد و تنشان کرم می‌زد.
نل با خودش فکر می‌کند: با عمل کردن، کار را یاد بگیر.
تعداد زیادی موش‌های مرده و کرم‌های موذی در زندگی او بودند. چایی که توی ماهی‌تابه لعاب‌دار سرپوشیده متعلق به سال 1940 بود و رویش لیبل خورده بود «چای»، عملا خاک‌اره بود؛ آن‌ها می‌خواستند دورش بیندازند.
لیزی آماده شده و آمده است. چای‌های کیسه‌ای‌اش را هم توی یک پلاستیک زیپی کرده و توی دستش گرفته. با این‌که همه می‌دانند که چای کیسه‌ای از گرد و خاک‌های جمع‌شده توی خاک‌انداز و گِل درست شده است، دور ریختن کیسه‌ها از دور ریختن برگ‌های چای خیس‌خورده راحت‌تر است. در روزگاری که تیگ هم بود، نل و پدرش همیشه از برگ‌های آزاد کلاسوری استفاده می‌کردند که پدرش از مغازه مخصوصی که خانم هندی باهوشی اداره‌اش می‌کرد، می‌خرید. تیگ چای‌های کیسه‌ای را مسخره می‌کرد.

کودکان کهن‌سال  ساکن در جنگلکودکان کهن‌سال  ساکن در جنگل

در روزگاری که تیگ بود، روزهایی پیش از حالا.
بر بلندای دیوار، بالای اجاق‌گاز چوبی، یک ماهی‌تابه کشیده صاف که نل و تیگ حدود 40 سال پیش از حراجِ مزرعه خریده بودند، آویزان است. ماهی‌تابه‌ای که خمیرِ دل‌چسبِ پن‌کیک‌های سرخ‌کردنی اغلب تویش جا خوش می‌کردند. روزی از روزهای گذشته که سخاوت و زندگی آشوب‌گرانه و بزرگ شدن بچه‌ها طبق روال معمول سر جایش بود، تیگ تلنگری خورد.
بیایید بالا. نفر بعدی کیست؟ او نمی‌تواند مستقیم به ماهی‌تابه نگاه کند- او به سمت بالا، جایی که ماهی‌تابه آن‌جاست، نگاهی می‌اندازد، سپس نگاهش را دور می‌کند- ولی او همیشه می‌داند که ماهی‌تابه آن‌جاست.
نل فکر می‌کند: قلب من شکسته است. اما در خانواده ما نمی‌گویند قلبم شکسته است. ما می‌گوییم: «چیزی از کلوچه‌ها باقی مانده است؟» یک نفر باید بخورد. یک نفر باید همواره مشغول به کار باشد. یک نفر باید حواس خودش را پرت کند. اما چرا؟ برای چه؟ برای چه کسی؟
نل برنامه‌ریزی می‌کند که فریاد بزند: از کلوچه‌ها چیزی باقی مانده است؟
لیزی می‌گوید: «نه، اما شکلات هست. بیا کمی شکلات بخور.» او می‌داند که قلب نل شکسته است؛ نیازی نیست کسی این را بهش بگوید.
آن‌ها فنجان‌های چای و مزه‌هایشان را که هر کدام دو قطعه شکلات چهارگوش و بادام شور است، برمی‌دارند و روی نیمکتی که بیرون روی پناهگاه ایوان است، می‌نشینند. لیزا لیست اخیر را آورده است تا بتوانند به‌روزش کنند.
لیزا می‌گوید: «می‌توانیم روی بوت‌ها و کفش‌ها خط بکشیم و از لیست حذفشان کنیم. متنفرم از این‌که ناراحتت کنم، ولی الان چند هفته است که متعجبم آیا شماره پی‌گیری وجود دارد؟»
نل می‌گوید: «باریکلا. هورااا.»
آن‌ها روز گذشته را صرفِ آویزان کردن کیف‌های پلاستیکی از میخ‌ها در اتاق‌ خواب قدیمیِ رابی کرده بودند. در هر یک از پلاستیک‌ها یک جفت کفش عهد قجری و یک لانه موش بود. موش‌ها دوست دارند توی کفش‌ها لانه بسازند. آن‌ها کفش‌ها را با چیزهایی که کش رفته‌اند، پر می‌کنند، مثلا با پوستِ درختِ جویده‌شده و چوب و تاروپودِ پارچه پرده راهرو و هر چیزی که به درد هدفشان بخورد. یک بار یک موش در طول شب سعی کرده بود موهای لیزی را بکند.
موش‌ها بچه‌هایشان را توی کفش‌های آویزان‌شده می‌گذاشتند و وقتی که روی پیشخان آشپزخانه یا اطراف سینک ظرف‌شویی اثری از دانه‌های کوچک سیاه پیدا نبود، معلوم می‌شد که در انتهای کیسه‌های پلاستیکی رفع حاجت کرده‌اند. لیزی و نل از روی عادت برای موش‌ها تله‌ای می‌گذاشتند که شامل یک سطل آشغال چرخشیِ بلند با لکه‌هایی از کره بادام‌زمینی بود که خیلی هوشمندانه در جایگاه استراتژیک خاصی روی درِ سطل جاسازی شده بود. طبق نظریه‌ای، موش می‌پرد روی در سطل تا بتواند کره بادام‌زمینی را بخورد و می‌افتد توی سطل. معمولا این کلک کار می‌کند، اما گاهی هم کله سحر می‌بینی با این‌که کره بادام‌زمینی غیبش زده، موشی در کار نیست. موش‌هایی که گیر تله می‌افتند، صدایی مثل ذرت بوداده‌ای که می‌پرد بالا و پایین ایجاد می‌کنند و به در سطل ضربه می‌زنند. نل و لیزی همیشه مقداری کشمش توی سطل می‌گذارند و آن‌ها را زیر دستمال کاغذی قایم می‌کنند و در طول صبح‌ها، سوار قایق‌هایشان می‌شوند و موش‌ها را به آن سوی دریاچه می‌برند و در ساحلی دور رها می‌کنند، وگرنه موش‌ها برمی‌گردند و به دنبال بوی لانه‌هایشان می‌گردند.
رابی تندخوتر است. او از تله‌موش استفاده می‌کند. نل و لیزی باور دارند که این عمل برای جغدها دردآور است، زیرا جغدها ترجیح می‌دهند موش‌های زنده را شکار کنند، اما این را نمی‌گویند، چون رابی به آن‌ها خواهد خندید.
دیروز نل و لیزی لانه‌موش‌های کفشی و همین‌طور بوت‌های لاستیکی و لانه‌موش‌های حماسه‌پرورِ درون کفش‌ها را مرتب کردند و با موبایل‌هایشان عکس گرفتند و عکس‌ها را برای رابی فرستادند: «می‌توانیم این‌ها را بیندازیم بیرون؟»
او جواب داد که آن‌ها باید همه کفش‌ها را رها کنند تا زمانی که خودش بیاید بالا و سپس تصمیم بگیرد چه چیز باید نجات داده شود و دور انداخته نشود.
آن‌ها گفتند که قابل درک است، اما دیگر کیسه‌هایی را که تویشان کفش است، آویزان نخواهند کرد، چون به عقیده آن‌ها لانه‌سازی موش یک فرصت مجرمانه بود که باید از بین می‌رفت.
نل می‌گوید: «توی لیست بنویس جعبه کفش برای کفش‌های رابی.»
لیزی همین کار را می‌کند. لیست‌هایی زاده می‌شوند؛ آن‌ها لیست‌های دیگری را به وجود می‌آورند. نل در عجب است که آیا درمانِ به‌خصوصی برای لیست‌نویسیِ مفرط وجود دارد یا نه. اما اگر هر دویشان لیست درست نکنند، چطور به یاد خواهند آورد که به چه چیزهایی نیاز دارند. به‌هرحال، آن‌ها دوست دارند مواردِ لیست را خط بزنند و حذف کنند. این باعث می‌شود احساس کنند که حداقل به یک جایی رسیده‌اند.
نل می‌گوید: «بعدش می‌رسیم به یک مورد فوق‌العاده! پاستا! پاستا را بیشتر بنویس.»
آن‌ها برای قدم زدن بیرون می‌زنند و به نقطه شن و ماسه‌ای که دو تا صندلی مسافرتی رویش نصب کرده بودند ، می‌روند. صندلی‌ها از نوع تاشو هستند و از دسته یکی‌شان یک کیسه مشبک آویزان است که بطری آب‌جو را درش می‌گذارند. توی یکی از صندلی‌ها یک سوراخ هست؛ سوراخی که موش‌ها با دندان‌هایشان ایجاد کرده‌اند. صندلی‌ها رو به شمال غرب‌اند؛ نل و لیزی هر روز بعد از ظهر روی آن‌ها می‌نشینند و غروب آفتاب را تماشا می‌کنند. این بهترین راه است برای این‌که آب‌وهوای روز بعد را پیش‌بینی کنند، حتی بهتر از رادیو و باقی وب‌سایت‌های مختلفی که توی موبایل‌هایشان دارند. موبایلشان هواسنج هم دارد، اما هواسنج چندان کمکی نمی‌کند، چون تقریبا می‌توان گفت که هر روز می‌گوید: «آب‌وهوا تغییر خواهد کرد.»

کودکان کهن‌سال  ساکن در جنگلکودکان کهن‌سال  ساکن در جنگل
رنگ آسمان یک‌جورایی هلویی است. هر چی باشه، رنگش زرد نیست.
زرد و خاکستری بدترینِ رنگ‌ها هستند. صورتی و قرمز بهترین‌ها هستند. هلویی اما تلفیقی از هر جفتش است.
آن‌ها آن‌قدر بیرون می‌مانند تا ابرها از پشت درختان هلو تا رزها می‌گذرند و کم‌کم نا‌پدید می‌شوند و بعد جایشان را به یک سایه قرمزرنگ هشداردهنده واقعی می‌دهند، درست مثل تصویر جنگلی که در دوردست‌ها آتش گرفته باشد.
مطمئنا تا زمانی که به کلبه بازگردند، باید مسافتِ راهِ تا کلبه را در تاریکیِ گرگ‌و‌میش طی کنند؛ گشت‌وگذاری که تنها به خاطر فراموش کردن چراغ‌قوه باید در تاریکی سپری شود. هواسنج کم‌کم بالا آمده است و کلمه «تغییر» از حرف «ت» به حرف «ن» رسیده است.
لیزا می‌گوید: «فردا توفانی در کار نخواهد بود.»
نل می‌گوید: «خدا رو شکر! ما وسط توفان به شهر اُز نخواهیم رفت.»
در روزگاری که تیگ بود، در واقع توفان برپا شده بود. علی‌رغم این‌که تنه درختان زیادی را مثل چوب‌کبریت قطع کرده بود، توفان کوچکی بود. چه زمانی بود که این توفان اتفاق افتاد؟
حالا هوا کاملا تاریک شده است. نل چراغ‌قوه پیشانی‌اش را به سر می‌گذارد و چراغ‌قوه‌اش را برمی‌دارد و تمام مسیرش تا اسکله را لی‌لی‌کنان می‌رود. او عادت کرده است در تاریکی بدون چراغ‌قوه قدم بزند- او می‌توانست در تاریکی ببیند- اما دید در شب یکی از مواردی است که خودبه‌خود به وجود می‌آید.
او دوست ندارد از تپه پرت شود پایین و بیفتد روی سطوحی از زمین‌ که پدرش به علل رمزآلودی که حالا فراموش شده‌ است، به عنوان پله‌هایی به‌دردبخور این‌جا و آن‌جا فراهم کرده، یا خیلی یواشکی این‌جا ذخیره کرده است، هم‌چنین هیچ دلش نمی‌خواهد پایش برود روی یکی از آن وزغ‌های کوچک.
او برای دیدن ستاره‌ها به اسکله می‌رود، ستاره‌هایی آن سوی دریاچه که انبوه شاخه‌‌های درختان هم دستشان نمی‌رسد که پرده بر درخشندگیِ آن‌ها بیندازد. شبی پاکیزه است، ماه هنوز در آسمان نیست و صورت‌های فلکی چنان عمق و درخشندگی‌ای دارند که تا به این لحظه عمرت در آسمان شهر ندیده‌ای.
تیگ عادت داشت همین کار را بکند. اگر این‌جا بود، می‌رفت پایین اسکله تا دندان‌هایش را مسواک بزند و خیره شود به ستاره‌ها. اگر این‌جا بود، می‌گفت: «بی‌نظیر است!» او استعداد عجیبی در مسحور شدن داشت، یعنی ستاره‌ها چنین لذتی به او می‌دادند. ممکن است تعدادی ستاره در حال سقوط وجود داشته باشد. الان ماه اوت است؛ دقیقا زمان بارش شهاب‌های دنباله‌دار. این نمایش زیبا همیشه با تولد تیگ در یک زمان اتفاق می‌افتاد. اگر بود، نل برای او روی اجاق‌گاز چوبی کیکی می‌پخت. خیلی وقت‌ها روی کیک را می‌سوزاند، اما آن تکه را می‌شد جدا کرد. نل کیک را با برگ سدر و مخروط‌های کاج و دسته گیاه‌های کبریتی و هر چیز دیگری که می‌توانست پیدا کند، تزیین می‌کرد. شاید تعدادی توت‌فرنگی هم بود. از توت‌فرنگی‌های باقی‌مانده‌ای که در قطعه زمینی که از روی عادت باغچه نامیده می‌شد، روییده بودند.
نل خودش را بدون این‌که اتفاق ناگواری روی بدهد، به پایین تپه می‌رساند. این یک موفقیت است. اما حالا که روی اسکله ایستاده است، نمی‌تواند کاری را که دلش می‌خواست، به انجام رساند. کوچک‌ترین حسی از مسحورشدگی یا التذاذ را در وجود خود نمی‌یابد، تنها اندوه و اندوهِ فزاینده است. ماهی‌تابه قدیمی آویزان‌شده از روی دیوار، بالای گاز همان چیزی است که نگاه به هر راهِ ممکن از دیدن آن خودداری می‌کند. اما ستاره‌ها چه؟ آیا دیگر هیچ‌گاه خواهد توانست که دوباره به ستاره‌ها نگاه کند؟
هیچ ستاره‌ای در کار نخواهد بود، نه، برای تو هرگز ستاره‌ای نخواهد بود. او مویه می‌کند، و در نفَسِ بعدی که به عمق سینه می‌کشد، ادامه می‌دهد: «انقدر احساساتی نباش لعنتی!»
او خودش را با نوری که حالا به داخل کلبه رسیده است، به بالای تپه می‌کشاند. حداقل انتظار داشت که تیگ را زیر نور چراغ عصرگاهی ببیند؛ تیگ را که برای هر آن‌چه احتمالا در حال خواندنش بود، فریادهایی از شیفتگی و شور و هیجان برمی‌آورد. آیا او (تیگ) دارد می‌پژمرد؟ دارد از صحنه روزگار محو می‌شود؟
در روزگاران پیشین، که تعدادشان زیاد بود، نل و لیزی و رابی از چراغ‌های نفتی استفاده می‌کردند که با مُنتهای احتیاط باید با آن‌ها رفتار می‌کردند- فتیله‌ها یا کلاه توری سر فتیله مستعد شعله‌ور شدن یا کربنیزه شدن(زغالی شدن) بودند- اما عصر مدرن مالیاتش را گرفته است و حالا آن‌ها یک باتری دریایی دارند که با پنل خورشیدی در طول روز شارژ می‌شود و آن‌ها دوشاخه چراغ‌های الکتریکی‌شان را در آن فرو می‌کنند. با نور این چراغ، نل و لیزی شروع می‌کنند به چیدن قطعات پازل کنار یکدیگر. این تنها کاری است که در گذشته هم انجام می‌دادند. هزاران سال پیش- یک باتلاق با یک عالم برجستگی و مرغ‌های دریایی و انگورهای کرم‌خورده- و از زمانی که شروع به کار کردن روی آن کرده‌اند، نل شروع می‌کند به یادآوری مسائل بغرنج شیطانی؛ دسته ریشه‌ها، تکه‌هایی از آسمان و ابر و تیغ‌های فریبنده گل‌های بنفش.
بهترین راه این است که اول قطعات لبه پازل را بچینند تا پیشرفتی حاصل شود. اما دو تکه از تکه‌های اطراف پازل گم شده است. آیا کسی آن‌ها را گم کرده است؟ تعدادی از اعضای نسل جوان‌تر به کالکشن قطعه‌های پازل مقدسِ آن‌ها حمله کردند؟ علی‌رغم این‌که لیزی یکی از مهم‌ترین قطعه‌های پازل را که به بازویش چسبیده بود، کشف می‌کند، لیزی و نل رو به یکدیگر غرغر می‌کنند: «چه زجرآور!» درنهایت آن‌ها از پازل بازی کردن ناامید می‌شوند و لیزی بلند می‌خواند: «بااین‌حال، دسته‌هایی از ریشه‌های زیرِ زمین بسیار ترسناک‌اند.» یکی از داستان‌های رمزآلود کانن دویل است، البته داستان شرلوک هولمز نیست، درباره قطاری است که یک جنایت‌کار حرفه‌ای آن را از ریل راه‌آهن به سوی یک معدن متروکه منحرف می‌کند تا شاهد قتل و محافظِ او را از بین ببرد. وقتی لیزی دارد می‌خواند، نل عکس‌ها را از توی کامپیوتر پاک می‌کند. خیلی از آن‌ها عکس‌های تیگ هستند که در سال آخر از او گرفتند؛ درست زمانی که داشتند تمام تلاش شجاعانه خود را به کار می‌بستند تا قبل از این‌که حتی تیگ ابراز نیاز کند، کارهایی را بکنند که تیگ دلش می‌خواست. هم‌چنین آن‌ها از زمان دقیق آن خبر نداشتند. اما هر دوی آن‌ها می‌دانستند که این سالی که با حداقلِ میزانِ زیبایی در طول آن حرکت می‌کنند، به‌زودی به گذشته تبدیل می‌شود. آن‌ها فکر نمی‌کردند به دو سال بکشد. این‌طور هم نشد. عکس‌هایی که نل دارد حذف می‌کند، عکس‌های تیگ است. انگار تیگ در عکس‌ها گم شده، یا چیزی درونش خالی شده، یا ناراحت است. تیگ در عکس‌ها رو به زوال است. نل نمی‌خواهد تیگ را این‌طور به یاد بیاورد. فقط عکس‌هایی را نگه می‌دارد که تیگ در آن‌ها لبخند می‌زند؛ زمانی که تیگ تظاهر می‌کرد که هیچ مشکلی وجود ندارد و او هنوز مثل همیشه خودش است. او معمولا در انجام دادن این کار موفق بود. چه زحمتی باید برای این کار صرف کرده باشد. بااین‌حال، آن‌ها برنامه ریختند تا خودشان را بچپانند توی دل شادی و از ساعتی به ساعت دیگر خوش بگذرانند. او عکس‌ها را دور می‌اندازد تا این‌که لیزی به آخر قصه‎ای که دارد می‌خواند، می‌رسد؛ جایی که جنایت‌کار بدجنسی که برنامه نابودی قطار را ریخته بود، به خاطر جنایت بی‌خطایش شادمانی می‌کند. دو مرد فلک‌زده در قطاری که به ورطه نابودی کشیده می‌شد، گیر کرده بودند. وقتی چهره‌های وحشت‌زده‌شان را از پنجره قطار بیرون بردند و به سرنوشت محتومشان که لحظه به لحظه نزدیک‌تر می‌شد، چشم دوختند، دهانه خمیازه‌کشِ تونل قطار را دیدند که نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد؛ تونلی که به محض ورود به آن شیرجه می‌زدند در دلِ نسیان و فراموشی. نل می‌ترسد این داستان باعث شود شب‌ها کابوس ببیند. این نوعی از آن چیزهایی ا‌ست که باعث کابوس دیدن او می‌شود. او هیچ‌گاه ارتفاعات و صخره‌ها را دوست نداشته است. به‌هرحال، رویای آن شبِ او کابوس نیست. تیگ در آن رویا حضور دارد، اما غمگین و خالی از شور نیست. اتفاقا کاملا شگفت‌زده است. این رویا یک‌جورهایی مثل یک قصه جاسوسی است، اما برخلاف قصه‌های جاسوسی، سرشار از آرامش و فراغت بال‌ است. یک شخصیت روسی هم دارد به نام پالی پولیاکوو. اما این شخصیت در رویای نل زن نیست، پس نامش نباید پالی باشد. تیگ در این رویا یک اسطوره فعال نیست- او فقط در خواب حضور دارد- اما به نظر نمی‌رسد پالی پولیاکوو به حضور تیگ اهمیتی بدهد. او بسیار نگران است. چیزهایی هست که نل باید فورا از آن‌ها خبردار شود، اما پالی هیچ شانسی در توضیحِ آن چیزهایی که نل باید بداند، ندارد. به همین علت است که نل از دیدنِ تیگ در خواب خوشحال است. این همان چیزی است که نل به‌شدت رویش تمرکز کرده بود. تیگ به نل لبخند می‌زند؛ گویی که از شنیدن یک جوک که بینشان ردوبدل شده است، لذت می‌برد. همه چیز سر جایش است. حتی بامزه هم هست. حالا بیدار شده است و این میزان از قوت قلب که او احساس می‌کند، ابلهانه است. روز بعد، بعد از این‌که آخرین قطعه گم‌شده پازل را روی زمین پیدا کردند و بعد از این‌که صبحانه خوردند، جای گنجینه شبانگاهی موش‌ها و دستمال کاغذی‌های جویده‌شده و مویزهای ریزریز شده و فضله‌ها را تغییر دادند. آن‌ها را بردند و گذاشتند داخل یک کُنده مهمان‌نوازِ رو به زوال. حالا درحالی‌که وانمود می‌کنند دارند می‌روند شنا کنند- لیزی می‎گوید: من نظرم عوض شده- نل یکی از انگشت‌های پایش را محکم به سر تیز صخره سفید زیر آب می‌کوبد. البته که این کار را می‌کند. او دیر یا زود کمرِ همت به آزارِ خودش می‌بست؛ این بخشی از فرایند عزاداری اوست. آدمی که دارد سوگواری می‌کند، باید به جز این‌که خون خودش را می‌ریزد و لباس‌هایش را جر و واجر می‌کند و خاکستر مرده را روی سرش خالی می‌کند، انواعی از صدمه را تحمل کند. او استخوان انگشت پایش را شکسته است، یا این فقط یک کبودی ساده است؟ این انگشت اصلی پایش نیست. او هنوز کم‌وبیش می‌تواند راه برود؛ با کمک دزدان دریایی که علامت خطر مرگشان را با جمجمه‌ها و استخوان‌هایی که از گروهی از بچه‌ها باقی مانده است، تزیین کرده‌اند. و آیا بچه‌ها بچه‌های نل بودند؟ بچه‌های رابی بودند؟ آیا آن‌ها مادربزرگ و پدربزرگ بچه‌ها بودند؟ همان‌طور که در دستورالعمل تلفن همراه نوشته شده، انگشت صدمه‌دیده را به انگشت کناری‌اش می‌چسباند. طبق چیزهایی که در وب‌سایت‌ها خوانده، دیگر کاری برای انجام دادن باقی نمانده است. لیزی به لیست اضافه می‌کند: «حفاری کردن صخره سفید.» ایده او این است که تا پاییز که آب کمتر می‌شود، صبر کنند. یا در غیر این صورت در بهار که آب باز هم پایین‌تر است، با نوعی روش جن‌گیرانه با بیل و چنگک و دیلم صخره سفید را محاصره می‌کنند. خون‌آشامِ صخره سفید باید دمش را بگذارد روی کولش و برود. تابه‌حال چند بار چنین برنامه‌ای ریخته بودند؟ بارها. هفته‌ها پشت هم می‌آیند و می‌روند. گویی مسیرِ آن‌ها پیچ‌راهه‌ای است که در طول زمان می‌پیمایند. لااقل نل این‌طور احساس می‌کند. لیزی خیلی این‌طور فکر نمی‌کند. زخمِ نل تا حدی برای منحرف کردن بحث موضوع خوبی است. هر دوی آن‌ها با اشتیاق انگشتِ قربانی‌شده را بررسی می‌کنند: «چقدر کبود خواهد شد؟ و چقدر بنفش؟» چنین مشاهداتی از بدنِ زخمی تسلی‌بخش است؛ اگر هنوز زنده نبودی، بدنت کبود نمی‌شد و درد را حس نمی‌کردی. لیزی می‌گوید: «یا حتی نیش پشه‌ها.» هر دوی آن‌ها از کتاب آدم‌کشی‌شان یاد گرفته‌اند که پشه‌ها از نیش زدن مرده‌ها صرف نظر می‌کنند. تو درباره زمان مرگ اشتباه کردی عشق من. می‌پرسی چطور؟ باید بگویم هیچ نیش پشه‌ای روی تنِ جسد نبود. آه! پس این یعنی… اما مطمئنا نه! من به تو می‌گویم این باید باشد، دوست من. شواهدی که روبه‌روی ماست، جای بحث و مشاجره باقی نمی‌گذارد. نل می‌گوید: «باید خدا را شکر کرد، بدتر از این هم می‌توانست باشد. اصلا نمی‌شود مرده باشی و خارش داشته باشی.» لیزی می‌گوید: «من گزینه دوم را انتخاب می‌کنم.» قبل از آن‌ها دیگرانی هم در این برهه پیچیده و هزارتوی به‌خصوص بوده‌اند. همه جای کلبه با دام‌هایی به شکل کلمات مکتوب پر شده است. در آشپزخانه یادداشتی هست: «هیچ چربی‌ای توی سینک نریزید.» این دست‌خط مادرشان است. توی کتاب آشپزی که همیشه این بالا نگه‌داری می‌شد، با مداد علامت‌های کوچکی زده شده که آن هم دست‌خط مادرشان است. مثلا کنار جملات کتاب نوشته است: «این دستور پخت خیلی خوبه.» یا «نمک بیشتر اضافه کن.» نه این‌که این یادداشت‌ها دقیقا چکیده فضیلتِ روزگاران باشد، اما توصیه‌هایی محکم و کاربردی است. مادرشان می‌گفت: «زمانی می‌رسد که وسط زباله‌ها احساس شکست می‌کنید.» این زباله‌ها دقیقا چه چیزهایی بودند؟ چه کسی هنوز می‌داند؟برو بیرون و یک پیاده‌روی تند و تیز داشته باش.
این جمله جایی نوشته نشده است. این جمله اکوی صدای مادرشان است که در هوا پرسه می‌زند.
نل بدون این‌که لب‌هایش را بجنباند، به مادرش می‌گوید که نمی‌تواند به یک پیاده‌روی تند برود. انگشت پایم، به یاد می‌آوری؟ یادت می‌آید؟ می‌خواهد اضافه کند: «تو نمی‌توانی همه چیز را درست کنی.» اما مادرش کاملا از این حقیقت آگاه است. وقتی «او» به‌سادگی در حال مردن بود، روی صندلی بیمارستان نشسته بود- «او» به پدر نل برمی‌گردد، یک بار از طرف تبرها، یک بار از طرف اره‌ها، یک بار از طرف دیلم‌ها (آن‌ها همه پدر نل را به یاد داشتند)- مادرش گفته بود: «گریه نخواهم کرد، چون اگر شروع کنم به گریه کردن، هرگز نخواهم توانست جلویش را بگیرم.»
یک روز قبل از این‌که نل و لیزی قصد کنند به شهر عزیمت کنند، نل با یادداشتی از تیگ مواجه می‌شود، که مربوط به خیلی وقت پیش است؛ زمانی که هر دویشان شبکه پشه‌گیر را به عنوان سرویس مشترک بالای تخت‌هایشان نصب کردند. پشه‌ها می‌توانند بیرون از صفحه تلویزیون، به‌ویژه در ماه ژوئن، مثل خز بسیار ضخیم باشند. آن‌ها می‌توانند از ریزترین شکاف‌ها عبور کنند. به محض این‌که می‌آیند توی خانه، ویزویز و ناله‌ای راه می‌اندازند که نگو. حتی اگر پشه‌کش برقی را روشن کنی، باز هم شبت را با ویزویزهایشان نابود می‌کنند.
یادداشتی دیگر: «در پایان فصل حشره‌های موذیِ گیرکرده در تورِ بزرگ باید توی یک کیسه جمع شود. به محض این‌که قاب چوبی پشه‌گیر شکسته شد، باید انداخته شود داخل کیسه سبز. با تشکر.»
کدام کیسه سبز؟ او تعجب می‌کند. احتمالا کپک زده و یک نفر آن را دور انداخته باشد. در هر حالت، هیچ‌کس این دستورالعمل‌های تیگ را دنبال نکرده است: «تور پشه‌گیر فقط در مکان باقی گذاشته می‌شود و وقتی از آن استفاده نمی‌شود، بسته‌بندی می‌شود و سرش را گره می‌زنند.»
او تکه کاغذ را با دقت صاف می‌کند و می‌کند توی کیفش. این یک پیام است که تیگ آن را برای نل گذاشته تا پیدایش کند. نل به‌خوبی از تفکر جادویی تیگ آگاه است. با این‌که می‌داند برداشتن یادداشت تیگ کار بدی است، انجامش می‌دهد. این کار برای او آرامش‌بخش است. او این تکه کاغذ را به شهر برمی‌گرداند، اما باید با آن در شهر چه کار کند؟ آدمی که یک پیام‌های مرموزی از یک مرده دریافت کرده باشد، باید با آن‌ها چه کار کند؟


بیشترین بازدید یک ساعت گذشته

عکس صبح بخیر زمستانی | 130 عکس نوشته صبح بخیر زمستانی