تابستان خود را چگونه خواهید گذراند؟

منبع خبر / طنز / 14-10-1400

تابستان خود را  چگونه خواهید گذراند؟

روزهای بی‌حوصلگی و بازنویسی تکراری‌ترین سوژه انشا پرونده بهاره بوذری مهرماه سال 1387 بود که در شماره 314 چلچراغ، از آدم‌های مشهور خواسته شد که با تکراری‌ترین سوژه انشا، «تابستان خود را چگونه گذراندید؟»، یادداشتی بنویسند. این بار خواستیم کمی خلاقیت به خرج دهیم، پیش‌دستی کنیم و بپرسیم: «تابستان خود را چگونه خواهید گذراند؟» برخی اهالی قلم...

روزهای بی‌حوصلگی و بازنویسی تکراری‌ترین سوژه انشا

پرونده

بهاره بوذری

مهرماه سال 1387 بود که در شماره 314 چلچراغ، از آدم‌های مشهور خواسته شد که با تکراری‌ترین سوژه انشا، «تابستان خود را چگونه گذراندید؟»، یادداشتی بنویسند. این بار خواستیم کمی خلاقیت به خرج دهیم، پیش‌دستی کنیم و بپرسیم: «تابستان خود را چگونه خواهید گذراند؟» برخی اهالی قلم که در این روزها مثل همه ما زیر فشار اخبار بد هر روزه کم‌طاقت شده بودند، گفتند: «دل خوش سیری چند؟» برخی هم به اقتضای زمانی که داشتند، برایمان نوشتند. این دل‌نوشته‌ها را با هم بخوانیم، به امید تابستان‌های پرتقالی بدون کرونا و بدون خشکی در آینده…

فایده‌های شاعرانه تابستان

عبدالجبار کاکایی، شاعر و ترانه سرا

راستی بهار
غیر آبدانه‌ها
رویش جوانه‌ها
برق نرده‌ها و پرده‌ها و خانه‌ها
حرف تازه‌ای نداشت…
گرد و خاک اولین غبار عید
روی کفش‌های تازه‌ام نشست
گوشه اتاق، باز
تار عنکبوت بست
من نشسته‌ام هنوز
روی صندلی کنار پنجره
گوشه حیاط، دست روی دست…

تابستان فرصت فراغت و رسیدگی به آرا و احوال شخصی بود، پیش از دوران بازنشستگی اما این تابستان که پیش روست، مجال فراهم‌تری برای تمرکز روی مطالعه و نگارش است. ابتدا تدریس مثنوی و آموزش شعر و ترانه که تصور می‌کنم اوقات زیادی را صرف آن کنم.
دیگر تامل و بازنویسی روی یادداشت‌هایم که در آستانه چاپ است و سه دیگر جهد تازه برای نگارش یک رمان اجتماعی که تجربه تازه‌ای ا‌ست و سر آخر هم مداومت در خلق شعر و ترانه که از زمره امورات رایج من است. گرمای پیش‌بینی‌شده تابستان خشک امسال بی این فایده‌ها آزاردهنده‌ است. امیدوارم آب و برکت و آبادی به میهنم برگردد.

شنبه‌های آخر خرداد

نیلوفر لاری‌پور، شاعر

کم نبودند شنبه‌های آخر خرداد که از خودم می‌پرسیدم: می‌خواهی در تابستان چه غلطی بکنی؟
این مال قدیم‌ترها بود که جوان‌تر بودم، ولی مدت‌هاست که سوالم ترسناک‌تر شده است: می‌خواهی در این چهار تابستان بعد چه خاکی به سرت کنی؟ کلا همیشه تابستان برایم شروع یک کابوس بود که با حضور سوسک‌ها شروع می‌شد و با بی‌تفاوتی به آخر می‌رسید. زمان معلم خوبی‌ است، البته اگر یاد بگیری، نه این‌که افسوس بخوری…
من آدم لحظه‌ام، ولی باز هم تابستان را اصلا دوست ندارم (با وجود مردادی بودنم)، اما یکی دو هفته که می‌گذرد، به گرما و پشه و آفتاب بی‌تفاوت می‌شوم. وقتی کاری نمی‌توانم بکنم، فقط نگاه می‌کنم و صبر.
راستش وقتی می‌بینم از پسشان برنمی‌آیم، دیگر وقتم را حرام فکر کردن به آن‌ها نمی‌کنم. در عوض سعی می‌کنم برای گربه‌های شهری، ظرف آب بگذارم که تشنه نمانند. تشنگی عذاب‌آور است، آن هم برای امثال من که بارها از لب چشمه، تشنه بازگشته‌ام و یاد گرفته‌ام همیشه قمقمه‌ای برای روز مبادا همراهم داشته باشم.
شبیه دفترچه خاطراتی شده‌ام پر از تابستان‌های لعنتی که یک سال به عمرم اضافه و یک سال از زندگی‌ام کم کرده است. حالا توقع دارید تابستان دو صفر چه گُلی به گیس سفیدم بزند؟ می‌نشینم در خانه و انتظار می‌کشم تا بگذرد؛ تا شاید واکسن بزنند؛ تا مردادش را مال خودم کنم؛ همین.
همیشه فکر می‌کردم تابستان مقصر است، چون فرصت همان پیاده‌روی و شهرگردی و نفس کشیدن را از ما می‌گیرد و هر چهار سال یک‌بار غافل‌گیرمان می‌کند. گاهی با امید واهی و گاهی با ترس بی‌سبب که در ادامه هر دو شبیه هم بودند. حالا دو سال است که کرونا هم از طاق افتاده و تابستان‌ها را با ماسک زیباتر کرده است.
دیگر چه می‌خواهیم؟ فقط یک سرنگ کوچک که داخلش واکسنِ امن باشد. همین را هم نداریم. شما دوست دارید تابستان را چه کار کنم؟
من که چیزی به عقلم نمی‌رسد، بلکه شما راه‌کاری داشته باشید.

ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود

اسدالله امرایی

درس انشا از ساده‌ترین درس‌های مدرسه بود. ساعت املا و انشا از ساعت‌های درسی بود که جیک کسی درنمی‌آمد. مخصوصا املا که به دیکته معروف بود و نمی‌دانم چرا اسم درس دوتا بود. معلم دیکته می‌گفت و ما می‌نوشتیم. ولی موقع نمره دادن نمره املا می‌گرفتیم نه دیکته. انشا هم که ساده بود. چند موضوع تکراری و ساده علم بهتر است یا ثروت، تابستان خود را چگونه گذراندید. خب طبیعی‌ترین چیزی که البته ما دانش‌آموزان می‌دانستیم، این بود که علم خیلی بهتر از ثروت است. نمی‌دانم چرا هیچ‌کداممان به فکرمان هم نمی‌رسید که ثروت بهتر است. تابستان‌های ما هم عین هم بود؛ تکراری و ملال‌آور. معلمی به اسم آقای تولایی داشتیم که از کردهای کرمانشاه بود به گمانم. می‌گفت اگر می‌خواهید انشا بنویسید، لازم نیست علم بهتر است یا ثروت بنویسید. هر کس انشای خود را با «البته بر ما دانش‌آموزان واضح و مبرهن است» شروع می‌کرد، به او صفر می‌داد. جای فعل و فاعل را به ما می‌گفت و این‌که انشا مهم‌ترین درس است و باید چطور مقدمه بنویسید، خلاصه باشد، زیبا باشد و معنی داشته باشد. موضوعاتی هم برای انشا می‌داد که اگر بلد نبودیم بنویسیم، کسی هم پیدا نمی‌شد کمکمان کند. با هم می‌توانستیم مشورت کنیم. تازه فهمیدیم نامه‌ای به معلم خود بنویسید، درخواست استخدام و انشای ‌شاعرانه‌ و انواع نوشته‌ها چه تفاوت‌هایی دارد. امتحان هم نداشتیم. نمره‌های کلاسی را جمع می‌کرد و با آخرین ورقه روز امتحان جمع می‌کرد. اولین انشای متفاوتی که نوشتم، معلمم آقای تولایی از آن خوشش آمد، کلی هم تعریف کرد. این همه را گفتم که برسم به موضوع انشای متفاوت.
تابستان خود را چگونه گذراندید به امر واقع در گذشته می‌پرداخت و اکثرا هم عین هم می‌نوشتیم. اما این‌بار دوستان موضوع را عوض کرده‌اند. تابستان خود را چگونه می‌گذرانید. موضوع خیلی سختی است. آن هم بعد از دو سال پاندمی. تابستان قبل که به مصیبت گذشت و اخبار مرگ‌ومیر جهانی را همه می‌دانند و ذکرش جز بر ملال افزودن فایده دیگری ندارد. ظاهرا مملکت ما که این‌بار هم در برهه حساسی قرار دارد، روزهای چندان روشنی ندارد. به‌خصوص در عرصه فرهنگ و اقتصاد. هیچ چیزی نمی‌دانیم و مانده‌ایم چه کنیم. ساعات خواب و بیداری‌مان به هم ریخته. ترس از بیماری فلجمان کرده و خانه‌نشین شده‌ایم. ارتباطات اغلب مجازی است. خریدمان مجازی و دید و بازدیدها هم. از خدمت موظف با کمال افتخار بعد از ۳۰ و اندی سال سه سالی است که بازنشسته شده‌ام و شغل مورد علاقه‌ام که نوشتن است، همیشه در خلوت انجام می‌شده. حال هم به همان منوال پیش می‌رود. مثل مورچه‌ای که آذوقه جمع می‌کند، مخزنی از فیلم‌های خوب سینمایی را جمع کرده‌ام که ببینم و موسیقی‌هایی که در ساعات استراحت گوش می‌کنم. یک روزهایی با همسر جان به نوه‌داری مشغول می‌شویم که این تابستان هم ادامه خواهد داشت به شرط بقا. کتاب‌خوانی و پرسش احوال دوستان و با رعایت احتیاط‌های واجب گوش شیطان کر انتقال تجربه‌های کاری به جوانان در کارگاه‌های پیش‌رو. برنامه‌ریزی برای کارهای بعدی و مرور کارهای قبلی از دیگر برنامه‌های این تابستان است. در صف انتشار تزریق واکسن هم نشسته‌ایم. ناامید نیستم، اما نگرانم. نگرانی هم به خودم مربوط نیست. بیشتر نگرانم که دیگران را به زحمت بیندازم. امیدوارم این تابستان هم خوب یا بد بگذرد، که می‌گذرد و امید که به سلامت و نیک‌نامی بگذرد. امیدوارم که چلچراغ هم‌چنان همه چراغ‌هایش روشن باشد و این نهال فرهنگ هم‌چنان سبز بماند و این دریچه تنفسی بسته نشود. ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود. ولی انگار جان‌سخت بوده‌ایم.
زیاده عرضی نیست و این بود انشای من.
باقی بقای شما دوستان خوب.

دسته‌گل گردالی!

رضا احسان‌پور، طنزپرداز

بچه‌تر که بودم، دلم می‌خواست سه ماه تابستان یک اختراعی بکنم؛ حالا هر اختراعی که هست. بعدها وقتی تلویزیون، نفرات برتر کنکور و المپیادی‌ها را نشان می‌داد، بی‌آن‌که کسی حتی بخواهد من را با آن‌ها مقایسه کند، خودم احساس شرم می‌کردم که چرا من این‌طوری نیستم؟! چرا مایه افتخار خانواده‌ام و ملت شریف ایران که دعای خیرشان پشت سرم بوده است، نیستم؟!
فکر کنم آن شوق به اختراع، زودتر از موعد و پیش‌گیری قبل از درمانی بود که به‌ صورت ناخودآگاه در من به وجود آمده بود. انگار که یک ندای غیبی آمده باشد و زودتر به من بگوید که تا فرصت هست، یک اختراعی بکن که مایه افتخار شوی، چون بعدا قرار نیست المپیادی یا نفر برتر کنکور شوی و گل و مدال گردنت بیندازند!
آدمیزاد شرطی است؛ از جک‌و‌جانورها هم شرطی‌تر! حالا شما تصور کنید آن زمانی که پایه‌های هویتی و شخصیتی و این‌چیزهای من شکل می‌گرفته، با شوق به اختراع، آن هم در تابستان‌ها همراه بوده است. چند سال، سه ماه گرم تابستان، خیال مخترع ‌شدن با پوست و گوشت و سایر اعضای من، مخلوط و محلول شده است. پس طبیعی است که تا اسم تابستان می‌آید، بنا به همان قانون شرطیت(!)، شعله و آتشِ زیر خاکسترِ اختراع ‌کردن در من گُر بگیرد.
با این‌که آن‌قدر لوح تقدیر و تندیس و افتخار و این‌چیزها توی دکور خانه‌ام چیده‌ام که نیازی به آن افتخارهای مذکور ندارم، ولی شوق اختراع هنوز در من هست که هست! سختی‌اش نسبت به دوران جاهلیت کودکی، عقلانیت بزرگ‌سالی است! یعنی آن زمان، نه این‌که ندانستن، سرقفلی هر کودکی است، خیال خام خوشی داشتم که چیزی هست که بتوانم اختراع کنم. با تمامِ نشدنش ولی ناامید نبودم. حالا ولی می‌دانم که چیز اختراع‌نشده‌ای نمانده و اگر هم مانده، هر شب خبرش را با مقدمه «مخترعان جوان ایرانی موفق شدند…» پخش می‌کنند! نمی‌دانم این بی‌معرفت‌های تک‌خور، چیز از کجا برای اختراع ‌کردن پیدا می‌کنند! چند وقتی به این فکر می‌کردم که طرح رفاقت با یکی از این «مخترعان جوان ایرانی» بریزم! ولی دیدم رفیق و رفاقت سست است و گاه به گاه! برنامه کوتاه‌مدتم این است که در یکی از همین تابستان‌ها، با یکی از این خانم‌های «مخترع جوان ایرانی» ازدواج کنم! خلاصه که شاید این تابستان را به امر خیر بگذرانم!

تابستان پرماجرا

مژگان کلهر، نویسنده و مترجم ادبیات کودکان و نوجوانان

همیشه عادت داشتم در مورد «تابستان خود را چگونه گذراندید؟» بنویسم. در مورد اتفاق‌های گذشته. اما الان باید به «تابستان خود را چگونه خواهید گذراند؟» فکر کنم. به نظرم فکر کردن به برنامه‌های آینده هیجان‌انگیزتر است.
امسال تابستان: یک رمان قرار است ترجمه کنم. بعد قرار است جلد پنجم ماجراهای الینا را بنویسم. بعد هم باید در انتخاب رشته به دخترم، باران، کمک کنم. دوست دارم یک مسافرت هیجان‌انگیز هم بروم، با دوست صمیمی‌ام، آتوسا صالحی عزیز. گرمای تابستان کیف می‌دهد که زیر باد خنک کولر، کتاب بخوانم؛ کتاب‌هایی که مدت‌هاست دوست دارم بخوانمشان.
تابستان بدون پیک‌نیک‌های آخر هفته و گشت و گذار در طبیعت هرگز به پایان نمی‌رسد و البته هیچ تابستانی بدون رفتن به خانه مادربزرگ، تابستان نمی‌شود. حتم دارم وسط‌های شهریور دلم می‌گیرد که چرا تابستان این‌قدر کوتاه بود و زود تمام شد.

امان از کرونا

مهدی فرج‌اللهی، شاعر و طنزپرداز

اگر این سوال را از کلیم کاشانی می‌پرسیدیم، ممکن بود بگوید:
یک فصل صرف بستن دل شد به این و آن
فصل دگر به کندن ز این و آن گذشت
بیدل دهلوی توصیه می‌کند که هر جور دلت خواست تابستان را بگذران اما:
امان خواه از گزند خلق در گرم اختلاطی‌ها
که عقرب بیشتر در فصل تابستان شود
اگر از عبید زاکانی بپرسیم که در تابستان چه می‌کردی؟ احتمالا می‌گوید: عرق.
به‌هرحال هنوز ماجرای کرونا در تابستان ادامه دارد؛ ضمن رعایت پروتکل‌ها و با آرزوی سلامتی برای همه مردم جهان، پیشنهاد می‌کنم تابستان را این‌گونه بگذرانیم:
در خانه ما رونق اگر نیست صفا هست
بیرون نرو ای دوست که آن‌جا کرونا هست

یک جفت گوشواره گیلاسی

مریم حسینیان، نویسنده

گومبا نشسته است کنارم و مثل من به سقف نگاه می‌کند. زیرچشمی داریم همدیگر را می‌پاییم. هفت ماه است دنبال من راه افتاده و انگار خودش هم می‌داند آتش زیر خاکستر این روزهای من است. انگار یک نفر اجیرش کرده که روزانه گند بزند به زندگی من.
چند روزی ا‌ست که فکر می‌کنم بد نیست با گومبا راه دیالوگ را باز کنم. حالا درست است که حرف مشترکی نداریم و یک جورهایی دستمان برسد، همدیگر را آسفالت می‌کنیم، ولی به‌هرحال در روزگار بیماری، با گومبا هم باید کنار آمد.
می‌گویم: خانوم مقدم معلم کلاس سوم و چهارم دبستان من بود. می‌فهمی؟ خیلی تاکید داشت انشا حتما باید مقدمه داشته باشد. حواست هست؟ یعنی اگر از فصل بهار بخواهی بنویسی، حتما از رفتن زمستان شروع کنی. گوش‌ات با منه گومبا؟ اداهای سرخ‌پوستیت رو بذار برای یکی دیگه. ببین الان مثلا بخوام درباره تابستون بنویسم، باید یک قدم برگردم عقب و یه چیزی بگم درباره بهار. کدوم بهار گومبا؟ من حتی زمستون و پاییز درست و حسابی هم نداشتم.
احساس می‌کنم دارد گوش می‌کند به حرف‌هایم. درست است که شبیه غول زمخت و اجیرشده‌ای ا‌ست که برای مبارزه با من آمده. هر وقت بعد از شیمی‌درمانی حالم بد می‌شود، مطمئنم یک چیزی ریخته توی آتشی که روشن کرده. شاید هم تقصیر خودش نباشد… ولی گومباها حتی از مقدمه انشا هم گاهی مهم‌ترند.
می‌گویم: کرونا می‌دونی چیه؟ از وقتی اومده، فصل هم معنا نداره دیگه. چه فرقی می‌کنه بهار باشه یا تابستان. وقتی حتی با خیال راحت نمی‌تونی پا بذاری توی باغ میوه، دشت گل، بری تورهای تفریحی، کافه‌گردی، استخر و ورزش… می‌فهمی گومبا؟ تابستون این چیزهاش خوبه. وگرنه گرماش که نابودکننده است. فکر کن من که عاشق زمستون و پاییزم، با این وضعیت سیستم ایمنی و بودن سنگین تو کنارم، چطور می‌تونم به سه ماه تابستون فکر کنم؟
گومبا دیگر به سقف نگاه نمی‌کند. خیره شده به من. با خودم فکر می‌کنم شاید حرف‌هایم را فهمیده. شاید تابستان را دوست دارد. شاید خانوم مقدم را از سال‌های دور می‌شناخته. من چه می‌دانم چندتا گومبا در جهان وجود دارد که به وقت بیماری، بیاید لانه کند کنارت و هر وقت حالت خوش نباشد، صدای نامفهومش را بشنوی. انگار که وردی بخواند و چیزی بریزد در آتشی… شاید تابستان حسنش همین باشد که سفر گومبا تمام می‌شود. شاید برود مأموریتی دیگر.
آتش در تابستان زیاد معنا ندارد، مگر آخر شب و کنار ساحل یا مثلا برای سرخ شدن بلال‌های کنار پارک لاله.
تابستان اگر مفهومش رفتن گومبا باشد و شروعی تازه برای من که دیگر بشود تخت را ترک کنم و وسط کرونا و گرما و میوه‌های تابستانی، به برنامه‌های تازه‌ام فکر کنم، آن وقت می‌توانم یاد و خاطره تابستان را گرامی بدارم.
برای اولین بار دستم را می‌کشم روی سر گومبا. نمی‌دانم چرا تابه‌حال برای ناز کردنش برنامه‌ای نداشته‌ام. بلافاصله می‌فهمم گومبا لوس هم هست. یک قاچ هندوانه می‌گذارم توی دهانش. با لذت می‌خورد. حالا به هم خیره شده‌ایم. سعی می‌کنم در مهربان‌ترین حالت ممکن بگویم: گومبا بذار تابستون فصل من باشه. پاییز و زمستون و بهار مال تو بود. تو که نمی‌خواستی من این‌قدر رنج بکشم. نه؟ ببین، شاید برای اولین بار بخوام تابستون بنویسم. این‌قدر زیاد فکر کردم توی این چند ماه که افتاده بودم کنارت… حالا باید آماده بشم. گومبا گل اطلسی و لادن رو می‌شناسی؟ می‌دونی بوی ریحون توی باغچه یعنی چی؟ این‌ها الان برای من حال خوب‌اند. خرابش نکن لطفا. خب؟ بذار به تابستون بدون کرونا فکر کنم. بذار تابستون بدون شیمی‌درمانی باشه برام. شاید چند روزی برم وسط طبیعت که خودم رو پیدا کنم. حتما دوست دارم کنار رودخونه باشم. صدای آب حالم رو بهتر می‌کنه. گومبا با من نیا لطفا. به حرف‌هام خوب فکر کن. غول‌های جادوگر خیلی وقت‌ها هم مهربونن. می‌دونستی؟ سعی کن یک غول مهربون باشی. اگر به حرف‌هام گوش کنی، قول می‌دم با گیلاس برات گوشواره درست کنم.
نمی‌دانم دارم این‌ها را بلند بلند می‌گویم یا می‌نویسم؟ صدای خانوم مقدم توی سرم پیچیده. باید بنویسم از آن هنگام که فصل بهار آرام آرام باغچه ما را ترک کرد و آفتاب با شدت بیشتری تابید بر زمین خاکی ما…
گومبا رفته است. غیب شده انگار. به جای خالی‌اش نگاه می‌کنم. سختی‌های بیماری را آورد لابد برای این‌که امروز با خودش ببرد. نمی‌دانم دلم برایش تنگ می‌شود یا نه. ولی یک جفت گوشواره گیلاس برایش کنار می‌گذارم. هندوانه خنک هم توی یخچال هست. شاید نیمه‌شبی بیاید، یا مثلا وسط یک روز گرم تابستان… کسی چه می‌داند.

چلچراغ ۸۲۰


منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته

عکس پروفایل مادر فوت شده