تصویر ذهنی از یک اتوبوس شلوغ :: انشا
تصویر ذهنی از یک اتوبوس شلوغ :: انشا تصویر ذهنی از یک اتوبوس شلوغ – صفحه 58 – پایه نهم فرمت PDF + لینک دانلود مستقیم قرار گرفت نام درس : فارسی نگارش | موضوع : انشاء | نویسنده : علیرضا منتشر شده در نمره برتر | پایه و رشته : پایه نهم تصویر ذهنی از یک اتوبوس شلوغ : در این مطلب هم یکی از انشا های پایه نهم را آماده کرده ایم . زیاد توضیح در...
تصویر ذهنی از یک اتوبوس شلوغ :: انشا
تصویر ذهنی از یک اتوبوس شلوغ – صفحه 58 – پایه نهم
فرمت PDF + لینک دانلود مستقیم قرار گرفت
نام درس : فارسی نگارش | موضوع : انشاء | نویسنده : علیرضا
منتشر شده در نمره برتر | پایه و رشته : پایه نهم
تصویر ذهنی از یک اتوبوس شلوغ : در این مطلب هم یکی از انشا های پایه نهم را آماده کرده ایم . زیاد توضیح در باره این انشا نمی دهیم و در ادامه می توانید آن را دریافت کنید.
به نام خدا
همیشه شلوغی و بی نظمی انسان را میازار ذهن. او را به هم می ریزد و گاهی نیز باعث تاخیر می شود اما انسان همیشه به دنبال راهی بوده که خود را از شلوغی رها کند و به آرامش برسد .
مانند همیشه برای رسیدن به محل کارم باید سوار اتوبوس می شدم به ایستگاه اتوبوس رسیدم کمتر زمانی می شد که ایستگاه خلوت باشد و امروز مثل همیشه پر از انسان های مختلف بود پیر و جوان کودک و بزرگسال تا که بعد از چند دقیقه اتوبوس رسید در اتوبوس باز شد و همه خود را به آن رساندند و سوار شدند .
چند ثانیه نگذشته بود که صندلی ها پر شدند و جایی برای نشستن نبود برای نشستن صندلی ها را
نگاه می کردم اما دریغ از یک صندلی.
هوا خیلی گرم بود برخی از پنجره های اتوبوس باز بود و باد گرمی به صورتم می خورد اما حداقل بهتر از گرمای طاقت فرستای داخل اتوبوس بود .
راننده هر از چند گاهی با دستانش صورتش را باد میزد. کودکی از شدت گرما و شلوغی گریه می کرد تصمیم گرفتم خودم را سرگرم کنم روز نامه ای برداشتم و شروع به خواندن کردم با هر ترمز اتوبوس تکان می خوردم و حواسم پرت می شد دستم را به میله اتوبوس گرفتم تا سر جایم ثابت بمانم .
به ایستگاه بعد رسیدیم برخی از افراد پیاده شدند و از شلوغی کمی کاسته شد سکوتی بر فضای اتوبوس حاکم شد. روی صندلی نشستم ، از شیشه به بیرون نگاه می کردم مردم پر از شور و هیاهو هرکس به کاری
مشغول بود می دویدند روی چرخ زندگی در تکاپوی امید و خوشبختی. کم کم به محل کارم نزدیک می شدم دیگر از شلوغی آن روز کلافه نبودم
دیگر خسته نبودم از آن همهمه با دیدن آن انسان ها امیدی دوباره یافتم. بالاخره رسیدم و از اتوبوس پیاده شدم و من نیز به جمع آنها پیوستم شاید هرروز اتفاقاتی مانند امروز پیش می آمد وزندگی تکراری به نظر می رسید اما هر وقت که با دقت به زندگی و جزئیات آن توجه می کردم یک روز خاص وجدید بود .
پایان