خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و اندیشه _ صادق وفایی: سومین قسمت از میزگرد محمود اسکندری با حضور دوستانش امیران خلبان ناصر باقری و محمدرضا قرهباغی امروز منتشر میشود. در دو گزارش پیشینی که از این میزگرد منتشر کردیم، درباره چگونگی ورود و آموزش این دو خلبان و عملیاتهای مهمشان ازجمله عملیات بغداد با حضور باقری و ماموریتی که منجر به اجکت قرهباغی شد، گفتگو کردیم. خاطرات مربوط به این اتفاقات در دو پیوند زیر قابل دسترسی و مطالعه هستند:
«وضع خیلیها از من بهتر است ولی وجدان راحتی دارم / خاطره جانبازی از عملیات بغداد و شهادت دوران» و «دوران را با موشک هواپیما زدند / روایت بازگشت خلبان فانتوم از مرگ»
اما سومین و آخرین قسمت میزگردمان با حضور ایندوخلبان، منتشر میشود که در آن صحبتهای پایانی باقری درباره عملیات بغداد و بازگشت فانتوم زخمی او و اسکندری را میخوانیم؛ همچنین سخنانی درباره نامهربانیهایی که طی دهههای گذشته با خلبانان شده است. اما یکی نکات مهم این بخش از میزگرد، خاطره قرهباغی از سانحه رانندگیای است که منجر به درگذشت محمود اسکندری شد. او که یکی از نزدیکترین دوستان اسکندری بوده، اولینفردی است که پس از سانحه خود را به محل حادثه و بالای سر اسکندری رسانده است.
واقعیت مهم دیگری که قرهباغی در این بخش از گفتگو بیان کرد، مربوط به عملیات بازگرداندن فانتوم زخمی از عملیات H3 است که اسکندری و محمد جوانمردی مامور بازگرداندنش از سوریه به ایران بودند. در آن ماموریت اسکندری با پیشنهاد نیروهای نظامی مصری برای انتقال فانتوم ایرانی به مصر روبرو میشود اما...
مشروح گزارش سومینبخش از میزگرد مورد اشاره را میخوانیم؛
* آقای باقری برایم سوال است که اسکندری در عملیات بغداد، بعد از اصابت گلولهها به هواپیمایتان، چهطور و با چهلحنی با شما صحبت میکرد؟ گفتید خودتان نمیترسیدید. اسکندری را هم من شنیدهام که آدم نترسی بوده است.
باقری: بله نترس بود.
* در رادیوی داخلی هواپیما چهطور با شما حرف زد؟ چهطور گفت «نپری ها!»؟ با هیجان بود یا آرامش؟
باقری: راحت بود. میدانست من بِپّر نیستم.
* من شنیدهام به شما گفته همهچیز تحت کنترل است. یکوقت بیرون نپری!؟
باقری: بله. من میدیدم که تحت کنترل است. درست بعد از این اتفاق آمدیم و رسیدیم به یکسری نیروهای عراقی که داشتند مراسم صبحگاه اجرا میکردند...
* صبحگاه ریخت به هم دیگر!؟
باقری: خاکریزهایی داشتند که ماشینها و ادواتشان را پشت آنها بهسمت ایران چیده بودند. اما ما داشتیم از پشت سرشان میآمدیم. داشتند پرچمشان را بالا میبردند. هواپیما هم فقط فشنگ داشت. فشنگهایمان را آنجا خالی کرد و آمدیم. اصلاً نمیدانستیم آنجا نیرو هست. هیچکس هم به ما نگفته بود. شاید اصلاً نباید آنجا میبودیم. چون سمت حرکتمان نباید به آنجا میرسید. طبق بریف باید از جای دیگری در میآمدیم. خلاصه با فشنگ به آنها حمله کردیم. خداییاش را هم بگویم محمود بهطرف آدمها برنگشت که آنها را بزند. یعنی دماغه هواپیما بهطرف ماشینها و ادوات بود. مسلسل هواپیما هم خطی میزند و وقتی بخواهی بزنی باید مقداری پایین بروی و به گلوله ببندی.
* وقتی برگشتید، اسکندری اصلاً حالت منقلب، بغض یا گریه نداشت؟
باقری: نه. ما در برگشت به مشکل بنزین برخوردیم. چون همانطور که گفتم مسیرمان را طولانیتر کرده بودیم. مرتب به من میگفت «چهقدر دیگر بنزین داریم؟» گیج بنزین در کابین جلو است. ناوبری را هم خلبان کابین عقب انجام میدهد. محمود همه حواسش به پرواز بود. به همیندلیل مرتب میپرسید: «چهقدر دیگر تا مرز داریم؟» الان داریم مثل یکقصه تعریفاش میکنیم اما در آن لحظات هر ثانیه عقربه ثانیهشمار هواپیما، مثل یکربع ساعت میگذشت. اینقدر به آن خیره میشوی، انگار اصلاً تکان نمیخورد.
در آن وضعیت که بمبهایت را زدهای و همهجا را به هم ریختهای، در آن هیجان و سرعت و هواپیمای دشمن که پشت سرت است، فقط میخواهی مرز را رد کنی. هر اتفاقی هم میخواهد بیافتد، فقط دوست داری مرز را رد کنی. حالا مرز کجا بود؟ کوهها. ما دنبال سیمخاردار نبودیم. دنبال کوههای مرزی میگشتیم. منتهی بحث زمان و سیستم ناوبری بود.
محمود میگفت: «چهقدر دیگر تا مرز داریم؟» مثلاً میگفتم «۳۰ مایل دیگر!» چشم او به بنزین بود و چشم من به فاصله. ما خیلی پایین بودیم و به همینخاطر، خوب اطراف را نمیدیدیم. هوا هنوز کاملاً روشن نشده بود. تا محمود، کوهها را دید و فهمید به مرز رسیدهایم، کشید بالا.
وقتی با رادار ارتباط گرفتیم، اولینچیزی که رادار از ما پرسید، این بود که «عباس کو؟» محمود گفت «بعدا میآید!» آنها با خودشان گفته بودند «بعدا میآید؟ یعنی چه؟» (علیرضا) یاسینی و دیگران که در کاروان بودند، وقتی نشستیم آمدند پای هواپیما و پرسیدند «بعدا میآید یعنی کی میآید؟» * که وقتی هواپیما بالا میرود...
باقری: بله. بنزین کمتری مصرف شود. تا پیش از آن، ما با سرعت بالا به زمین چسبیده بودیم.
* باک اضافه هم که با خود برده بودید.
باقری: باک اضافه داشتیم. باکها داشتند خالی میشدند ولی همانطور که میدانید در ارتفاع پایین...
* در آن ارتفاع باک اضافه، بنزین نمیرساند.
باقری: بله. اصطلاحاً بنزین در باک تِرَپ میشود. بهخاطر گرویتی (جاذبه) بنزین نمیآید. پمپاژ نمیکند. ولی وقتی میروی بالا، پِرْشرایز میشود و همه بنزینها میآیند توی باک اصلی.
برای ما تانکر سوخت آمده بود. تاپ کاور هم داشتیم. تانکر هم تاپ کاور داشت. همه اینها را داشتیم و منتظرمان بودند. اما تا مرز نمیتوانستیم با ایستگاه رادار صحبت کنیم. به مرز که رسیدیم محمود توانست با رادار صحبت کند. دیگر گور پدر موشک و هواپیمای دشمن و هرچه که پشت سرمان است! (میخندد) شروع کرد صحبتکردن که «ما فلان هواپیما هستیم و داریم از فلانماموریت میآییم! موقعیت تانکر را بگویید!» موقعیت تانکر را گفتند و بهسمتش رفتیم. حالا تانکر کجا بود؟
* کرمانشاه!
باقری: بله. رادار، F14 را فرستاد به سمت هواپیماهای پشت سر ما که تعقیبمان میکردند. البته ما دیگر دنبال این نبودیم که چهچیزی دنبالمان است. مرتب داشتیم ارتفاع میگرفتیم که برویم زیر تانکر. محمود اولش گفت «به تانکر نمیرسیم. باید برویم کرمانشاه بنشینیم!» چون اولین باندی که جلومان بود، کرمانشاه بود. همین که کمی بالا رفتیم، بنزینها از باکهای اضافه برگشتند توی باک اصلی. به همیندلیل گفت «میرویم سمت تانکر!» هدفش این بود که کمی بنزین بگیریم و برویم همدان بنشینیم. همینطور داشتیم کلاین میکردیم. رسیدیم به ۳۴ هزار پا و یعنی عامل سرعت را به ارتفاع تبدیل کرده بودیم. وقتی بالا رفتیم و دیدیم بنزین کافی به باک رسیده، گفتیم ای آقا چرا بیخود به خودمان دردسر بدهیم؟ چرا برای خودمان پاسبان بیاوریم؟ (میخندد) همینطور مستقیم برویم همدان بنشینیم دیگر!
از همانجا سمت همدان را گرفتیم و در پایگاه نشستیم. وقتی با رادار ارتباط گرفتیم، اولینچیزی که رادار از ما پرسید، این بود که «عباس کو؟» محمود گفت «بعدا میآید!» آنها با خودشان گفته بودند «بعدا میآید؟ یعنی چه؟» (علیرضا) یاسینی و دیگران که در کاروان بودند، وقتی نشستیم آمدند پای هواپیما و پرسیدند «بعدا میآید یعنی کی میآید؟» محمود گفت «من چه میدانم؟ وقتی جنگ تمام شد!»
* یعنی با همینحالت؟ شوخی کرد؟
باقری: بله خب...
* یعنی اینکه پیاده شود و بگوید «هی آقا! همرزم ما را زدند» و...
باقری: ببینید، این حرفها را شما میزنید که الان روی زمین نشستهاید. من وقتی برادرم از دنیا رفت، نه گریه کردم نه از نظر عاطفی مشکلی برایم پیش آمد. وقتی به عملیات میروی و برمیگردی بهمرور این احساسات در آدم کشته میشود. اینقدر از برادر نزدیکتر در بالت میمیرد، جلوی رویت میمیرد و تو هم هیچ کاری نمیتوانی بکنی که مرگ برایت عادی میشود...
قرهباغی: اینقدر دیدهایم که دیگر...
باقری: ممکن است یکگوسفند را جلوی شما سر ببرند و ناراحت شوید؛ در صورتیکه میدانید این، همانگوشتی است که میخورید! اما وقتی این اتفاق را زیاد میافتد و مرگ برایتان عادی شود، دیگر ناراحت نمیشوید.
* آخر چهطور...
باقری: خب وقتی زمان نداشته باشی که ناراحت شوی، نمیتوانی ناراحت شوی! باید عبور کنی و بروی. در هواپیما که نمیتوانی بنشینی و فکر کنی و برای رفیقت عزا بگیری! چون اگر نجنبی، تا لحظاتی دیگر خودت نابود میشوی!
* خب وقتی که آمدی و نشستی و از شرایط هیجان و اضطراب دور شدی چه؟ آنجا که دیگر وقت هست!
وقتی زمان نداشته باشی که ناراحت شوی، نمیتوانی ناراحت شوی! باید عبور کنی و بروی. در هواپیما که نمیتوانی بنشینی و فکر کنی و برای رفیقت عزا بگیری! چون اگر نجنبی، تا لحظاتی دیگر خودت نابود میشوی باقری: نه. داغی و حرارت اتفاق تمام میشود. ببینید، وقتی میآیی ناراحتی. ما که خوشحال نبودیم رفقایمان جلوی چشممان کشته میشوند. تازه کمی قبلترش هم کودتای نقاب را داشتیم. میدیدیم که دست طرف را میگیرند و سوار (هواپیمای) بونانزا میکنند و به تهران میبرند و فردایش میگویند اعدام شد. عه؟ فلانی؟ چه شد؟ بله.
آرام آرام به جایی میرسد که شما هرچه هم ناراحت و خوشحال شوی، فرقی ندارد. باید در هواپیمای شکاری به جایی برسی که هیچچیز رویت تاثیر نگذارد! یعنی وقتی در هواپیما مینشینی، مشکل زمین را بگذاری زمین. من نمیتوانم به این فکر کنم که بچهام مریض است. اگر میخواهم به این فکر کنم، باید بمانم روی زمین. چون تمرکزم در پرواز به هم میخورد. شما در پرواز همه حواس و تمرکزتان را لازم دارید.
* دقیقاً همینطور است. کاملاً درست میگویید.
باقری: وقتی هم که برمیگردی، خب از حرارت ماجرا کم شده است. بعضی چیزها باید در تو کشته شود. باید برایت عادی شود. چون یکبار و دو بار و پنجبار که نیست! ما در جنگ کم بچهها را از دست ندادیم.
* آقای قرهباغی، شما از کجا با محمود اسکندری آشنا شدید؟ چون شما و آقای باقری آمریکا دوره دیدهاید و او در پاکستان دوره دید.
قرهباغی: از شیراز و پایگاه همدان. من اردیبهشت ۵۱ از آمریکا آمدم. مرخصی هم نرفتم و مستقیم رفتم کلاس اففور. وقتی آمدم دورهام در پایگاه مهرآباد شروع شد و بعد از آن، دوره کابین عقبی تاکتیکی را در شیراز دیدم. محمود اینها از ما جلوتر بودند و آنها هم دوره را در شیراز دیدند. مثل اسکندری که قدیمیتر بود، با (علی) صابونچی هم دوست بودم. یادش به خیر!
باقری: جلال قاضی، ستوان یک بود و اینها ستوان دو بودند که آمدند. قاضی از نیروی زمینی آمده بود.
* آقای قرهباغی، شما چهسالی رفتید آمریکا؟
قرهباغی: ۱۳۴۹.
* آقای باقری شما سال ۵۴ رفتید دیگر؟
باقری: بله. یکِ یکِ پنجاه و چهار. درست دوسهساعت بعد از سال تحویل تیکآف کردیم. (بهسمت آمریکا) با ایرانایر.
* و [آقای قرهباغی] کی از آمریکا برگشتید؟
قرهباغی: اوایل پنجاه و یک. زمان ما باید (هواپیماهای) T41، T37 و T38 را تمام میکردیم، بعد میآمدیم ایران، تازه ستوان دو میشدیم. زمان اینها [به باقری اشاره میکند] را نمیدانم. فکر میکنم T37 را که تمام میکردند، ستوان دو میشدند.
باقری: آمدند ساعت پروازهای T37 را زیاد کردند. در T37 خلبان و اَلَک میشدی. اگر از یکحدی پایینتر بودی، نگهات میداشتند برای هواپیمای ترابری. اگر نه، میرفتی برای T38؛ یعنی همان افپنج آموزشی. T38 هواپیمای سوپرسانیک است. T37 سابسانیک است.
* بله. مادون سرعت صوت است.
باقری: اگر میتوانستی دوره T38 را تمام کنی، میشدی خلبان شکاری.
قرهباغی: ما باید کامل دوره این هواپیماها را میپریدیم. و بعد فورمیشن T38 را میرفتیم. یکهمکلاسی آمریکایی داشتیم که وقتی در T38 به پرواز فورمیشن رسیدیم، گفت «من دیگر پرواز نمیکنم.» عه؟ برای ما خیلی عجیب بود! بعد از چند راید پرواز فورمیشن با T38 گفت «I don’t feel good!» گفتم «همین؟» گفت آره و گذاشت کنار! میگفت احساس خوبی ندارم!
من که از آمریکا برگشتم، باید یکماه مرخصی میرفتم. اما بعد از دوسهروز سریع خودم را به کلاس اففور رساندم؛ در مهرآباد. بعد از هشتنهماه به شیراز رفتم و دوره تاکتیکی کابین عقب شروع شد که خدابیامرز شهید فکوری، افسر عملیاتمان بود. خیلی از بچهها آنجا بودند. رضا یاسینی هم بود. با رضا خیلی دوست بودیم.
* اسکندری را کجا دیدید؟
قرهباغی: همانشیراز.
* آشناییتان چهطور بود؟ توجهتان را جلب نکرد؟ مثلاً ببینید یکخلبان جدید آمده که خیلی جسور است یا مثلاً بهقول معروف شاخبازی درمیآورد و...
قرهباغی: نه. اینها نبود. اول شیراز بود و بعدش هم همدان. اینقدر با هم خاطره داریم! بعد از زندانش (بعد از جنگ)، وقتی از زندان آمد، من هم آمدم، اینقدر با هم سفر و اینطرف و آنطرف رفتیم که نگو!
ببینید، یکخلبان شکاری باید شجاعت داشته باشد، ریسکپذیر باشد و غرور داشته باشد. واقعاً میگویم ها! اگر اینها را از یکخلبان شکاری بگیری، هیچ است. ریسکپذیری یکخلبان و بهموقع تصمیمگرفتنش خیلی مهم است.
* مدیریت لحظه!
قرهباغی: بله. باید بتواند سریع و بهموقع تصمیم بگیرد.
* پیش آمد که شما و اسکندری بهعنوان کابین عقب و جلوی هم بپرید؟ شما کابین عقب او باشید؟
قرهباغی: بله. شد. محمود خیلی بیخیال و خونسرد بود. همین هم باعث کشتهشدنش شد.
* ماجرای تصادف اتومبیل را میگویید؟
قرهباغی: بله. اولینکسی که در بیمارستان رفت بالای سرش من بودم. اول رفتم پسرش را خبر کردم و با هم بیمارستان رفتیم.
* کرج ساکن بودید؟
قرهباغی: نه. تهران بودم. حالا مسائل را با هم قاطی میکنیم، ممکن است رشته حرف از دستمان در برود. ساعت یک بعد از نیمهشب ماه مبارک رمضان، بود. نادر محرمنژاد به من زنگ زد. چون محمود ماشین او را برده بود. ماشینِ هاچبکِ دختر محرمنژاد بود.
* آن پراید!
قرهباغی: بله. محرمنژاد زنگ زد گفت «رضا من دلواپسم!» گفتم «یکِ نصفهشب؟ چرا؟» گفت «یکتلفن مشکوک به من شده! راجع به محمود!» گفتم «ماجرا چیه؟» گفت «فکر میکنم تصادف کرده!» گفتم «میدانی یا حدس میزنی؟» گفت «نه به دلم برات شده!» گفتم «دست بردار بابا! اینحرفا چیه؟» خدا رحمتش کند چندوقت پیش فوت کرد. گفت «نه. یکتلفن هم شده! بیا!»
خلاصه من رفتم پیش محرم نژاد و از آنجا با هم رفتیم گوهردشت کرج؛ دنبال محمد (پسر اسکندری). خیابان را بلد بودم ولی نمیدانستم زنگ کدام خانه را بزنم. گفتم «نادر صبر کن! وقتی برای سحری بلند شدند، زنگ درها را میزنیم. بالاخره یکی پیدا میشود بداند کدام زنگ را باید بزنیم.»
* پسر آقای اسکندری به آن عروسی (در قم) نرفته بود!
قرهباغی: عصبانیام نکن! بذار حرفم را بزنم دیگر! (میخندد)
[خنده]
قرهباغی: محمود در آن پراید هفتنفر را سوار کرده بود. بارها میگفتم «محمود! نکن! فلان کار را نکن!» با بیخیالی میگفت «ولش کن بابا!» خلاصه وقت سحری چند در را زدیم و گفتیم دنبال محمد اسکندری هستیم. وقتی پیدایش کردیم، من و او و نادر محرمنژاد با دو ماشین رفتیم دنبال باقی ماجراها.
محمود را به بیمارستان شماره دو تامین اجتماعی برده بودند؛ در جاده قدیم کرج. وقتی رسیدیم از دکترش پرسیدم «دکتر تیمسار چطورن؟» گفت شما کی هستید؟ گفتم دوست نزدیکش هستم. وقتی داشتم با دکتر این حرفها را میزدم، محرم نژاد و محمد کمی آن طرف تر بودند. دکتر گفت: «تمام کرد!» گفتم «چی؟» و جا خوردم.
رفتم خانمش و دخترهایش را دیدم. بعد رفتم سردخانه. آنجا دیدمش. دستش از اینجا [به بازو اشاره میکند] قطع شده بود. اما علت مرگش چیز دیگری بود. این بدنه پراید آمده بود روی سر و توی مغزش. اگر به موقع کمکش کرده بودند، نمیمُرد.
* دقیقاً چهقسمتی به سرش خورده بود؟
قرهباغی: این ناودانی بغل شیشه جلو. ستون جلو. ما به آن میگوییم ناودانی. این ناودانی «یک» خال جوش داشت! من کلی به کارشناسی آن ماشین رفتم. فقط یکخال جوش داشت. دستش قطع شده بود و این ناودانی هم آمده بود توی سرش. یکساعت در همینوضعیت از او خون رفته بود. اگر زودتر به بیمارستان میرسید، نمیمرد.
از قم به کرج میآمدهاند. باران میآمده و در جاده قدیم، سر پیچ یکبلوک جلویشان بوده که محمود برای اینکه به آن نزد، فرمان را پیچانده و گردش به راست کرده بود. جاده هم که لیز بوده است. به همیندلیل ماشین منحرف شده بود. چپ کرده بود و افتاده بود توی یکچاله؛ این چالههای بزرگ مربع شکل که باید پر شوند.
خیلی از محمود خون رفت. از یک شب تا چهار و پنج صبح طول کشید. تا ساعت شش صبح صبر کردم که بچهها و دوستانمان بروند سر کار. بعد زنگ زدم به (سید رضا) پردیس؛ که آن موقع فرمانده نیرو بود و اکبر زمانی که فرمانده تیپ شکاری بود و به (روحالدین) ابوطالبی که رئیس هواکشوری بود. گفتم «بچهها کمک کنید! محمود اینجوری شده است!»
خلاصه خانوادهاش را از آنجا نجات دادم و به (بیمارستان) بعثت بردم. محمود را هم به پزشک قانونی بردند؛ خیابان بهشت. او را در پایگاه مهرآباد تشییع کردیم و بعد برای تدفین به کلاک بردیم. اتفاقاً یکی از ایراداتی که به من و اکبر (زمانی) میگرفتند این بود که «اینها چرا اینقدر گریه کردند؟» گفتم «بابا من و محمود شب و روزهایی با هم داشتیم!»
* چه ایرادی داشت؟ مگر نباید گریه میکردید؟
قرهباغی: خب دیگر! میگفتند برای فرماندهای مثل اکبر زمانی افت دارد اینطور گریه کند!
* یعنی ابهت فرماندهیاش میریزد؟
قرهباغی: مثلاً بله.
* آقای قرهباغی این مساله درست است که برای کشتن اسکندری توطئههایی شده بود؟
قرهباغی: نه. اصلاً این حرفها را بگذارید کنار! اینها را از کی شنیدهای شما؟
* اطلاعات جمعآوری کردهام دیگر! میگویید به این حرفها ترتیب اثر ندهیم؟
قرهباغی: ببینید، من دنبال این ماجرا رفتهام. کلی کشیک دادهام و بررسی کردهام. ولی به نتیجه نرسید. نمیشود روی این مساله تاکید کرد. اگر اتفاقی میافتاد، خانم محمود اول به من زنگ میزد و اطلاع میداد که چه شده. این مساله مدرکی ندارد و ثابت نشد.
حالا برگردم به اینکه محمود خدابیامرز آدم بیخیالی بود؛ و خونسرد. من از آمریکا برگشته بودم و هفتهشتماهی گذشته بود. باید برای پرواز، چِک میشدم.
* این، مربوط به سفر دوم آمریکا است دیگر! بار دومی که به آمریکا رفتید و به انقلاب خورد.
قرهباغی: بله. البته یکماهونیم پیش از پیروزی انقلاب برگشتم. در انگلیس هواپیما نبود و چه و چه! وقتی به ایران برگشتم چون مدتی بود پرواز نکرده بودم، باید چک میشدم. در یکپرواز چک، با محمود رفتم. درست است دوست بودیم، ولی معلمی سر جای خود و فرماندهی هم سر جای خودش. در آن پرواز، وقتی به لو لِوِل رسیدیم، یکدفعه دیدم دارم به تپه میخورم! ناگهان هواپیما را بالا کشیدم و گفتم «محمود؟ … برای چه چیزی نمیگویی؟ داریم به تپه میخوریم آخر!» گفت «پَه! نمیخواهد که! تو خودت معلمی!» گفتم «مرد حسابی، من هفتهشتماه پرواز نکردهام! تو نمیگویی اگر اخطار ندهی چه بلایی سرمان میآید؟»
* یعنی بهعنوان معلم شما داشت در کابین عقب پرواز میکرد؟
قرهباغی: بله. باز هم پرواز داشتیم. یا مثلاً، وقتی در اتومبیل مینشستیم، میگفتم «محمود! بوق بزن برود کنار!» جوابش این بود «ولش کن!» همین هم باعث مُردنش شد. هفتنفر سوار ماشین کرده بود.
* یعنی چه؟ یعنی واقعاً نگران جان خودش یا دیگران نبود؟ مثلاً در همانپرواز چک با شما...
قرهباغی: نه. به من اطمینان داشت. ولی اینکه بخواهد جدی برخورد کند، نه!
* یعنی هیچوقت اضطرابش را ندیدید؟ که بگوید «اوه اوه مواظب باش!» اصلاً با این لحن صحبت نمیکرد؟
قرهباغی: محمود، اصلاً اضطرابمِضطراب حالیاش نبود!
* آخر… واقعاً برایم سوال است. ترس که بهطور غریزی در وجود همه هست! چهطور اسکندری یا آقای باقری نمیترسیدند؟
قرهباغی: خب بالاخره، هر آدمی یکشخصیت و ویژگیهایی دارد. من در خانواده اینها (محمود) زیاد بودهام. او اینطور بود. روی هم رفته، با توجه به همه اینها محمود، رشادت داشت، شجاعت داشت، ریسکپذیر بود، بچه خوبی بود و بهشدت ایراندوست بود، بگذارید یکداستان را بگویم که ممکن است شما نشنیده باشید. وقتی رفته بود سوریه، هواپیما را برگرداند...
* بله، با آقای جوانمردی.
قرهباغی: میدانید چه اتفاقی افتاد؟ داستانش را میدانید؟
* عملیات بازگرداندن آنفانتوم را میگویید؛ اینکه یکبار از سوریه بلند شدند و هدف قرار گرفتند و به پالمیرا برگشتند. بعد دوباره پرواز کردند دیگر!
گفت «رضا، سر آزمایش اول، ضمن اینکه ستون پنجم به عراقیها خبر میدادند، از اطلاعات مصر آمدند سراغم.» به او گفته بودند فانتوم را بلند کن و برو مصر! ما هم زن و بچهات را به تو میرسانیم. جواب محمود هم این بوده: «برو بابا!» این پیشنهاد را دو دفعه به محمود داده بودند. دفعه دوم یکمقام بالاتر آمده بود که هرچه بخواهی به تو میدهیم! فقط به جای ایران برو طرف مصر! قرهباغی: نه. خود عملیات را نمیگویم. یکبار با هم رفته بودیم شمال که برایم گفت. این را مجبورم بگویم. به من گفت «رضا، زمانی که میخواستم اولین پرواز آزمایشی را با آنفانتوم انجام بدهم _ که میدانید سوریها به آنها بنزین نداده بودند _...
* بله. از تانکر سوخترسان خودمان سوخت گرفته بود...
قرهباغی: بله. گفت «رضا، سر آزمایش اول، ضمن اینکه ستون پنجم به عراقیها خبر میدادند، از اطلاعات مصر آمدند سراغم.» به او گفته بودند فانتوم را بلند کن و برو مصر! ما هم زن و بچهات را به تو میرسانیم. جواب محمود هم این بوده: «برو بابا!» این پیشنهاد را دو دفعه به محمود داده بودند. دفعه دوم یکمقام بالاتر آمده بود که هرچه بخواهی به تو میدهیم! فقط به جای ایران برو طرف مصر! «برو بابا! مرتیکه احمق را ببین چه پیشنهادی به من میدهد!» ولی این ماجرا را اصلاً برای کسی تعریف نکرد! حتی در دوره زندانش!
* یعنی نگفت و منت نگذاشت که چه فرصتهایی برای وطنفروشی داشته ولی این کار را نکرده...
قرهباغی: بله. حالا این بحث جدا از آن رشادتی است که برای بازگرداندن آنفانتوم به خرج داد و از آسمان عراق به ایران آمد. محمود اسکندری، یکایرانی وطنپرست بهمعنای واقعی کلمه بود. اگر اذیت شد، بعدها فهمیدند که اشتباه شده و آن ماجرای سفر ترکیه با اِسی (اسماعیل) امیدی، آنطور که فکر میکردند، نبوده است.
* ببینید، من این مساله اشتباه و سوءتفاهم و مشکلاتی را که بهخاطرش برای اسکندری به وجود آوردند، از خیلیها پرسیدهام. آیا واقعیتش بدخواهی یا حسودی یکعده نبوده؟ زیرآبزنی نبوده؟ چون شنیدهام منوچهر محققی را هم سر همینسوءتفاهمها خیلی اذیت کردند. در حالی که وطنپرست بوده و هیچ نقطه سیاهی در کارنامه نداشته!
قرهباغی: منوچهر محققی را خیلی اذیت کردند. محمود اسکندری را هم اذیت کردند. متاسفانه خیلیها را. من را هم اذیت کردند. ایشان [به باقری اشاره میکند] میداند...
* مشکلات شما هم سر همانسفر ترکیه بود؟
قرهباغی: نه. من به انگلیس رفته بودم برای معالجه. منتهی فردای روزی که محمود را گرفتند، من را هم گرفتند. بگذریم! محمود را چندماهی نگه داشتند. یکعده میخواستند اتهاماتی به او بچسبانند. محمود را خیلی بعدتر از من آزاد کردند.
* ببینید من با آقای زمانی صحبت کردم. ایشان گفت پیش آقای ریشهری رفته و گفته اگر بگویند محمود اسکندری، مشروب خورده، مرتکب فساد و فحشا شده شاید باور کند اما اگر بگویند او به ایران خیانت نکرده، حاضر است دست روی قرآن بگذارد و بگوید چنینچیزی امکان ندارد.
قرهباغی: بله. شاید بشود انجام آن کارها را تصور کرد ولی وطنفروشی چیزی بود که اصلاً به اسکندری نمیچسبید. من هم گفتم محمود ایرانی است و امکان ندارد به ایران خیانت کند.
* یعنی آن مساله که در ترکیه با آن آقای حمید نعمتی....
قرهباغی: آقا، اصلاً چنینچیزی نبوده. من سالها بررسی کردهام و بعد از ۳۰ سال دارم میگویم، ماجرا این بوده که منافقین داشتهاند آنطرف خیابان شعار میدادند و اینها هم اینطرف جلوی در هتل شان بودهاند. نکته فقط این بود که اینها در عکسهای آن روز دیده شده بودند. حالا منافقین خبر داشتهاند اینها خلبان اند و زرنگی کردهاند تا در عکس بیافتند یا نه، نمی دانم.
* همین؟
قرهباغی: بله. این را سهچهارسال پیش فهمیدم. در صورتی که محمود اصلاً اهل این حرفها نبود و روحش از این ماجراها خبر نداشت. من بعد از سالها توانستم این را بفهمم. خدا حفظش کند امیر (حسن) شاهصفی دنبال کارش را گرفت و دو دفعه نامهاش را برد خدمت مقامات بالا و آقای خامنهای. وقتی این نامه ابلاغ شد، خودم به کلاک رفتم و در مسجد دربارهاش صحبت کردم. محمد عتیقهچی را برداشتم و با هم رفتیم.
خود من که الان دارم با شما صحبت میکنم، هیچوقت نفهمیدم چرا من را گرفتند. نگفتند تو فلان کار را کردهای. در حالیکه موقعیتاش را هم داشتم به خارج بروم...
* شما که پیش از انقلاب میتوانستید آمریکا بمانید ولی برگشتید.
قرهباغی: اصلاً گفتند؛ مستقیم پیشنهاد ماندن دادند. بعد از آن هم موقعیت داشتم که بروم.
* یعنی زمان جنگ؟
قرهباغی: بله. همانسال ۶۰ که تعدیل شده بودیم.
* آقای قرهباغی شما از آن خلبانهای انقلابیها بودهاید ها!
قرهباغی: بله. پس چه؟ روزهای انقلاب، در پایگاه همدان یکگروه ضربت تشکیل داده بودم. همیشه هم یک (مسلسل) MP5 و یک کُلت ۳۷ همراه داشتم. من خیلی بلا سرم آمده است. حتی وقتی خدابیامرز خواهر دباغ (مرضیه حدیدچی) به کمیته همدان آمد، سرپرستی آنجا و رتق و فتق امور را من انجام میدادم.
* به اسکندری برگردیم. او چهطور حرف میزد؟
قرهباغی: لاتی میخواهی بگویی؟ نه. ولی یکهمچین حالت بیخیال داشت...
باقری: کتابی و لفظ قلم صحبت نمیکرد.
قرهباغی: لات نبود محمود. او و بیژن حاجی که هر دو بچه کرج هستند. اینطور نبودند.
* در پایان بحث اجازه بدهید این سوال را که قبلاً از دوستانتان پرسیدهام، از شما هم بپرسم. خودتان درباره دیدن مرگ عزیزان و عادیشدنش حرفهایی زدید. به نظر من، خلبانها خدا را طور دیگری درک میکنند. شما تا به حال به این مساله فکر کردهاید؟
قرهباغی: اصلاً من از قبل از خلبانیام هم گفتهام؛ فقط خدا! الان هم صبح به صبح، میگویم خدایا به امید خودت! پروازهایم هم همه با امید به خدا انجام شدند. من این شعر «گر نگهدار من آن است که من میدانم / شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد» از کلاس نهم با خودم زمزمه میکردم.
* با خودم فکر میکردم، در آناجکت شما یا عملیات بغداد که آقای باقری در آن بوده، وقتی بین هوا زمین هستی یا توپ ضدهوایی از هر طرفت میآید و منفجر میشود، آدم با خودش چه فکر میکند؟ اینکه خدایا نجاتم بده بروم یکبار دیگر زن و بچهام را ببینم؟ یا...
[باقری میخندد.]
باقری: وقتی در بیمارستان بودم، تا این ترکش (گردن) را در بیاورند، بچهها یکییکی خبردار شدند که چه شده. به همیندلیل هم اولینکاری که میکردند، زنگ میزدند به خانهمان. خانم من هم خواب بود. به همیندلیل نگران شده بود. خب، دمِ سحری رفته بودیم ماموریت. شبش، افطاری مهمان داشتیم و تازه ساعت یکونیم خوابیدم. در آن افطاری، مهمانان بچههای خلبان و همانهایی بودند که بنا بود در عملیات، تاپ کاور بایستند. ولی من هیچی از این مسائل به خانمم نگفتم. ببینید، کل استرس من در یک میشن جنگی، مربوط به وقتی بود که از مرز عبور میکردم و بعد میخواستم برگردم. اینطرف مرز که آدم استرسی ندارد. کل این بازه چهقدر است؟ یکربع؟ یا شاید بیستدقیقه. اما اگر خانوادهات خبر داشته باشند...
قرهباغی: اوه اوه!
باقری:... از خانه که بیرون میروی، میخواهد دست به دعا باشد و زجر بکشد تا بیایی. همهاش منتظر است که برگردی. بهخاطر همینمساله، هیچوقت عادت نداشتم بگویم به چهماموریتی میروم.
چنددفعه آمد و دفعه سوم شروع کرد به تند صحبت کردن! گفتم «عزیز من برو کارت را انجام بده!» دیدم دست بردار نیست، دژبان را صدا زدم گفتم «بازداشتش کن!» آنستوانیار گفت «من را بازداشت کند؟» گفتم «بله! بازداشتش کن تا بگویم!» بعد که بچهها رفتند عملیات را انجام دادند و برگشتند، آزادش کردیم. خب، قرار بود تا انجام عملیات، هیچ صدایی از حمله به H3 بلند نشود قرهباغی: (میخندد) یکعده از بچهها بودند که تا میخواستند به عملیات بروند، زنگ میزدند به خانهشان که «هانی! عزیزم! من دارم میروم فلان عملیات!» (میخندد) میدانید که برای زدن H3 سهدفعه اقدام کردیم. در یکدفعهاش من بودم که صابونچی لیدر دسته بود.
* پس شما در پرواز اولی بودید. آقای باقری شما چهطور؟
باقری: من در دو پروازش بودم.
قرهباغی: در پرواز اول صابونچی لید بود، که لو رفتیم. در پرواز دوم، ابر پایین بود و نمیشد لو لول رفت و در ارتفاع پایین سوختگیری کرد. در پرواز سوم هم، جناب (قاسم) پورگلچین به من گفت «بمان بچهها را کنترل کن! پست فرماندهی و برج را کنترل کن تا ما برگردیم!» وقتی بچهها (خلبانها) را صدا کردیم آمدند، دیگر اجازه ندادیم کسی از پایگاه تلفن بزند. هیچکدام از خلبانها هم کالساین نکردند. یعنی موقع تیکآف با برج صحبت نکردند. بعد من به کاروان رفتم. یکی از بچهها هم بود به اسم جورابچی فکر میکنم… او را با خودم به کاروان بردم. اسمش...
باقری: بله. جورابچی بود.
قرهباغی: خلاصه بچهها (از روی باند) بلند شدند ولی هیچکدام گزارش نمیکرد که بلند شدم. با دوربین به هواپیماها نگاه میکردیم و طبق لیست میفهمیدیم حالا چه کسی تیک آف کرده است.
بعد از بلندشدن همه بچهها، از کاروان به برج رفتم. بعد هم به پست فرماندهی. نیروهای برج و پست فرماندهی، شرایط غیرعادی را دیده بودند و مرتب گزارش میکردند. چون رادارمان بچهها را گرفته بود. من هم میگفتم «باشد!» یکستوانیار قدیمی بود که آمد و گفت «جناب سروان! ما هرچه به شما میگوییم، میگویید باشد!» چنددفعه آمد و دفعه سوم شروع کرد به تند صحبت کردن! گفتم «عزیز من برو کارت را انجام بده!» دیدم دست بردار نیست، دژبان را صدا زدم گفتم «بازداشتش کن!» آنستوانیار گفت «من را بازداشت کند؟» گفتم «بله! بازداشتش کن تا بگویم!» بعد که بچهها رفتند عملیات را انجام دادند و برگشتند، آزادش کردیم. خب، قرار بود تا انجام عملیات، هیچ صدایی از حمله به H3 بلند نشود. حالا طرف هی بیاید داد و بیداد کند که «مگر ما جاسوس هستیم!»
البته این را به شما بگویم که ما از اول جنگ، در پست فرماندهیمان جاسوس داشتیم.
باقری: بله دیگر! داشتیم.
قرهباغی: یکستوان سه داشتیم که پیش از انقلاب در عراق چوپانی میکرده است. این آمده بود و نمی دانم چه طور به پایگاه ما (همدان) و پست فرماندهی نفوذ کرده بود. وقتی بچهها میخواستند به ماموریت بروند، به دشمن اینفورمیشن میداد و آنها هم محل سایتهای موشکی خود را تغییر میدادند. یکبار که شک کرده بودم، بنا بود به منطقهای نزدیک بازیدراز برویم. مسیر را کمی تغییر دادم و به شماره دو گفتم هیچ سوالی را روی رادیو نپرسد. چون اگر رادیو را کلیک میکردیم، میفهمیدند و ردمان را میگرفتند. اینستونپنجمیها چهها که نمیکردند! از زمین چراغ میدادند و کارهایی از این دست.
* همین خائنی را که میگویید، گرفتند؟ همین چوپان را!
قرهباغی: دو سال بعد گرفتندش و اعدام شد. چوپان نه. ستوان سه شده بود. افسر ژاندارمری زمان شاه بود. آمده بود جاسوس دوجانبه شده بود.
باقری: از طرف نیروی زمینی آمده بود شده بود FAC (افسر ناظر). پروازها را لو میداد.
* میگویند پرواز آخر شهید فریدون ذوالفقاری را هم ستون پنجم لو داده بود!
باقری: خیلی از پروازها را همینجاسوسها لو میدادند.
قرهباغی: خیلی از بچهها را لو میدادند. آن زمان در پایگاهها، بهویژه همدان، گروهکها خیلی فعال بودند...
* یعنی منافقین...
قرهباغی: نه فقط آنها. فدایی خلق بود، این بود، آن بود...
باقری: مگر ملکی نبود؟ کابین عقب بود که زنش هم در برج کار میکرد.
قرهباغی: نه. اسمش ثقفی بود.
باقری: بله، ثقفی.
* خودِ این خلبان ستون پنجم بود؟
باقری: نه. زنش. در برج کار میکرد و ستون پنجم بود. از این اتفاقات میافتاد. میرفتند نفرِ توی برج را میخریدند. آن نفر توی برج پرواز را با هر وسیلهای که میتوانست به کد رمز به دشمن لو میداد.
امیران خلبان باقری و قرهباغی در دوران جوانی
* پس با چنینشرایطی میشود به کسانی که از اسکندری یا آقای قرهباغی بازجویی کردند یا به آنها مشکوک شدند، حق داد!
باقری: الان داریم این حرفها را میزنیم که ۴۳ سال گذشته است. انقلاب شده بود و هیچکس به هیچکس نبود. شناسایی این جاسوسها کار بچههای ضداطلاعات بود. در آن شرایط دشمن سراغ آدمهای ضعیفتر میرفت. اولش هم که اطلاعات مهم نمیخواستند. مثلاً با این شروع میشد که امروز باقری ناهار چه خورد؟ املت خورد یا نیمرو؟ بعد که جلوتر میرفت میپرسیدند باقری امروز چه گفت؟ درباره پرواز حرف زد یا نه؟
* مثلاً آن خلبان فانتوم که خیانت کرد، حسین منصوری...
قرهباغی: حسن… حسن!
باقری: حسن منصوری.
* بله. حسن منصوری.
قرهباغی: این را خریده بودند؟ [به باقری] اعدامش نکردند؟
* سرنوشت این خلبان که فانتوم را به عربستان برد چه شد؟ چون حسن طالب مهر و عبدالله کاشانی فر رفتند و...
باقری: فانتوم را برگرداندند.
* برایم سوال بود که چهطور عربستان و آمریکا فانتوم ما را پس دادند؟ چهطور سنگاندازی نکردند!
قرهباغی: نه قاعده و قانونش همین است.
باقری: افپنجمان را هم پس دادند. همانی که اردستانی رفت آن را برگرداند. از دزفول رفته بود.
قرهباغی: یا مثلاً هواپیمای فالکون آقای هاشمی رفسنجانی را. اکثر هواپیماها را دادند.
باقری: ببینید، هواپیماهایی که ندادند، آنهایی بودند که در عراق نشستند؛ چه آنهایی که قبل از جنگ رفتند چه بعد از جنگ. مثلاً هواپیمایی که (رحمان) قناعتپیشه برد. اگر هم هواپیما را برمیگرداندند، موشک و تسلیحاتش را برمیداشتند و هواپیما را لُخت پس میدادند.
* خب پس حق داشتند که بعضیها را دستگیر کنند یا مشکوک شوند. البته من منکر اذیتکردنهای اشتباهِ سرمایهها و خلبانهای درجه یکمان نیستم. ما واقعاً خیلیوقتها قدر سرمایههایمان را نمیدانیم. اما در چنان شرایط غبارآلودی، واقعاً چهطور باید اعتماد کرد؟ ماجرای مسعود کشمیری را که همه شنیدهایم دیگر! طرف قیافهای موجه شبیه دیگران دارد و یکروز میبینیم بمبی را در یککیف بین همه خودیها کار گذاشته است.
باقری: سر همانماجرای (خیانت) قناعتپیشه که بچههای ضداطلاعات پرس و جو میکردند، من را هم برای سوال و جواب بردند. هم من شیرازی بودم هم قناتپیشه. رفیق هم بودیم؛ فقط من متاهل بودم و او مجرد. رفیق پرویز دهقان هم بود. پرویز هم مجرد بود. من پیش اینها به مهمانسرا میرفتم. وقتی من را برای سوال و جواب خواستند، گفتم «آقا ضمانتی نیست که من هم روزی نروم، ولی بدانید فنر و ظرفیت آدمها با هم فرق دارد. نباید بیشتر از ظرفیت آن آدم به او فشار وارد کرد.» گفتم قناعتپیشه را شما اینطور کردید. جا خوردند و گفتند «ما؟» گفتم «بله. این خلبان، کسی است که اگر ۶ ماه اول جنگ را بگردی، میبینی از همه کابین عقبها بیشتر پریده و پروازهای خطرناک آنچنانی هم دارد، چرا باید خیانت کند؟ خودتان باعثش شدید!»
قرهباغی: سرِ چه رفت؟
باقری: بهخاطر داییاش بود.
گفتم قناعتپیشه را شما اینطور کردید. جا خوردند و گفتند «ما؟» گفتم «بله. این خلبان، کسی است که اگر ۶ ماه اول جنگ را بگردی، میبینی از همه کابین عقبها بیشتر پریده و پروازهای خطرناک آنچنانی هم دارد، چرا باید خیانت کند؟ خودتان باعثش شدید!» * اما جناب باقری، افرادی مثل محمود اسکندری یا منوچهر محققی را، هرچهقدر هم که روی فنر وجودشان بار میگذارند، نمیشکنند و به ایران خیانت نمیکنند.
باقری: به آنها گفتم من هم ظرفیتی دارم. با این وضعیت هیچ ضمانتی در کار نیست. در نیروی دریایی بوشهر یکمعاون عملیات بود که بچهاش مریض بود. خواهرخانمش هم پرستار بود. دکترها این بچه را جواب کرده بودند. این آقا آمد و گفت میخواهم با هزینه خودم، بچهام را ببرم انگلیس درمان شود. هر ضمانتی میخواهید میدهم که فقط بچه را ببرم دوا و درمان کنم. اما هرکاری کرد، قبول نکردند. این آقا هم همه اسباب و لوازم خانهاش را بهمرور فروخت. فقط پردههای خانه را گذاشت بماند تا کسی از بیرون متوجه نشود درون خانه چه خبر است. بعد هم یک روز جمعه سوار هلیکوپتر سیکورسکی شد و خانم و خواهرخانم و بچه را سوار کرد و رفت عربستان. هلیکوپتر را هم بعداً آوردند. بعد هم رفت انگلیس. همه اسباب خانه را کرده بود دلار.
من میگویم چه اشکالی داشت به این آقا و درد دلش میرسیدند که تشویق نشود خیانت کند؟ بگویید آقا تو معاون عملیات مایی! هزینه بچهات به گردن ماست. یا اگر با هزینه خودت داری میروی، برو! ضمانت بده و برو! خب طرف که نمیتواند بنشیند مرگ بچهاش را تماشا کند! وقتی میگویند فقط در فلان کشور میتوانی بچهات را معالجه کنی، چرا نرود و سعی نکند بچهاش را نجات دهد! این بود که من به مسئولانمان گفتم شما مسئول فرار و خیانت این خلبانها هستید.
قرهباغی: یکبار بنیصدر با شهید فکوری به پایگاه آمد...
* همدان؟
قرهباغی: بله. به شهید فکوری و جناب گلچین گفت اقدامات لازم اعزام به خارج و درمان من و جلال قاضی را انجام دهند. بعدش هم مکاتباتش انجام شد. نامههایش را دارم و نگه داشتهام. خلاصه ما به تهران آمدیم که اعزام شویم. سعید فریدونی هم آمد. فریدونی به آلمان رفت و پناهنده شد. به همین خاطر جلوی رفتن من را گرفتند. بعد از آن دیگر نمیگذاشتند ما برای درمان به خارج اعزام شویم. مرتب برای (دکتر در) انگلیس وقت میگرفتند، و مرتب کنسل میشد. هم خانمم مریض بود هم خودم. وزارت بهداشت یا علوم پزشکی هم همه مدارک را تائید کرده بود. ولی نمیگذاشتند.
دوسال و نیم سهسال این ماجرا ادامه داشت. کار به جایی رسید که خیلی عصبانی شدم؛ حتی وقتی که سرهنگ صدیق فرمانده نیروهوایی شده بود. شهید عباس بابایی آن موقع رئیس عملیات بود. با عصبانیت به اتاقش رفتم. روی موکت نشسته بود خدابیامرز! من هم با تندی هرچه توانستم گفتم. تندِ تند! به خدا سرش را بالا نیاورد حرف بزند. وقتی حرفهای من تمام شد، به آرامی گفت «شما میروید (انگلیس)!» گفتم «بابا الان سه سال است قرار است برویم!» گفت «آقارضا، شما میروید! اگر کار دیگری ندارید بفرمایید!» من هم گفتم «ببینیم و تعریف کنیم!» خدا شاهد است ۴۸ ساعته به من پاسپورت دادند. من در انگلیس بودم که ایشان شهید شد. برای مراسم یادبودش به سفارت ایران در لندن رفتم. آنجا خیلی گریه کردم.
بابایی، خودش بود. ایشان [باقری] میداند من چه میگویم. بابایی اصلاً تظاهر نمیکرد. این نبود که ریش بگذارد و تسبیح دستش بگیرد و زیرآب این و آن را بزند. هرچه بود، خودش بود. من در آن مراسم گریه میکردم که دیدم یکی آمد کنارم نشست و گفت «جناب سرهنگ! چرا گریه میکنی؟» گفتم «خب عباس خیلی آدم خوبی بود. ناراحتم دیگر!» آنطرف گفت «همین؟» مثل اینکه منبع موثق و اطلاعاتی بود. گفتم «خب بله! مگر چیست؟» به من گفت «میدانی چهکسی ضمانتت را کرد که به انگلیس بیایی؟» گفتم نه. گفت «عباس بابایی! بابایی بود که نامه نوشت و گفت من ضمانت میکنم که قرهباغی به ایران برمیگردد.»
در آن مراسم گریه میکردم که دیدم یکی آمد کنارم نشست و گفت «جناب سرهنگ! چرا گریه میکنی؟» گفتم «خب عباس خیلی آدم خوبی بود. ناراحتم دیگر!» آنطرف گفت «همین؟» مثل اینکه منبع موثق و اطلاعاتی بود. گفتم «خب بله! مگر چیست؟» به من گفت «میدانی چهکسی ضمانتت را کرد که به انگلیس بیایی؟» گفتم نه همانروزها که در انگلیس بودم، جهانبخش کامران خلبان F5 و فرمانده چابهار، که آنجا پناهنده شده بود به من گفت «نمیخواهد برگردی! همینجا بمان!» گفتم «برای چه بمانم؟ مگر خود تو الان پشیمان نیستی؟ میخواهی بمانم با این انگلیسیها زندگی کنم؟»
* پشیمان بود؟
قرهباغی: بله. صد در صد. خیلی ناراحت بود. با او که حرف میزدم میگفت «به خدا زن و بچهام باعث شدند!»
بعد هم ما به ایران آمدیم و این مدت درمان من را غیبت زدند. همه نامههای سفارت و وزارت خارجه و غیره را هم بردم ولی خب...
اما ایران مملکت ماست. هزاری هم که عذاب بکشیم، میایستیم. خودم که هیچ ولی درود به خلبانها که با همه سختیها و بیمهریها، این مملکت را ترک نکردند. من میگویم کسانی هم که مثل پرویز جعفری بای، مملکت را ترک کردند، تقصیر ندارند. او؛ هم جنگش را کرد، هم اجکت کرد و در دزفول بیرون پرید، هم برادرش شهید شد و هم کلی سختی کشید که مجبور شد بروید. پروازش هم خیلی عالی بود.
* خلبانها و شهدایشان واقعاً مرد بودند.
قره باغی: بله. واقعاً این بچهها، شهدای نیروی هوایی، غریب بودند و هستند. متاسفانه حرفها و گزارشها همه روی چند اسم تکراری متمرکزند. در حالی که خیلی شهدا و ایثارگر گمنام در نیروی هوایی داریم؛ از شهید محمدعلی فرزین نامی برده نمیشود یا مثلاً شهید داریوش ندیمی که من را در اف فور سولو کرد. ندیمی استادخلبان بود ولی گفت من چه طور به ماموریت نروم وقتی شاگردهایم میروند؟ رفت و بعد از چند راید شهید شد. یا مثلاً مردم این روزها از شهید محمد وکیلی ظهیر نامی نمیشوند. من سه سال با او در دبیرستان هم کلاس بودم. خیلی اسم از شهدای خلبان دارم که با وجود شهامت و شهادت شان، یادی از آنها نمیشود؛ هاشم آل آقا، حسین یزدان دوست همدانی و...
خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و اندیشه _ صادق وفایی: سومین قسمت از میزگرد محمود اسکندری با حضور دوستانش امیران خلبان ناصر باقری و محمدرضا قرهباغی امروز منتشر میشود. در دو گزارش پیشینی که از این میزگرد منتشر کردیم، درباره چگونگی ورود و آموزش این دو خلبان و عملیاتهای مهمشان ازجمله عملیات بغداد با حضور باقری و ماموریتی که منجر به اجکت قرهباغی شد، گفتگو کردیم. خاطرات مربوط به این اتفاقات در دو پیوند زیر قابل دسترسی و مطالعه هستند:
«وضع خیلیها از من بهتر است ولی وجدان راحتی دارم / خاطره جانبازی از عملیات بغداد و شهادت دوران» و «دوران را با موشک هواپیما زدند / روایت بازگشت خلبان فانتوم از مرگ»
اما سومین و آخرین قسمت میزگردمان با حضور ایندوخلبان، منتشر میشود که در آن صحبتهای پایانی باقری درباره عملیات بغداد و بازگشت فانتوم زخمی او و اسکندری را میخوانیم؛ همچنین سخنانی درباره نامهربانیهایی که طی دهههای گذشته با خلبانان شده است. اما یکی نکات مهم این بخش از میزگرد، خاطره قرهباغی از سانحه رانندگیای است که منجر به درگذشت محمود اسکندری شد. او که یکی از نزدیکترین دوستان اسکندری بوده، اولینفردی است که پس از سانحه خود را به محل حادثه و بالای سر اسکندری رسانده است.
واقعیت مهم دیگری که قرهباغی در این بخش از گفتگو بیان کرد، مربوط به عملیات بازگرداندن فانتوم زخمی از عملیات H3 است که اسکندری و محمد جوانمردی مامور بازگرداندنش از سوریه به ایران بودند. در آن ماموریت اسکندری با پیشنهاد نیروهای نظامی مصری برای انتقال فانتوم ایرانی به مصر روبرو میشود اما...
مشروح گزارش سومینبخش از میزگرد مورد اشاره را میخوانیم؛
* آقای باقری برایم سوال است که اسکندری در عملیات بغداد، بعد از اصابت گلولهها به هواپیمایتان، چهطور و با چهلحنی با شما صحبت میکرد؟ گفتید خودتان نمیترسیدید. اسکندری را هم من شنیدهام که آدم نترسی بوده است.
باقری: بله نترس بود.
* در رادیوی داخلی هواپیما چهطور با شما حرف زد؟ چهطور گفت «نپری ها!»؟ با هیجان بود یا آرامش؟
باقری: راحت بود. میدانست من بِپّر نیستم.
* من شنیدهام به شما گفته همهچیز تحت کنترل است. یکوقت بیرون نپری!؟
باقری: بله. من میدیدم که تحت کنترل است. درست بعد از این اتفاق آمدیم و رسیدیم به یکسری نیروهای عراقی که داشتند مراسم صبحگاه اجرا میکردند...
* صبحگاه ریخت به هم دیگر!؟
باقری: خاکریزهایی داشتند که ماشینها و ادواتشان را پشت آنها بهسمت ایران چیده بودند. اما ما داشتیم از پشت سرشان میآمدیم. داشتند پرچمشان را بالا میبردند. هواپیما هم فقط فشنگ داشت. فشنگهایمان را آنجا خالی کرد و آمدیم. اصلاً نمیدانستیم آنجا نیرو هست. هیچکس هم به ما نگفته بود. شاید اصلاً نباید آنجا میبودیم. چون سمت حرکتمان نباید به آنجا میرسید. طبق بریف باید از جای دیگری در میآمدیم. خلاصه با فشنگ به آنها حمله کردیم. خداییاش را هم بگویم محمود بهطرف آدمها برنگشت که آنها را بزند. یعنی دماغه هواپیما بهطرف ماشینها و ادوات بود. مسلسل هواپیما هم خطی میزند و وقتی بخواهی بزنی باید مقداری پایین بروی و به گلوله ببندی.
* وقتی برگشتید، اسکندری اصلاً حالت منقلب، بغض یا گریه نداشت؟
باقری: نه. ما در برگشت به مشکل بنزین برخوردیم. چون همانطور که گفتم مسیرمان را طولانیتر کرده بودیم. مرتب به من میگفت «چهقدر دیگر بنزین داریم؟» گیج بنزین در کابین جلو است. ناوبری را هم خلبان کابین عقب انجام میدهد. محمود همه حواسش به پرواز بود. به همیندلیل مرتب میپرسید: «چهقدر دیگر تا مرز داریم؟» الان داریم مثل یکقصه تعریفاش میکنیم اما در آن لحظات هر ثانیه عقربه ثانیهشمار هواپیما، مثل یکربع ساعت میگذشت. اینقدر به آن خیره میشوی، انگار اصلاً تکان نمیخورد.
در آن وضعیت که بمبهایت را زدهای و همهجا را به هم ریختهای، در آن هیجان و سرعت و هواپیمای دشمن که پشت سرت است، فقط میخواهی مرز را رد کنی. هر اتفاقی هم میخواهد بیافتد، فقط دوست داری مرز را رد کنی. حالا مرز کجا بود؟ کوهها. ما دنبال سیمخاردار نبودیم. دنبال کوههای مرزی میگشتیم. منتهی بحث زمان و سیستم ناوبری بود.
محمود میگفت: «چهقدر دیگر تا مرز داریم؟» مثلاً میگفتم «۳۰ مایل دیگر!» چشم او به بنزین بود و چشم من به فاصله. ما خیلی پایین بودیم و به همینخاطر، خوب اطراف را نمیدیدیم. هوا هنوز کاملاً روشن نشده بود. تا محمود، کوهها را دید و فهمید به مرز رسیدهایم، کشید بالا.
وقتی با رادار ارتباط گرفتیم، اولینچیزی که رادار از ما پرسید، این بود که «عباس کو؟» محمود گفت «بعدا میآید!» آنها با خودشان گفته بودند «بعدا میآید؟ یعنی چه؟» (علیرضا) یاسینی و دیگران که در کاروان بودند، وقتی نشستیم آمدند پای هواپیما و پرسیدند «بعدا میآید یعنی کی میآید؟» * که وقتی هواپیما بالا میرود...
باقری: بله. بنزین کمتری مصرف شود. تا پیش از آن، ما با سرعت بالا به زمین چسبیده بودیم.
* باک اضافه هم که با خود برده بودید.
باقری: باک اضافه داشتیم. باکها داشتند خالی میشدند ولی همانطور که میدانید در ارتفاع پایین...
* در آن ارتفاع باک اضافه، بنزین نمیرساند.
باقری: بله. اصطلاحاً بنزین در باک تِرَپ میشود. بهخاطر گرویتی (جاذبه) بنزین نمیآید. پمپاژ نمیکند. ولی وقتی میروی بالا، پِرْشرایز میشود و همه بنزینها میآیند توی باک اصلی.
برای ما تانکر سوخت آمده بود. تاپ کاور هم داشتیم. تانکر هم تاپ کاور داشت. همه اینها را داشتیم و منتظرمان بودند. اما تا مرز نمیتوانستیم با ایستگاه رادار صحبت کنیم. به مرز که رسیدیم محمود توانست با رادار صحبت کند. دیگر گور پدر موشک و هواپیمای دشمن و هرچه که پشت سرمان است! (میخندد) شروع کرد صحبتکردن که «ما فلان هواپیما هستیم و داریم از فلانماموریت میآییم! موقعیت تانکر را بگویید!» موقعیت تانکر را گفتند و بهسمتش رفتیم. حالا تانکر کجا بود؟
* کرمانشاه!
باقری: بله. رادار، F14 را فرستاد به سمت هواپیماهای پشت سر ما که تعقیبمان میکردند. البته ما دیگر دنبال این نبودیم که چهچیزی دنبالمان است. مرتب داشتیم ارتفاع میگرفتیم که برویم زیر تانکر. محمود اولش گفت «به تانکر نمیرسیم. باید برویم کرمانشاه بنشینیم!» چون اولین باندی که جلومان بود، کرمانشاه بود. همین که کمی بالا رفتیم، بنزینها از باکهای اضافه برگشتند توی باک اصلی. به همیندلیل گفت «میرویم سمت تانکر!» هدفش این بود که کمی بنزین بگیریم و برویم همدان بنشینیم. همینطور داشتیم کلاین میکردیم. رسیدیم به ۳۴ هزار پا و یعنی عامل سرعت را به ارتفاع تبدیل کرده بودیم. وقتی بالا رفتیم و دیدیم بنزین کافی به باک رسیده، گفتیم ای آقا چرا بیخود به خودمان دردسر بدهیم؟ چرا برای خودمان پاسبان بیاوریم؟ (میخندد) همینطور مستقیم برویم همدان بنشینیم دیگر!
از همانجا سمت همدان را گرفتیم و در پایگاه نشستیم. وقتی با رادار ارتباط گرفتیم، اولینچیزی که رادار از ما پرسید، این بود که «عباس کو؟» محمود گفت «بعدا میآید!» آنها با خودشان گفته بودند «بعدا میآید؟ یعنی چه؟» (علیرضا) یاسینی و دیگران که در کاروان بودند، وقتی نشستیم آمدند پای هواپیما و پرسیدند «بعدا میآید یعنی کی میآید؟» محمود گفت «من چه میدانم؟ وقتی جنگ تمام شد!»
* یعنی با همینحالت؟ شوخی کرد؟
باقری: بله خب...
* یعنی اینکه پیاده شود و بگوید «هی آقا! همرزم ما را زدند» و...
باقری: ببینید، این حرفها را شما میزنید که الان روی زمین نشستهاید. من وقتی برادرم از دنیا رفت، نه گریه کردم نه از نظر عاطفی مشکلی برایم پیش آمد. وقتی به عملیات میروی و برمیگردی بهمرور این احساسات در آدم کشته میشود. اینقدر از برادر نزدیکتر در بالت میمیرد، جلوی رویت میمیرد و تو هم هیچ کاری نمیتوانی بکنی که مرگ برایت عادی میشود...
قرهباغی: اینقدر دیدهایم که دیگر...
باقری: ممکن است یکگوسفند را جلوی شما سر ببرند و ناراحت شوید؛ در صورتیکه میدانید این، همانگوشتی است که میخورید! اما وقتی این اتفاق را زیاد میافتد و مرگ برایتان عادی شود، دیگر ناراحت نمیشوید.
* آخر چهطور...
باقری: خب وقتی زمان نداشته باشی که ناراحت شوی، نمیتوانی ناراحت شوی! باید عبور کنی و بروی. در هواپیما که نمیتوانی بنشینی و فکر کنی و برای رفیقت عزا بگیری! چون اگر نجنبی، تا لحظاتی دیگر خودت نابود میشوی!
* خب وقتی که آمدی و نشستی و از شرایط هیجان و اضطراب دور شدی چه؟ آنجا که دیگر وقت هست!
وقتی زمان نداشته باشی که ناراحت شوی، نمیتوانی ناراحت شوی! باید عبور کنی و بروی. در هواپیما که نمیتوانی بنشینی و فکر کنی و برای رفیقت عزا بگیری! چون اگر نجنبی، تا لحظاتی دیگر خودت نابود میشوی باقری: نه. داغی و حرارت اتفاق تمام میشود. ببینید، وقتی میآیی ناراحتی. ما که خوشحال نبودیم رفقایمان جلوی چشممان کشته میشوند. تازه کمی قبلترش هم کودتای نقاب را داشتیم. میدیدیم که دست طرف را میگیرند و سوار (هواپیمای) بونانزا میکنند و به تهران میبرند و فردایش میگویند اعدام شد. عه؟ فلانی؟ چه شد؟ بله.
آرام آرام به جایی میرسد که شما هرچه هم ناراحت و خوشحال شوی، فرقی ندارد. باید در هواپیمای شکاری به جایی برسی که هیچچیز رویت تاثیر نگذارد! یعنی وقتی در هواپیما مینشینی، مشکل زمین را بگذاری زمین. من نمیتوانم به این فکر کنم که بچهام مریض است. اگر میخواهم به این فکر کنم، باید بمانم روی زمین. چون تمرکزم در پرواز به هم میخورد. شما در پرواز همه حواس و تمرکزتان را لازم دارید.
* دقیقاً همینطور است. کاملاً درست میگویید.
باقری: وقتی هم که برمیگردی، خب از حرارت ماجرا کم شده است. بعضی چیزها باید در تو کشته شود. باید برایت عادی شود. چون یکبار و دو بار و پنجبار که نیست! ما در جنگ کم بچهها را از دست ندادیم.
* آقای قرهباغی، شما از کجا با محمود اسکندری آشنا شدید؟ چون شما و آقای باقری آمریکا دوره دیدهاید و او در پاکستان دوره دید.
قرهباغی: از شیراز و پایگاه همدان. من اردیبهشت ۵۱ از آمریکا آمدم. مرخصی هم نرفتم و مستقیم رفتم کلاس اففور. وقتی آمدم دورهام در پایگاه مهرآباد شروع شد و بعد از آن، دوره کابین عقبی تاکتیکی را در شیراز دیدم. محمود اینها از ما جلوتر بودند و آنها هم دوره را در شیراز دیدند. مثل اسکندری که قدیمیتر بود، با (علی) صابونچی هم دوست بودم. یادش به خیر!
باقری: جلال قاضی، ستوان یک بود و اینها ستوان دو بودند که آمدند. قاضی از نیروی زمینی آمده بود.
* آقای قرهباغی، شما چهسالی رفتید آمریکا؟
قرهباغی: ۱۳۴۹.
* آقای باقری شما سال ۵۴ رفتید دیگر؟
باقری: بله. یکِ یکِ پنجاه و چهار. درست دوسهساعت بعد از سال تحویل تیکآف کردیم. (بهسمت آمریکا) با ایرانایر.
* و [آقای قرهباغی] کی از آمریکا برگشتید؟
قرهباغی: اوایل پنجاه و یک. زمان ما باید (هواپیماهای) T41، T37 و T38 را تمام میکردیم، بعد میآمدیم ایران، تازه ستوان دو میشدیم. زمان اینها [به باقری اشاره میکند] را نمیدانم. فکر میکنم T37 را که تمام میکردند، ستوان دو میشدند.
باقری: آمدند ساعت پروازهای T37 را زیاد کردند. در T37 خلبان و اَلَک میشدی. اگر از یکحدی پایینتر بودی، نگهات میداشتند برای هواپیمای ترابری. اگر نه، میرفتی برای T38؛ یعنی همان افپنج آموزشی. T38 هواپیمای سوپرسانیک است. T37 سابسانیک است.
* بله. مادون سرعت صوت است.
باقری: اگر میتوانستی دوره T38 را تمام کنی، میشدی خلبان شکاری.
قرهباغی: ما باید کامل دوره این هواپیماها را میپریدیم. و بعد فورمیشن T38 را میرفتیم. یکهمکلاسی آمریکایی داشتیم که وقتی در T38 به پرواز فورمیشن رسیدیم، گفت «من دیگر پرواز نمیکنم.» عه؟ برای ما خیلی عجیب بود! بعد از چند راید پرواز فورمیشن با T38 گفت «I don’t feel good!» گفتم «همین؟» گفت آره و گذاشت کنار! میگفت احساس خوبی ندارم!
من که از آمریکا برگشتم، باید یکماه مرخصی میرفتم. اما بعد از دوسهروز سریع خودم را به کلاس اففور رساندم؛ در مهرآباد. بعد از هشتنهماه به شیراز رفتم و دوره تاکتیکی کابین عقب شروع شد که خدابیامرز شهید فکوری، افسر عملیاتمان بود. خیلی از بچهها آنجا بودند. رضا یاسینی هم بود. با رضا خیلی دوست بودیم.
* اسکندری را کجا دیدید؟
قرهباغی: همانشیراز.
* آشناییتان چهطور بود؟ توجهتان را جلب نکرد؟ مثلاً ببینید یکخلبان جدید آمده که خیلی جسور است یا مثلاً بهقول معروف شاخبازی درمیآورد و...
قرهباغی: نه. اینها نبود. اول شیراز بود و بعدش هم همدان. اینقدر با هم خاطره داریم! بعد از زندانش (بعد از جنگ)، وقتی از زندان آمد، من هم آمدم، اینقدر با هم سفر و اینطرف و آنطرف رفتیم که نگو!
ببینید، یکخلبان شکاری باید شجاعت داشته باشد، ریسکپذیر باشد و غرور داشته باشد. واقعاً میگویم ها! اگر اینها را از یکخلبان شکاری بگیری، هیچ است. ریسکپذیری یکخلبان و بهموقع تصمیمگرفتنش خیلی مهم است.
* مدیریت لحظه!
قرهباغی: بله. باید بتواند سریع و بهموقع تصمیم بگیرد.
* پیش آمد که شما و اسکندری بهعنوان کابین عقب و جلوی هم بپرید؟ شما کابین عقب او باشید؟
قرهباغی: بله. شد. محمود خیلی بیخیال و خونسرد بود. همین هم باعث کشتهشدنش شد.
* ماجرای تصادف اتومبیل را میگویید؟
قرهباغی: بله. اولینکسی که در بیمارستان رفت بالای سرش من بودم. اول رفتم پسرش را خبر کردم و با هم بیمارستان رفتیم.
* کرج ساکن بودید؟
قرهباغی: نه. تهران بودم. حالا مسائل را با هم قاطی میکنیم، ممکن است رشته حرف از دستمان در برود. ساعت یک بعد از نیمهشب ماه مبارک رمضان، بود. نادر محرمنژاد به من زنگ زد. چون محمود ماشین او را برده بود. ماشینِ هاچبکِ دختر محرمنژاد بود.
* آن پراید!
قرهباغی: بله. محرمنژاد زنگ زد گفت «رضا من دلواپسم!» گفتم «یکِ نصفهشب؟ چرا؟» گفت «یکتلفن مشکوک به من شده! راجع به محمود!» گفتم «ماجرا چیه؟» گفت «فکر میکنم تصادف کرده!» گفتم «میدانی یا حدس میزنی؟» گفت «نه به دلم برات شده!» گفتم «دست بردار بابا! اینحرفا چیه؟» خدا رحمتش کند چندوقت پیش فوت کرد. گفت «نه. یکتلفن هم شده! بیا!»
خلاصه من رفتم پیش محرم نژاد و از آنجا با هم رفتیم گوهردشت کرج؛ دنبال محمد (پسر اسکندری). خیابان را بلد بودم ولی نمیدانستم زنگ کدام خانه را بزنم. گفتم «نادر صبر کن! وقتی برای سحری بلند شدند، زنگ درها را میزنیم. بالاخره یکی پیدا میشود بداند کدام زنگ را باید بزنیم.»
* پسر آقای اسکندری به آن عروسی (در قم) نرفته بود!
قرهباغی: عصبانیام نکن! بذار حرفم را بزنم دیگر! (میخندد)
[خنده]
قرهباغی: محمود در آن پراید هفتنفر را سوار کرده بود. بارها میگفتم «محمود! نکن! فلان کار را نکن!» با بیخیالی میگفت «ولش کن بابا!» خلاصه وقت سحری چند در را زدیم و گفتیم دنبال محمد اسکندری هستیم. وقتی پیدایش کردیم، من و او و نادر محرمنژاد با دو ماشین رفتیم دنبال باقی ماجراها.
محمود را به بیمارستان شماره دو تامین اجتماعی برده بودند؛ در جاده قدیم کرج. وقتی رسیدیم از دکترش پرسیدم «دکتر تیمسار چطورن؟» گفت شما کی هستید؟ گفتم دوست نزدیکش هستم. وقتی داشتم با دکتر این حرفها را میزدم، محرم نژاد و محمد کمی آن طرف تر بودند. دکتر گفت: «تمام کرد!» گفتم «چی؟» و جا خوردم.
رفتم خانمش و دخترهایش را دیدم. بعد رفتم سردخانه. آنجا دیدمش. دستش از اینجا [به بازو اشاره میکند] قطع شده بود. اما علت مرگش چیز دیگری بود. این بدنه پراید آمده بود روی سر و توی مغزش. اگر به موقع کمکش کرده بودند، نمیمُرد.
* دقیقاً چهقسمتی به سرش خورده بود؟
قرهباغی: این ناودانی بغل شیشه جلو. ستون جلو. ما به آن میگوییم ناودانی. این ناودانی «یک» خال جوش داشت! من کلی به کارشناسی آن ماشین رفتم. فقط یکخال جوش داشت. دستش قطع شده بود و این ناودانی هم آمده بود توی سرش. یکساعت در همینوضعیت از او خون رفته بود. اگر زودتر به بیمارستان میرسید، نمیمرد.
از قم به کرج میآمدهاند. باران میآمده و در جاده قدیم، سر پیچ یکبلوک جلویشان بوده که محمود برای اینکه به آن نزد، فرمان را پیچانده و گردش به راست کرده بود. جاده هم که لیز بوده است. به همیندلیل ماشین منحرف شده بود. چپ کرده بود و افتاده بود توی یکچاله؛ این چالههای بزرگ مربع شکل که باید پر شوند.
خیلی از محمود خون رفت. از یک شب تا چهار و پنج صبح طول کشید. تا ساعت شش صبح صبر کردم که بچهها و دوستانمان بروند سر کار. بعد زنگ زدم به (سید رضا) پردیس؛ که آن موقع فرمانده نیرو بود و اکبر زمانی که فرمانده تیپ شکاری بود و به (روحالدین) ابوطالبی که رئیس هواکشوری بود. گفتم «بچهها کمک کنید! محمود اینجوری شده است!»
خلاصه خانوادهاش را از آنجا نجات دادم و به (بیمارستان) بعثت بردم. محمود را هم به پزشک قانونی بردند؛ خیابان بهشت. او را در پایگاه مهرآباد تشییع کردیم و بعد برای تدفین به کلاک بردیم. اتفاقاً یکی از ایراداتی که به من و اکبر (زمانی) میگرفتند این بود که «اینها چرا اینقدر گریه کردند؟» گفتم «بابا من و محمود شب و روزهایی با هم داشتیم!»
* چه ایرادی داشت؟ مگر نباید گریه میکردید؟
قرهباغی: خب دیگر! میگفتند برای فرماندهای مثل اکبر زمانی افت دارد اینطور گریه کند!
* یعنی ابهت فرماندهیاش میریزد؟
قرهباغی: مثلاً بله.
* آقای قرهباغی این مساله درست است که برای کشتن اسکندری توطئههایی شده بود؟
قرهباغی: نه. اصلاً این حرفها را بگذارید کنار! اینها را از کی شنیدهای شما؟
* اطلاعات جمعآوری کردهام دیگر! میگویید به این حرفها ترتیب اثر ندهیم؟
قرهباغی: ببینید، من دنبال این ماجرا رفتهام. کلی کشیک دادهام و بررسی کردهام. ولی به نتیجه نرسید. نمیشود روی این مساله تاکید کرد. اگر اتفاقی میافتاد، خانم محمود اول به من زنگ میزد و اطلاع میداد که چه شده. این مساله مدرکی ندارد و ثابت نشد.
حالا برگردم به اینکه محمود خدابیامرز آدم بیخیالی بود؛ و خونسرد. من از آمریکا برگشته بودم و هفتهشتماهی گذشته بود. باید برای پرواز، چِک میشدم.
* این، مربوط به سفر دوم آمریکا است دیگر! بار دومی که به آمریکا رفتید و به انقلاب خورد.
قرهباغی: بله. البته یکماهونیم پیش از پیروزی انقلاب برگشتم. در انگلیس هواپیما نبود و چه و چه! وقتی به ایران برگشتم چون مدتی بود پرواز نکرده بودم، باید چک میشدم. در یکپرواز چک، با محمود رفتم. درست است دوست بودیم، ولی معلمی سر جای خود و فرماندهی هم سر جای خودش. در آن پرواز، وقتی به لو لِوِل رسیدیم، یکدفعه دیدم دارم به تپه میخورم! ناگهان هواپیما را بالا کشیدم و گفتم «محمود؟ … برای چه چیزی نمیگویی؟ داریم به تپه میخوریم آخر!» گفت «پَه! نمیخواهد که! تو خودت معلمی!» گفتم «مرد حسابی، من هفتهشتماه پرواز نکردهام! تو نمیگویی اگر اخطار ندهی چه بلایی سرمان میآید؟»
* یعنی بهعنوان معلم شما داشت در کابین عقب پرواز میکرد؟
قرهباغی: بله. باز هم پرواز داشتیم. یا مثلاً، وقتی در اتومبیل مینشستیم، میگفتم «محمود! بوق بزن برود کنار!» جوابش این بود «ولش کن!» همین هم باعث مُردنش شد. هفتنفر سوار ماشین کرده بود.
* یعنی چه؟ یعنی واقعاً نگران جان خودش یا دیگران نبود؟ مثلاً در همانپرواز چک با شما...
قرهباغی: نه. به من اطمینان داشت. ولی اینکه بخواهد جدی برخورد کند، نه!
* یعنی هیچوقت اضطرابش را ندیدید؟ که بگوید «اوه اوه مواظب باش!» اصلاً با این لحن صحبت نمیکرد؟
قرهباغی: محمود، اصلاً اضطرابمِضطراب حالیاش نبود!
* آخر… واقعاً برایم سوال است. ترس که بهطور غریزی در وجود همه هست! چهطور اسکندری یا آقای باقری نمیترسیدند؟
قرهباغی: خب بالاخره، هر آدمی یکشخصیت و ویژگیهایی دارد. من در خانواده اینها (محمود) زیاد بودهام. او اینطور بود. روی هم رفته، با توجه به همه اینها محمود، رشادت داشت، شجاعت داشت، ریسکپذیر بود، بچه خوبی بود و بهشدت ایراندوست بود، بگذارید یکداستان را بگویم که ممکن است شما نشنیده باشید. وقتی رفته بود سوریه، هواپیما را برگرداند...
* بله، با آقای جوانمردی.
قرهباغی: میدانید چه اتفاقی افتاد؟ داستانش را میدانید؟
* عملیات بازگرداندن آنفانتوم را میگویید؛ اینکه یکبار از سوریه بلند شدند و هدف قرار گرفتند و به پالمیرا برگشتند. بعد دوباره پرواز کردند دیگر!
گفت «رضا، سر آزمایش اول، ضمن اینکه ستون پنجم به عراقیها خبر میدادند، از اطلاعات مصر آمدند سراغم.» به او گفته بودند فانتوم را بلند کن و برو مصر! ما هم زن و بچهات را به تو میرسانیم. جواب محمود هم این بوده: «برو بابا!» این پیشنهاد را دو دفعه به محمود داده بودند. دفعه دوم یکمقام بالاتر آمده بود که هرچه بخواهی به تو میدهیم! فقط به جای ایران برو طرف مصر! قرهباغی: نه. خود عملیات را نمیگویم. یکبار با هم رفته بودیم شمال که برایم گفت. این را مجبورم بگویم. به من گفت «رضا، زمانی که میخواستم اولین پرواز آزمایشی را با آنفانتوم انجام بدهم _ که میدانید سوریها به آنها بنزین نداده بودند _...
* بله. از تانکر سوخترسان خودمان سوخت گرفته بود...
قرهباغی: بله. گفت «رضا، سر آزمایش اول، ضمن اینکه ستون پنجم به عراقیها خبر میدادند، از اطلاعات مصر آمدند سراغم.» به او گفته بودند فانتوم را بلند کن و برو مصر! ما هم زن و بچهات را به تو میرسانیم. جواب محمود هم این بوده: «برو بابا!» این پیشنهاد را دو دفعه به محمود داده بودند. دفعه دوم یکمقام بالاتر آمده بود که هرچه بخواهی به تو میدهیم! فقط به جای ایران برو طرف مصر! «برو بابا! مرتیکه احمق را ببین چه پیشنهادی به من میدهد!» ولی این ماجرا را اصلاً برای کسی تعریف نکرد! حتی در دوره زندانش!
* یعنی نگفت و منت نگذاشت که چه فرصتهایی برای وطنفروشی داشته ولی این کار را نکرده...
قرهباغی: بله. حالا این بحث جدا از آن رشادتی است که برای بازگرداندن آنفانتوم به خرج داد و از آسمان عراق به ایران آمد. محمود اسکندری، یکایرانی وطنپرست بهمعنای واقعی کلمه بود. اگر اذیت شد، بعدها فهمیدند که اشتباه شده و آن ماجرای سفر ترکیه با اِسی (اسماعیل) امیدی، آنطور که فکر میکردند، نبوده است.
* ببینید، من این مساله اشتباه و سوءتفاهم و مشکلاتی را که بهخاطرش برای اسکندری به وجود آوردند، از خیلیها پرسیدهام. آیا واقعیتش بدخواهی یا حسودی یکعده نبوده؟ زیرآبزنی نبوده؟ چون شنیدهام منوچهر محققی را هم سر همینسوءتفاهمها خیلی اذیت کردند. در حالی که وطنپرست بوده و هیچ نقطه سیاهی در کارنامه نداشته!
قرهباغی: منوچهر محققی را خیلی اذیت کردند. محمود اسکندری را هم اذیت کردند. متاسفانه خیلیها را. من را هم اذیت کردند. ایشان [به باقری اشاره میکند] میداند...
* مشکلات شما هم سر همانسفر ترکیه بود؟
قرهباغی: نه. من به انگلیس رفته بودم برای معالجه. منتهی فردای روزی که محمود را گرفتند، من را هم گرفتند. بگذریم! محمود را چندماهی نگه داشتند. یکعده میخواستند اتهاماتی به او بچسبانند. محمود را خیلی بعدتر از من آزاد کردند.
* ببینید من با آقای زمانی صحبت کردم. ایشان گفت پیش آقای ریشهری رفته و گفته اگر بگویند محمود اسکندری، مشروب خورده، مرتکب فساد و فحشا شده شاید باور کند اما اگر بگویند او به ایران خیانت نکرده، حاضر است دست روی قرآن بگذارد و بگوید چنینچیزی امکان ندارد.
قرهباغی: بله. شاید بشود انجام آن کارها را تصور کرد ولی وطنفروشی چیزی بود که اصلاً به اسکندری نمیچسبید. من هم گفتم محمود ایرانی است و امکان ندارد به ایران خیانت کند.
* یعنی آن مساله که در ترکیه با آن آقای حمید نعمتی....
قرهباغی: آقا، اصلاً چنینچیزی نبوده. من سالها بررسی کردهام و بعد از ۳۰ سال دارم میگویم، ماجرا این بوده که منافقین داشتهاند آنطرف خیابان شعار میدادند و اینها هم اینطرف جلوی در هتل شان بودهاند. نکته فقط این بود که اینها در عکسهای آن روز دیده شده بودند. حالا منافقین خبر داشتهاند اینها خلبان اند و زرنگی کردهاند تا در عکس بیافتند یا نه، نمی دانم.
* همین؟
قرهباغی: بله. این را سهچهارسال پیش فهمیدم. در صورتی که محمود اصلاً اهل این حرفها نبود و روحش از این ماجراها خبر نداشت. من بعد از سالها توانستم این را بفهمم. خدا حفظش کند امیر (حسن) شاهصفی دنبال کارش را گرفت و دو دفعه نامهاش را برد خدمت مقامات بالا و آقای خامنهای. وقتی این نامه ابلاغ شد، خودم به کلاک رفتم و در مسجد دربارهاش صحبت کردم. محمد عتیقهچی را برداشتم و با هم رفتیم.
خود من که الان دارم با شما صحبت میکنم، هیچوقت نفهمیدم چرا من را گرفتند. نگفتند تو فلان کار را کردهای. در حالیکه موقعیتاش را هم داشتم به خارج بروم...
* شما که پیش از انقلاب میتوانستید آمریکا بمانید ولی برگشتید.
قرهباغی: اصلاً گفتند؛ مستقیم پیشنهاد ماندن دادند. بعد از آن هم موقعیت داشتم که بروم.
* یعنی زمان جنگ؟
قرهباغی: بله. همانسال ۶۰ که تعدیل شده بودیم.
* آقای قرهباغی شما از آن خلبانهای انقلابیها بودهاید ها!
قرهباغی: بله. پس چه؟ روزهای انقلاب، در پایگاه همدان یکگروه ضربت تشکیل داده بودم. همیشه هم یک (مسلسل) MP5 و یک کُلت ۳۷ همراه داشتم. من خیلی بلا سرم آمده است. حتی وقتی خدابیامرز خواهر دباغ (مرضیه حدیدچی) به کمیته همدان آمد، سرپرستی آنجا و رتق و فتق امور را من انجام میدادم.
* به اسکندری برگردیم. او چهطور حرف میزد؟
قرهباغی: لاتی میخواهی بگویی؟ نه. ولی یکهمچین حالت بیخیال داشت...
باقری: کتابی و لفظ قلم صحبت نمیکرد.
قرهباغی: لات نبود محمود. او و بیژن حاجی که هر دو بچه کرج هستند. اینطور نبودند.
* در پایان بحث اجازه بدهید این سوال را که قبلاً از دوستانتان پرسیدهام، از شما هم بپرسم. خودتان درباره دیدن مرگ عزیزان و عادیشدنش حرفهایی زدید. به نظر من، خلبانها خدا را طور دیگری درک میکنند. شما تا به حال به این مساله فکر کردهاید؟
قرهباغی: اصلاً من از قبل از خلبانیام هم گفتهام؛ فقط خدا! الان هم صبح به صبح، میگویم خدایا به امید خودت! پروازهایم هم همه با امید به خدا انجام شدند. من این شعر «گر نگهدار من آن است که من میدانم / شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد» از کلاس نهم با خودم زمزمه میکردم.
* با خودم فکر میکردم، در آناجکت شما یا عملیات بغداد که آقای باقری در آن بوده، وقتی بین هوا زمین هستی یا توپ ضدهوایی از هر طرفت میآید و منفجر میشود، آدم با خودش چه فکر میکند؟ اینکه خدایا نجاتم بده بروم یکبار دیگر زن و بچهام را ببینم؟ یا...
[باقری میخندد.]
باقری: وقتی در بیمارستان بودم، تا این ترکش (گردن) را در بیاورند، بچهها یکییکی خبردار شدند که چه شده. به همیندلیل هم اولینکاری که میکردند، زنگ میزدند به خانهمان. خانم من هم خواب بود. به همیندلیل نگران شده بود. خب، دمِ سحری رفته بودیم ماموریت. شبش، افطاری مهمان داشتیم و تازه ساعت یکونیم خوابیدم. در آن افطاری، مهمانان بچههای خلبان و همانهایی بودند که بنا بود در عملیات، تاپ کاور بایستند. ولی من هیچی از این مسائل به خانمم نگفتم. ببینید، کل استرس من در یک میشن جنگی، مربوط به وقتی بود که از مرز عبور میکردم و بعد میخواستم برگردم. اینطرف مرز که آدم استرسی ندارد. کل این بازه چهقدر است؟ یکربع؟ یا شاید بیستدقیقه. اما اگر خانوادهات خبر داشته باشند...
قرهباغی: اوه اوه!
باقری:... از خانه که بیرون میروی، میخواهد دست به دعا باشد و زجر بکشد تا بیایی. همهاش منتظر است که برگردی. بهخاطر همینمساله، هیچوقت عادت نداشتم بگویم به چهماموریتی میروم.
چنددفعه آمد و دفعه سوم شروع کرد به تند صحبت کردن! گفتم «عزیز من برو کارت را انجام بده!» دیدم دست بردار نیست، دژبان را صدا زدم گفتم «بازداشتش کن!» آنستوانیار گفت «من را بازداشت کند؟» گفتم «بله! بازداشتش کن تا بگویم!» بعد که بچهها رفتند عملیات را انجام دادند و برگشتند، آزادش کردیم. خب، قرار بود تا انجام عملیات، هیچ صدایی از حمله به H3 بلند نشود قرهباغی: (میخندد) یکعده از بچهها بودند که تا میخواستند به عملیات بروند، زنگ میزدند به خانهشان که «هانی! عزیزم! من دارم میروم فلان عملیات!» (میخندد) میدانید که برای زدن H3 سهدفعه اقدام کردیم. در یکدفعهاش من بودم که صابونچی لیدر دسته بود.
* پس شما در پرواز اولی بودید. آقای باقری شما چهطور؟
باقری: من در دو پروازش بودم.
قرهباغی: در پرواز اول صابونچی لید بود، که لو رفتیم. در پرواز دوم، ابر پایین بود و نمیشد لو لول رفت و در ارتفاع پایین سوختگیری کرد. در پرواز سوم هم، جناب (قاسم) پورگلچین به من گفت «بمان بچهها را کنترل کن! پست فرماندهی و برج را کنترل کن تا ما برگردیم!» وقتی بچهها (خلبانها) را صدا کردیم آمدند، دیگر اجازه ندادیم کسی از پایگاه تلفن بزند. هیچکدام از خلبانها هم کالساین نکردند. یعنی موقع تیکآف با برج صحبت نکردند. بعد من به کاروان رفتم. یکی از بچهها هم بود به اسم جورابچی فکر میکنم… او را با خودم به کاروان بردم. اسمش...
باقری: بله. جورابچی بود.
قرهباغی: خلاصه بچهها (از روی باند) بلند شدند ولی هیچکدام گزارش نمیکرد که بلند شدم. با دوربین به هواپیماها نگاه میکردیم و طبق لیست میفهمیدیم حالا چه کسی تیک آف کرده است.
بعد از بلندشدن همه بچهها، از کاروان به برج رفتم. بعد هم به پست فرماندهی. نیروهای برج و پست فرماندهی، شرایط غیرعادی را دیده بودند و مرتب گزارش میکردند. چون رادارمان بچهها را گرفته بود. من هم میگفتم «باشد!» یکستوانیار قدیمی بود که آمد و گفت «جناب سروان! ما هرچه به شما میگوییم، میگویید باشد!» چنددفعه آمد و دفعه سوم شروع کرد به تند صحبت کردن! گفتم «عزیز من برو کارت را انجام بده!» دیدم دست بردار نیست، دژبان را صدا زدم گفتم «بازداشتش کن!» آنستوانیار گفت «من را بازداشت کند؟» گفتم «بله! بازداشتش کن تا بگویم!» بعد که بچهها رفتند عملیات را انجام دادند و برگشتند، آزادش کردیم. خب، قرار بود تا انجام عملیات، هیچ صدایی از حمله به H3 بلند نشود. حالا طرف هی بیاید داد و بیداد کند که «مگر ما جاسوس هستیم!»
البته این را به شما بگویم که ما از اول جنگ، در پست فرماندهیمان جاسوس داشتیم.
باقری: بله دیگر! داشتیم.
قرهباغی: یکستوان سه داشتیم که پیش از انقلاب در عراق چوپانی میکرده است. این آمده بود و نمی دانم چه طور به پایگاه ما (همدان) و پست فرماندهی نفوذ کرده بود. وقتی بچهها میخواستند به ماموریت بروند، به دشمن اینفورمیشن میداد و آنها هم محل سایتهای موشکی خود را تغییر میدادند. یکبار که شک کرده بودم، بنا بود به منطقهای نزدیک بازیدراز برویم. مسیر را کمی تغییر دادم و به شماره دو گفتم هیچ سوالی را روی رادیو نپرسد. چون اگر رادیو را کلیک میکردیم، میفهمیدند و ردمان را میگرفتند. اینستونپنجمیها چهها که نمیکردند! از زمین چراغ میدادند و کارهایی از این دست.
* همین خائنی را که میگویید، گرفتند؟ همین چوپان را!
قرهباغی: دو سال بعد گرفتندش و اعدام شد. چوپان نه. ستوان سه شده بود. افسر ژاندارمری زمان شاه بود. آمده بود جاسوس دوجانبه شده بود.
باقری: از طرف نیروی زمینی آمده بود شده بود FAC (افسر ناظر). پروازها را لو میداد.
* میگویند پرواز آخر شهید فریدون ذوالفقاری را هم ستون پنجم لو داده بود!
باقری: خیلی از پروازها را همینجاسوسها لو میدادند.
قرهباغی: خیلی از بچهها را لو میدادند. آن زمان در پایگاهها، بهویژه همدان، گروهکها خیلی فعال بودند...
* یعنی منافقین...
قرهباغی: نه فقط آنها. فدایی خلق بود، این بود، آن بود...
باقری: مگر ملکی نبود؟ کابین عقب بود که زنش هم در برج کار میکرد.
قرهباغی: نه. اسمش ثقفی بود.
باقری: بله، ثقفی.
* خودِ این خلبان ستون پنجم بود؟
باقری: نه. زنش. در برج کار میکرد و ستون پنجم بود. از این اتفاقات میافتاد. میرفتند نفرِ توی برج را میخریدند. آن نفر توی برج پرواز را با هر وسیلهای که میتوانست به کد رمز به دشمن لو میداد.
امیران خلبان باقری و قرهباغی در دوران جوانی
* پس با چنینشرایطی میشود به کسانی که از اسکندری یا آقای قرهباغی بازجویی کردند یا به آنها مشکوک شدند، حق داد!
باقری: الان داریم این حرفها را میزنیم که ۴۳ سال گذشته است. انقلاب شده بود و هیچکس به هیچکس نبود. شناسایی این جاسوسها کار بچههای ضداطلاعات بود. در آن شرایط دشمن سراغ آدمهای ضعیفتر میرفت. اولش هم که اطلاعات مهم نمیخواستند. مثلاً با این شروع میشد که امروز باقری ناهار چه خورد؟ املت خورد یا نیمرو؟ بعد که جلوتر میرفت میپرسیدند باقری امروز چه گفت؟ درباره پرواز حرف زد یا نه؟
* مثلاً آن خلبان فانتوم که خیانت کرد، حسین منصوری...
قرهباغی: حسن… حسن!
باقری: حسن منصوری.
* بله. حسن منصوری.
قرهباغی: این را خریده بودند؟ [به باقری] اعدامش نکردند؟
* سرنوشت این خلبان که فانتوم را به عربستان برد چه شد؟ چون حسن طالب مهر و عبدالله کاشانی فر رفتند و...
باقری: فانتوم را برگرداندند.
* برایم سوال بود که چهطور عربستان و آمریکا فانتوم ما را پس دادند؟ چهطور سنگاندازی نکردند!
قرهباغی: نه قاعده و قانونش همین است.
باقری: افپنجمان را هم پس دادند. همانی که اردستانی رفت آن را برگرداند. از دزفول رفته بود.
قرهباغی: یا مثلاً هواپیمای فالکون آقای هاشمی رفسنجانی را. اکثر هواپیماها را دادند.
باقری: ببینید، هواپیماهایی که ندادند، آنهایی بودند که در عراق نشستند؛ چه آنهایی که قبل از جنگ رفتند چه بعد از جنگ. مثلاً هواپیمایی که (رحمان) قناعتپیشه برد. اگر هم هواپیما را برمیگرداندند، موشک و تسلیحاتش را برمیداشتند و هواپیما را لُخت پس میدادند.
* خب پس حق داشتند که بعضیها را دستگیر کنند یا مشکوک شوند. البته من منکر اذیتکردنهای اشتباهِ سرمایهها و خلبانهای درجه یکمان نیستم. ما واقعاً خیلیوقتها قدر سرمایههایمان را نمیدانیم. اما در چنان شرایط غبارآلودی، واقعاً چهطور باید اعتماد کرد؟ ماجرای مسعود کشمیری را که همه شنیدهایم دیگر! طرف قیافهای موجه شبیه دیگران دارد و یکروز میبینیم بمبی را در یککیف بین همه خودیها کار گذاشته است.
باقری: سر همانماجرای (خیانت) قناعتپیشه که بچههای ضداطلاعات پرس و جو میکردند، من را هم برای سوال و جواب بردند. هم من شیرازی بودم هم قناتپیشه. رفیق هم بودیم؛ فقط من متاهل بودم و او مجرد. رفیق پرویز دهقان هم بود. پرویز هم مجرد بود. من پیش اینها به مهمانسرا میرفتم. وقتی من را برای سوال و جواب خواستند، گفتم «آقا ضمانتی نیست که من هم روزی نروم، ولی بدانید فنر و ظرفیت آدمها با هم فرق دارد. نباید بیشتر از ظرفیت آن آدم به او فشار وارد کرد.» گفتم قناعتپیشه را شما اینطور کردید. جا خوردند و گفتند «ما؟» گفتم «بله. این خلبان، کسی است که اگر ۶ ماه اول جنگ را بگردی، میبینی از همه کابین عقبها بیشتر پریده و پروازهای خطرناک آنچنانی هم دارد، چرا باید خیانت کند؟ خودتان باعثش شدید!»
قرهباغی: سرِ چه رفت؟
باقری: بهخاطر داییاش بود.
گفتم قناعتپیشه را شما اینطور کردید. جا خوردند و گفتند «ما؟» گفتم «بله. این خلبان، کسی است که اگر ۶ ماه اول جنگ را بگردی، میبینی از همه کابین عقبها بیشتر پریده و پروازهای خطرناک آنچنانی هم دارد، چرا باید خیانت کند؟ خودتان باعثش شدید!» * اما جناب باقری، افرادی مثل محمود اسکندری یا منوچهر محققی را، هرچهقدر هم که روی فنر وجودشان بار میگذارند، نمیشکنند و به ایران خیانت نمیکنند.
باقری: به آنها گفتم من هم ظرفیتی دارم. با این وضعیت هیچ ضمانتی در کار نیست. در نیروی دریایی بوشهر یکمعاون عملیات بود که بچهاش مریض بود. خواهرخانمش هم پرستار بود. دکترها این بچه را جواب کرده بودند. این آقا آمد و گفت میخواهم با هزینه خودم، بچهام را ببرم انگلیس درمان شود. هر ضمانتی میخواهید میدهم که فقط بچه را ببرم دوا و درمان کنم. اما هرکاری کرد، قبول نکردند. این آقا هم همه اسباب و لوازم خانهاش را بهمرور فروخت. فقط پردههای خانه را گذاشت بماند تا کسی از بیرون متوجه نشود درون خانه چه خبر است. بعد هم یک روز جمعه سوار هلیکوپتر سیکورسکی شد و خانم و خواهرخانم و بچه را سوار کرد و رفت عربستان. هلیکوپتر را هم بعداً آوردند. بعد هم رفت انگلیس. همه اسباب خانه را کرده بود دلار.
من میگویم چه اشکالی داشت به این آقا و درد دلش میرسیدند که تشویق نشود خیانت کند؟ بگویید آقا تو معاون عملیات مایی! هزینه بچهات به گردن ماست. یا اگر با هزینه خودت داری میروی، برو! ضمانت بده و برو! خب طرف که نمیتواند بنشیند مرگ بچهاش را تماشا کند! وقتی میگویند فقط در فلان کشور میتوانی بچهات را معالجه کنی، چرا نرود و سعی نکند بچهاش را نجات دهد! این بود که من به مسئولانمان گفتم شما مسئول فرار و خیانت این خلبانها هستید.
قرهباغی: یکبار بنیصدر با شهید فکوری به پایگاه آمد...
* همدان؟
قرهباغی: بله. به شهید فکوری و جناب گلچین گفت اقدامات لازم اعزام به خارج و درمان من و جلال قاضی را انجام دهند. بعدش هم مکاتباتش انجام شد. نامههایش را دارم و نگه داشتهام. خلاصه ما به تهران آمدیم که اعزام شویم. سعید فریدونی هم آمد. فریدونی به آلمان رفت و پناهنده شد. به همین خاطر جلوی رفتن من را گرفتند. بعد از آن دیگر نمیگذاشتند ما برای درمان به خارج اعزام شویم. مرتب برای (دکتر در) انگلیس وقت میگرفتند، و مرتب کنسل میشد. هم خانمم مریض بود هم خودم. وزارت بهداشت یا علوم پزشکی هم همه مدارک را تائید کرده بود. ولی نمیگذاشتند.
دوسال و نیم سهسال این ماجرا ادامه داشت. کار به جایی رسید که خیلی عصبانی شدم؛ حتی وقتی که سرهنگ صدیق فرمانده نیروهوایی شده بود. شهید عباس بابایی آن موقع رئیس عملیات بود. با عصبانیت به اتاقش رفتم. روی موکت نشسته بود خدابیامرز! من هم با تندی هرچه توانستم گفتم. تندِ تند! به خدا سرش را بالا نیاورد حرف بزند. وقتی حرفهای من تمام شد، به آرامی گفت «شما میروید (انگلیس)!» گفتم «بابا الان سه سال است قرار است برویم!» گفت «آقارضا، شما میروید! اگر کار دیگری ندارید بفرمایید!» من هم گفتم «ببینیم و تعریف کنیم!» خدا شاهد است ۴۸ ساعته به من پاسپورت دادند. من در انگلیس بودم که ایشان شهید شد. برای مراسم یادبودش به سفارت ایران در لندن رفتم. آنجا خیلی گریه کردم.
بابایی، خودش بود. ایشان [باقری] میداند من چه میگویم. بابایی اصلاً تظاهر نمیکرد. این نبود که ریش بگذارد و تسبیح دستش بگیرد و زیرآب این و آن را بزند. هرچه بود، خودش بود. من در آن مراسم گریه میکردم که دیدم یکی آمد کنارم نشست و گفت «جناب سرهنگ! چرا گریه میکنی؟» گفتم «خب عباس خیلی آدم خوبی بود. ناراحتم دیگر!» آنطرف گفت «همین؟» مثل اینکه منبع موثق و اطلاعاتی بود. گفتم «خب بله! مگر چیست؟» به من گفت «میدانی چهکسی ضمانتت را کرد که به انگلیس بیایی؟» گفتم نه. گفت «عباس بابایی! بابایی بود که نامه نوشت و گفت من ضمانت میکنم که قرهباغی به ایران برمیگردد.»
در آن مراسم گریه میکردم که دیدم یکی آمد کنارم نشست و گفت «جناب سرهنگ! چرا گریه میکنی؟» گفتم «خب عباس خیلی آدم خوبی بود. ناراحتم دیگر!» آنطرف گفت «همین؟» مثل اینکه منبع موثق و اطلاعاتی بود. گفتم «خب بله! مگر چیست؟» به من گفت «میدانی چهکسی ضمانتت را کرد که به انگلیس بیایی؟» گفتم نه همانروزها که در انگلیس بودم، جهانبخش کامران خلبان F5 و فرمانده چابهار، که آنجا پناهنده شده بود به من گفت «نمیخواهد برگردی! همینجا بمان!» گفتم «برای چه بمانم؟ مگر خود تو الان پشیمان نیستی؟ میخواهی بمانم با این انگلیسیها زندگی کنم؟»
* پشیمان بود؟
قرهباغی: بله. صد در صد. خیلی ناراحت بود. با او که حرف میزدم میگفت «به خدا زن و بچهام باعث شدند!»
بعد هم ما به ایران آمدیم و این مدت درمان من را غیبت زدند. همه نامههای سفارت و وزارت خارجه و غیره را هم بردم ولی خب...
اما ایران مملکت ماست. هزاری هم که عذاب بکشیم، میایستیم. خودم که هیچ ولی درود به خلبانها که با همه سختیها و بیمهریها، این مملکت را ترک نکردند. من میگویم کسانی هم که مثل پرویز جعفری بای، مملکت را ترک کردند، تقصیر ندارند. او؛ هم جنگش را کرد، هم اجکت کرد و در دزفول بیرون پرید، هم برادرش شهید شد و هم کلی سختی کشید که مجبور شد بروید. پروازش هم خیلی عالی بود.
* خلبانها و شهدایشان واقعاً مرد بودند.
قره باغی: بله. واقعاً این بچهها، شهدای نیروی هوایی، غریب بودند و هستند. متاسفانه حرفها و گزارشها همه روی چند اسم تکراری متمرکزند. در حالی که خیلی شهدا و ایثارگر گمنام در نیروی هوایی داریم؛ از شهید محمدعلی فرزین نامی برده نمیشود یا مثلاً شهید داریوش ندیمی که من را در اف فور سولو کرد. ندیمی استادخلبان بود ولی گفت من چه طور به ماموریت نروم وقتی شاگردهایم میروند؟ رفت و بعد از چند راید شهید شد. یا مثلاً مردم این روزها از شهید محمد وکیلی ظهیر نامی نمیشوند. من سه سال با او در دبیرستان هم کلاس بودم. خیلی اسم از شهدای خلبان دارم که با وجود شهامت و شهادت شان، یادی از آنها نمیشود؛ هاشم آل آقا، حسین یزدان دوست همدانی و...