فکر و خیالهای قبل از اعزام- خبر نهایی
مازیار درخشانی قسمت چهارم خانومه توی دفتر پلیس بهعلاوه 10 بهم گفته بود یه هفته مونده به اعزامت، یگان خدمتیت اساماس میشه. 20 روزی مونده بود به آخر آذر و من یکم دیماه اعزامم بود. هیچ ایدهای نداشتم که باید چی کار کنم. نمیدونستم قراره 20 روز دیگه کجای ایران باشم. سعی کردم خیلی برا خودم دراماتیکش نکنم، چون بهتنهایی تصمیم عجیبی بود. تو...
مازیار درخشانی
قسمت چهارم
خانومه توی دفتر پلیس بهعلاوه ۱۰ بهم گفته بود یه هفته مونده به اعزامت، یگان خدمتیت اساماس میشه. ۲۰ روزی مونده بود به آخر آذر و من یکم دیماه اعزامم بود. هیچ ایدهای نداشتم که باید چی کار کنم. نمیدونستم قراره ۲۰ روز دیگه کجای ایران باشم. سعی کردم خیلی برا خودم دراماتیکش نکنم، چون بهتنهایی تصمیم عجیبی بود. تو اینترنت گشتم، یه چیزهایی از تجربه آدمهایی که رفته بودن سربازی خوندم. یکی از دوستهام بهم گفت شاید از تو سایت نظام وظیفه بتونی زودتر بفهمی که کجا قراره بیفتی، و همین باعث شد بیشتر از وقتمو توی اون ۲۰ روز توی اون سایت بگذرونم. کارم شده بود رفرش کردن سایت نظام وظیفه و هر بار که لود میشد، استرس میگرفتم، اما هی میزد نامعلوم یا نامشخص. یادم نمیاد چی مینوشت، اما میدونم خبری نمیداد. این استرس رو یک بار دیگه هم گرفته بودم. وقتی که قرار بود جوابهای کنکور بیاد. تو سایت سنجش هی بالا پایین میرفتم و رفرش میکردم و هی استرس میگرفتم. بابا از خودم بیشتر نگران بود. روزی دو بار ازم میپرسید رفتی تو سایت؟ بابام سعی میکرد خیلی استرسش رو نشون نده و دقیقا همین تلاشش برای پنهون کردن استرسش بود که من میفهمیدم چقدر نگرانه. هر وقت من از اتاقم میاومدم توی هال، شروع میکرد از خاطرات سربازیش گفتن؛ خاطراتی که خیلیهاش تکرای بودن و چندین بار گفته بود. مشخص بود که خوبهاش رو از بدهاش جدا کرده بود و تعریف میکرد. یه شب نشستم فیلم فول متال جکت کوبریک رو دیدم. واقعا رفت روی اعصابم. با اینکه از تصویری که از سربازی تو ذهنم بود، خیلی دور نبود، ولی یه کم نگرانم کرد. سعی کردم خیلی ذهنمو درگیرش نکنم، ولی از همون روز بود که هی خبر شهید شدن و مجروح شدن سربازهای ایرانی تو مرز پخش میشد. شاید منم میافتادم مرز. هیچ چیزی معلوم نبود. تو طول روز به مرز فکر میکردم و میگفتم باحال میشه اگه بیفتم مرز. کلی هیجان داره، سه ماهم کسری خدمت داره، زودتر تموم میشه. یه جورایی بدم نمیاومد بیفتم مرز. با خودم فکر میکردم که هر چقدر سربازیم سختتر باشه، روحم بیشتر بزرگ میشه. اما شب که میخواستم بخوابم و سرم رو روی بالش میذاشتم، ترس برم میداشت که نکنه بیفتم مرز. برم اونجا باید چه خاکی بر سرم کنم. نرم بمیرم، یا اصن اونش هیچی، تو مرز مار و عقرب هست، اونها رو چی کار کنم. از لابهلای همین فکرها میرسیدم به راهنمایی رانندگی. اولش میگفتم جای بدی نیست، حداقل داخل شهرم. اما باز میدیدم اونم باید از صبح تا شب وایسم دم چهارراه و دود بخورم و بوق بشنوم و جریمه کنم و فحش بخورم. بعدش نوبت جنوب میشد و خودم رو روی یکی از کشتیهای نیرودریایی تصور میکردم که از گرمای آفتاب دارم میسوزم و دلم آب خنک میخواد. یه فکر دیگهای هم بود که واقعا ازش میترسیدم. سرباز زندان. خودم رو توی دادگاه تصور میکردم که دست یه مجرم خیلی خطرناک رو به دستم دستبند زدن و من بردمش دادگاه. از اونها که هیکلشون دوتای منه. یا اون سربازه که تو فیلمها میبینیم که در سلول انفرادی یا بازداشتگاه رو باز میکنه و یه نوری توی اتاق میاد و فامیلی زندانی رو صدا میزنه و میگه ملاقاتی داری. این از همهش بدتر بود و واقعا دلم نمیخواست همچین جایی خدمت کنم. اینقدر فکر میکردم که خوابم میبرد. اکثر این فکرها هم به خاطر این میاومد تو ذهنم که یک کمی بدشانس بودم و مهمتر از اون هیچ پارتی نداشتم. این روزها تو هر فامیلی یه سرهنگی، سرگردی، سروانی چیزی پیدا میشه که برای آدم یه کاری بکنه، ولی نمیدونم چرا فامیلی ما تو این قضیه شبیه صحرای بزرگ آفریقا بود. یکی از رفیقهام بهم گفته بود که یک نفرو میشناسه که سه تا سکه میگیره و جای خوب میندازه. اما خب چه کاری بود، من که باید میرفتم آخرش. چرا بیخود اینقدر پول میدادم. یکی دیگه از دوستهام گفت که یکی رو میشناسم و اگه میخوای، بهش بگم. اما گفتم نمیخواد. پارتی نمیخوام. میرم خودم. نمیدونم دلم نمیخواست به کسی رو بزنم. ۱۰ روز مونده بود به یکم دی و من هی میرفتم تو سایت نظام وظیفه، اما هیچ خبری نبود. یه روز حضوری رفتم، اما گفتن زوده، باید صبر کنی. پنج روز مونده بود به یکم دی. ظهر بود. رفتم تو سایت. کلیک کردم. صفحه باز شد.
«مرکز آموزش صفر یک نزاجا.» به بابام گفتم مشخص شد. بابام با هیجان زیاد گفت:« جدی کجا؟» نزاجا را که خوندم، فکر کردم همون ناجائه و افتادم نیرو انتظامی. شنیده بودم که اونجا خیلی سخته. با ناامیدی گفتم: «نیروی انتظامی. نزاجا.» بابام گفت: « نزاجا که ارتشه. نیرو زمینی افتادی.» هول شده بودم. لپتاپ رو بردم سمت صندلی بابام و نشونش دادم. گفت: «نه ارتشی. نزاجا یعنی نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران. ارتش جای خوبیه. منم نیرو زمینی بودم. نزده کدوم شهره؟» گفتم نمیدونم. الان سرچ میکنم. اینتر رو زدم و دیدم افتادم تهران. گفتم تهرانه بابا. انگار افتادم تهران. بابام رو اینقدر خوشحال ندیده بودم. اما خودم اون اولش خیلی خوشحال نشدم. یه جورایی انگار دلم نمیخواست برگردم تهران. انگار میخواستم دور باشم ازش. ولی هر چی رو به شب میرفت، از اینکه تهران افتاده بودم، بیشتر احساس رضایت میکردم. حداقل جایی افتاده بودم که زندگی میکردم. یک ساعت بعد اساماس اومد. باید یکم دی خودم رو به مرکز آموزشی معرفی میکردم. درِ لپتاپ رو بستم و در کمد رو باز کردم. دوباره باید برمیگشتم تهران.
چلچراغ 818