در نمایشگاه، جز نقّاش، همه تابلو بودند/کاریکلماتورهای پیرسوک


در نمایشگاه، جز نقّاش، همه تابلو بودند/کاریکلماتورهای پیرسوک

نوشته در نمایشگاه، جز نقّاش، همه تابلو بودند/کاریکلماتورهای پیرسوک (https://shirintanz.ir/%d8%af%d8%b1-%d9%86%d9%85%d8%a7%db%8c%d8%b4%da%af%d8%a7%d9%87%d8%8c-%d8%ac%d8%b2-%d9%86%d9%82%d9%91%d8%a7%d8%b4%d8%8c-%d9%87%d9%85%d9%87-%d8%aa%d8%a7%d8%a8%d9%84%d9%88-%d8%a8%d9%88%d8%af%d9%86%d8%af/) اولین بار در پایگاه خبری شیرین طنز...

در نمایشگاه، جز نقّاش، همه”تابلو”بودند!

کاریکلماتورهای ابوالقاسم صلح جو

عاشقِ ماهیِ “آزادی” هستم که به قلّابِ ماهیگیر، گیر دهد! وقتی روی پای پدرم”افتادم”، پایش در رفت! پدرم برای”کشیدنّ”زیپ دهان غیبت کنندگان فامیل، ترازو خرید! آنقدر خرابت هستم که به ارگِ بم، تنه می زنم! چقدر رفتن، به پاهایت می آید! منظورش آنقدر “روشن”بود که”خاموش”اش کردند! می خواستم “آدم” بشوم، قسمت نشد! در دنیای مجازی، سوگند فقط به “سوی”چراغ وایفای می خورم! چون برای هم نمی مُردیم، کرونا آمد! وقتی “حکم” دل است، تو همیشه “لازمی”! از ارتفاع می ترسم، از پَستی نه! در اندیشۀ “شهناز”، “شور”می زنم! در عصرِ مفرغ، آهن”زنگ”زد، جوابش را ندادم! با همه پولداری‌اش، بانک می‌زد. مات‌اش بُرد وقتی در کیش باخت. در گربه رقصانی‌اش، ضرب زدم. من چاق شده بودم و او تکان نخورده بود، همانجا نشسته بود. وقتی حرفِ دهانش را فهمید که سرویس‌اش کردم. از “من” جدا شد تا سه کیلو کم کرده باشد. قاتل ماندگار شناخته شد با چشم‌های شورش. با پستی، در بلندی زندگی می‌کنم. با خیالِ تخت، روی کارتُن می‌خوابید. بی‌گناه پای دار رفت و قالی بافت. عرض معذرت‌اش، به طول انجامید. وقتی هراسان از خواب پرید، رگِ خوابش، رگ به رگ شد. ستون طنزِ مجلّه، از خنده ریسه رفت و فرو ریخت. آنقدر محکم زمین خورد که روحش از جسمش، بیرون افتاد. از وقتی گوش‌هایم سنگین شده، عمیق‌تر می‌خوابم. پیش از رفتن به مهمانی، برای خودم کارت دعوت می‌فرستم. دیفرانسیل خودرو، برای خواباندن ترمز دستی، لالایی می‌خواند. وقتی روانش سیر می‌شد که ضربه‌ی روحی می‌خورد. با یک آتش‌سوزیِ خودجوش، جنگل مولا را تغییر کاربری دادم. در محلّۀ ما، خروس بی محل” نادر” است! نتوانستم حرفِ دلم را” بزنم”، دست هایم سکوت کرده بودند! “زیبا” می خندید که چون”خاطره” دوستش داشتم! برای” پیر” شدن، مرید لازم شده ام! برای “ایرادِ” سخنرانی، ویراستار دعوت کردم! بوی”عود”، در صدایش گم شد! چون حقّ ام را پایمال کرده بود، کفش هایش را محکوم کردند! مشکل” مالی” داشت، ازدواج نمی کرد! از ترس تمام شدنِ وام، همه خودرو خریدند! روزهای تعطیل، آن روی سگم نگهبانی می دهد! “قلم” است در تحریریه، دستمال پهن یزدی ام! استعفای”طلایی” در شورای شهر را، “مسی” رو کرد! هنوز مرا بلد نشده بود، مدام در آغوشم گم می شد! آتشِ به خواب رفته در منقل را، با “حقّه” بیدار کردم! از خطِ قرمز لبت، نمی توانم بگذرم! دستم در جیبِ خودم بود که مچم را گرفتم! در” روز” نامه ها، “شب”ها سبزی می پیچند! در نمایشگاه، جز نقّاش، همه”تابلو”بودند!

نویسنده : ابوالقاسم صلح جو – پیرسوک



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته

آداب و رسوم شب یلدا در استان مازندران