هم‌مسیر

منبع خبر / طنز / 14-10-1400

هم‌مسیر

یک پیش‌بینی. تا 20 سال دیگر تعداد زندگی‌نامه‌ها و خودزندگی‌نامه‌های فارسی از تعداد کتاب‌خوان‌ها بیشتر خواهد شد. این را همین‌طوری شکمی نمی‌گویم. پیش‌بینی‌ام مبتنی است بر مشاهدات میدانی شخصی خودم. در حقیقت مدت خیلی زیادی است که پیش نیامده برای کار جایی رفته باشم و صاحب، مالک، سرمایه‌گذار یا بنیان‌گذار آن‌جا نگفته باشد که قصد دارد کتاب زندگی‌اش را...

یک پیش‌بینی. تا 20 سال دیگر تعداد زندگی‌نامه‌ها و خودزندگی‌نامه‌های فارسی از تعداد کتاب‌خوان‌ها بیشتر خواهد شد. این را همین‌طوری شکمی نمی‌گویم. پیش‌بینی‌ام مبتنی است بر مشاهدات میدانی شخصی خودم. در حقیقت مدت خیلی زیادی است که پیش نیامده برای کار جایی رفته باشم و صاحب، مالک، سرمایه‌گذار یا بنیان‌گذار آن‌جا نگفته باشد که قصد دارد کتاب زندگی‌اش را منتشر کند. بعضی‌هایشان خودشان دست به کار شده‌اند و نسخه اولیه را آماده کرده‌اند و فقط دنبال یک نفر هستند که «سر و شکلش را راست و ریس کند». این دسته آن‌هایی هستند که معتقدند داستان زندگی‌شان آن‌قدر منحصربه‌فرد است که فقط خودشان از پس نوشتنش برمی‌آیند. دسته دوم خودشان چیزی ننوشته‌اند و مدت‌هاست منتظرند کسی پیدا شود که وقت داشته باشد و کمکشان کند «بالاخره زندگی‌شان را تعریف کنند». این دسته به قدری وقتشان باارزش است که حتی برای کار مهمی مثل نوشتن زندگی‌نامه‌شان هم فرصت ندارند.
اخیرا صاحب یکی از استارت‌آپ‌های نسبتا مشهور در لینکدین پیام داد که دوست دارد من را ببیند. پیام دادن به من در لینکدین مثل این است که مثلا یک نفر به ابوالحسن خرقانی تلفن بزند. در واقع اگر همت و اصرار ای‌میل یاهو در نشان دادن اتفاقات نادر لینکدین نبود، من بخت ملاقات با کارآفرین جوان را از دست می‌دادم. کارآفرین جوان ظاهرا زمان آفریدن کار استارت‌آپش جوان بوده، اما هنوز اصرار دارد که یک کارآفرین جوان باشد. کارآفرین جوان گفت اسم من را از مدیر جوان استارت‌آپ دیگری که زمانی در آن فعالیت می‌کردم، شنیده است و «اگرچه شخصا فکر می‌کرد جوان‌تر از این باشم» اعلام کرد دوست دارد زندگی‌نامه‌اش را کتاب کند. خوش‌بختانه کارآفرین جوان جزو دسته اول است. یعنی لازم نیست وقت بگذارم و با او مصاحبه کنم و کافی است یادداشت‌هایش را بخوانم و راست و ریس کنم.
-هوم! چه جالب.
تقریبا هر وقت کسی از خودش تعریف می‌کند، این را می‌گویم. دلیلی نمی‌بینم این‌بار هم همین کار را نکنم. کارآفرین جوان کمی از این عکس‌العملم دل‌سرد شده است. می‌پرسد.
-لازم نیست سوال خاصی بپرسید؟
من فکر می‌کنم بحث دستمزد است، اما زیرکانه سعی می‌کنم خودش قضیه را پیش بکشد.
-نه. چطور سوالی مثلا؟
-فکر می‌کردم بپرسید هدفم از نوشتن زندگی‌نامه‌م چیه!
شهرت بیشتر، ارضای حس غرور، تصور این‌که ممکن است چند ریالی از این راه عایدی داشته باشی، چشم و هم‌چشمی با یکی دیگر از هم‌صنفی‌هایت…
این‌ها را نمی‌گویم. از گنجینه عادت‌هایم یکی دیگر بیرون می‌کشم.
-اوه! چه دیدگاه جالبی. خب هدفتون چیه؟
-من فکر می‌کنم جوان ایرانی دچار کمبود اعتمادبه‌نفسه. به این خاطر که کسی الگوهای موفق رو بهش معرفی نکرده. دلم می‌خواد سهمی در ایجاد خودباوری توی کشور داشته باشم.
هر طور هست، تحمل می‌کنم. بالاخره هر ذره اندک پول در این زمانه می‌تواند کمکی باشد و تحمل کردن همچین مهملاتی بخشی از سختی کار است. ولی آیا همه این‌ها را هم باید تحمل کنم؟
-می‌دانستم دانشگاه چیزی برای یاد دادن به من ندارد. برای همین تلاش زیادی برای قبول شدن در کنکور نکردم. با تلاشی اندک وارد دانشگاه آزاد اسلامی شدم و مدرکی را که همه با هدر دادن وقت و تلاش زیاد به دست می‌آورند، با کمترین زحمت به دست آوردم.
(فکر این‌که پدر کارآفرین جوان بداند تلاشش برای دادن شهریه دانشگاه آزاد در زندگی‌نامه پسرش تحت عنوان «کمترین زحمت» دسته‌بندی شده، آزارم می‌دهد.)

-ایده اولیه کار خیلی ناگهانی به ذهنم رسید. داشتم چیز دیگری گوگل می‌کردم و تصادفا به شرکتی برخوردم که همین کار ما را در مقیاس خیلی بزرگ‌تر در آمریکا انجام می‌دهد.
(ذهن کارآفرین جوان در این فرایند چه نقشی ایفا کرده است؟)

-به نظرم کار کردن با دو دسته تقریبا غیرممکن است. یک دسته آدم‌هایی که سال‌هاست دارند کار می‌کنند و تصور می‌کنند تجربه برگ برنده آن‌هاست. دسته دوم آدم‌هایی که در دانشگاه‌های سراسری درس خوانده‌اند و فکر می‌کنند سواد عامل تعیین‌کننده‌ای است. به‌خصوص که تحصیل در این دانشگاه‌ها رایگان است و دانشجویان هیچ‌وقت متوجه نقش تعیین‌کننده پول نمی‌شوند.

-اشتباه بزرگ متد سنتی کار در ایران این است که کارفرما در آن کارمندانش را به عنوان «نیروی انسانی» می‌شمارد. در بیزینس من این اشتباه برای همیشه اصلاح شده است. من به کارمندانم لقب «هم‌مسیر» می‌دهم. خودشان هم می‌دانند که فقط تا وقتی در یک مسیر باشیم، نیروی کار من به حساب می‌آیند. فقط بودن در مسیر هم کافی نیست. آن‌ها باید بتوانند هم‌سرعت با ما حرکت کنند، وگرنه جا می‌مانند. من فکر می‌کنم این راه نجات اقتصاد ایران است.

چند روز بعد دست‌نوشته‌ها را به صاحبش پس دادم. از من تعهد رسمی گرفت که از ایده‌هایش در هیچ کار اقتصادی استفاده نکنم، مگر این‌که از خودش اجازه بگیرم. اما برای بازنشر ایده‌ها نیازی به اجازه نیست. بعد پرسید چرا نوشتن کتاب را قبول نکردم. گفتم:
-فکر کنم هم‌مسیر نبودیم.
با پوزخند گفت: «بله، معلوم بود. کسی که اون سوال رو نپرسه، هم‌مسیر من نیست.» و بعد دست‌نویسش را گذاشت توی گاوصندوق.

آواز تنهایی


دنیا سهرابی
خواب دیدم گوشه ای نشسته و همان طور خیره ساعت روی دیوار را می‌نگریستم.
همان لحظه غریبه ای آمد و آوازی را زیر لب زمزمه کرد.
آنقدر غرق افکار خود بودم که حتی نیم نگاهی هم نکردم و تنها صدای آواز خواندنش را شنیدم‌.
به من که رسید لحظه ای ایستاد و سرش را به طرف من برگرداند و پرسید: (( عجیب است، تو اولین نفری هستی که صدای آواز خواندنم توجهت را جلب نکرد!
این آواز به گوشه هر انسانی می‌رسد، ترس تمام وجودش را فرا می‌گیرد.))
منتظر جواب نماند، همین را گفت و به راه افتاد.
پیش از آن که به راهش ادامه دهد، لحظه ای صورتش را دیدم.
قیافه سرد و بی‌ روحی داشت.
خیلی آهسته با خود گفتم : (( تو چه میدانی! زمان چقدر برایم کند می‌گذرد…
آنقدر انتظار کشیده ام که حتی چنین آواز دلخراشی هم توجهم را جلب نمی‌کند‌.
مگر نمی‌دانی در این مرداب تنهایی گیر افتاده ام…))
با این حال کنجکاو شدم و فکرم را درگیر کرد.
بالاخره یادم آمد چه آوازی را زمزمه می‌کرد.
چهار ستون بدنم به لرزه افتاد.
پاهایم قفل و دستانم بی‌حس شدند.
گویا اصلا توان حرکت نداشتم.
همان لحظه هراسان از خواب پریدم.
به آشپزخانه رفتم و جرعه ای آب نوشیدم.
به اتاقم برگشتم و ناگهان چشمانم به ساعت دوخته شد.
ساعت ۵:۴۵ دقیقه صبح بود.
همان جا خشکم زد.
خوابی که دیدم و تمام آن اتفاقات از جلوی چشمانم رد شدند.
در همین حین صدایی در گوشم آوازی را زمزمه کرد.
باورم نمی‌شد، همان آواز بود.
آواز تنهایی…

جای خالی خسروی آواز


فریبا افشین فر
استادمان رفت. خسرو آواز ایران، با صدای بی نظیر و بی همتایش. قلب میلیونها ایرانی از رفتنش مملو از غم ودرد شد. اما آسمانیها خوشحالند چون با رفتنش به آن سو تمام خوبان واهل موسیقی و شعر و ادب از آمدنش مسرور وشاد گشتند. در سرتاسر میهن پهناور و قهرمان پرورمان هنوز صحبت و سخن از اوست. یادش و نامش همیشه آرامش دهنده دلهای غمدیده است. از این خوشحالم که خانواده اش راه و رسم او را ادامه خواهند داد. شیرمردانی چون او در میهنمان فراوانند، راهشان مستدام باد. چه مسلمانانی که با ربنای او سر سفره های افطار نشستند و دست به دعا برداشتند. این را میدانم پشت لبخندش ناگفته ها داشت. بعضی را به زبان راند و بعضی را نه. شاید اگر اجازه داده میشد یک مملکت را اداره میکرد. گل چهره مپرس که چگونه؟ ولی اداره میکرد. ما با صدای دلنشین مرغ سحر هر صبح بیدار شده و گوش جان به نواهای شیرینش می سپاریم. در پاییز آمد و در پاییز رفت. قلمم ازنوشتن صفات نیک اوعاجز است. ما همه با رفتن آن پدر موسیقی با صوت خوش الحانش تنها ماندیم. ولی با یاری پروردگار مهربان پسرش همایون پی گیر طریقش خواهد بود انشالله. دوستداران هنر همواره به یادت خواهند ماند. ما به صدای دلنوازت خو گرفته بودیم وموسیقی را با تو شناختیم. مکانت جنت و روحت همیشه در آرامش باد.

پیامک حقوق


مهدی حسنی نسب
دوستان فکر کنم یادشون باشه
قبلنا اس ام اس حقوق میومد فرمتش اینجوری بود:
واریز مبلغ…
حقوق پژوهشگاه ارتباطات و فناوری اطلاعات.

این فرمت اشکالاتی را به همراه داشت. از جمله اینکه ثابت میکرد شما واسه پژوهشگاه کار کردید…. اونوقت میتونستید با همین مدرک برید اداره کار و بگید منو بیمه نکردن!
اداره کارم میومد و …
برای اینکه کسی شاکی نباشه قرار شد همه رو مجبور کنن بیمه خویش فرما شن…یعنی واسه رد شدن حقوق هر ماه باید مدرک پرداختی بیمه به امور مالی تحویل داده شه، وگرنه حقوق بی حقوق!

اما همچنان مشکل اس ام اس حقوق پابرجا بود، چون ثابت میکرد شما واسه مرکز کار کردید!
امروز که اس ام اس اومد دیدم بحمدالله این مشکل حل شده و پول واریزی از حسابی نامشخص، اونم از یه صندوق قرض الحسنه به حسابم واریز شده!

احتمالا پرداخت های بعدی به این صورت خواهد بود:
دیلین دیلین دیلینگگگگگگ(صدای زنگ موبایل)
+بله، بفرمایید؟!
-آقای فلانی؟!

به به، سلام آقای فلاح دوست، خوبید؟ جانم؟
-فلاح دوست کیه آقا؟ مگه نمیبینی صدامو عوض کردم؟!
+آهان، صدا رو عوض کردید، شرمنده، من فکر کردم بستنی کیم دارید میل میکنید به خاطر اونه!
-حالا بی خیال… مدرک پرداخت بیمه آمادست؟
+بله، الان میارم خدمتتون جناب فلاح دوست
-آقا جان اینقدر نگو فلاح دوست دیگه!! من یه آدم ناشناسم
+چشم آقای فلاح…ببخشید…خب چی صدات کنم برادر من؟!
-آقا جان چه گیری دادیا….شما اصلا منو صدا نکن! گوش کن ببین چی میگم چون یبار بیشتر نمیگم! ساعت 4 با مدرک پرداخت بیمت میای پارک لاله…کتار موزه هنرهای معاصر یه درخت کهنساله، یه سطل آشغال کنارشه. قبض رسید بیمتو بزار زیر سطل آشغال! مامور ما با یه موتور مشکی رنگ میاد کنارت قبضو از زیر سطل آشغال برمیداری میدی دستش، اسم رمزم اینه: “من محققم، به مردم و کشورم عشق میورزم”
+حالا لازمه حتما اون قبضو بزارم زیر سطل آشغال؟! خب تو جیبمه، میاد میدم دستش دیگه!!نخیرم اونجوری نمیشه! اگه حقوقتو میخوای همونی که من میگم انجام میدی! نه کم نه زیاد، مفهومه؟! دوساعت بعد بیا دم همون درخت، حقوقت تو یه پلاستیک مشکی زیر درخته!باشه آقای فلاح دوست
-باز گفت فلاح دوست! باززززز گفت فلاح دوست

چلچراع 820


منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته

اتفاقات سی و دومین روز جنگ تحمیلی