نگاهش «بودار» می‌شد، وقتی «سیر» نگاهم می‌کرد/کاریکلماتور

منبع خبر / طنز / 14-01-1401

نگاهش «بودار» می‌شد، وقتی «سیر» نگاهم می‌کرد/کاریکلماتور

نگاهش «بودار» می‌شد، وقتی «سیر» نگاهم می‌کرد!  کاریکلماتورهای ابوالقاسم صلح جو گلویش گیر کرده بود، مسلسل سرفه می‌کرد. تا شورش را درآوردم، فشارش اُفتاد. بهم... ادامه مطلب...

نگاهش «بودار» می‌شد، وقتی «سیر» نگاهم می‌کرد!

کاریکلماتورهای ابوالقاسم صلح جو

گلویش گیر کرده بود، مسلسل سرفه می‌کرد.

تا شورش را درآوردم، فشارش اُفتاد.

بهم ریخته بود، مرتّب‌اش کردم.

تا آمد بو ببرد، گرفتمش.

در ارکستر سکوت، خواننده‌ی فریادهای بی‌صدایم.

با اینکه خفه‌اش کرده بودند، نفس می‌کشید.

برای عوض کردنِ حرفش، پوشک خرید.

پیش از کشیدن غذا، ترازو آورد.

تا گندم زنگ زد، کشاورز گوشی را با ترس برداشت.

وقتی پا پیچم شد که مهره‌ی گردنم، درد می‌کرد.

رفتنش با خودش بود و برگشتن‌اش تنها.

با کشیدن فریاد، سکوتِ گالری را شکست.

چون خانه‌اش آفتاب‌گیر بود، خورشید از آن‌طرف‌ها رد نمی‌شد.

بار دوم که دیدمش، بار اوّل را به مقصد رسانده بود.

به سواری، راغب نیستم.

با خودش در آینه، قرار داشت.

تا دست به دنده‌اش زدم، قاطی کرد.

تو، «عکس» منی!

«سوری»های عروس در جشن ازدواجمان، «پاسور» بازی می‌کردند!

اگر «پرستو» با «بهار» بیآید، هر دو را هووی «پاییز» می‌کنم!

طلاق دوستم «قطعی» شد و مال من «وزیری»!

وقتی خوشگل می‌شود همسرم، «ماشاالله» صدایش می‌کنم!

در ارکستر گیسوانت، «چنگ» می زنم «ملودی»!

می‌خواستم شکست عشقی «بخورم»، بدون تو از گلویم پایین نرفت!

خواستنی هستی، تا وقتی می‌خواهمت!

«منزل» «قشلاقی»ام را امسال، به «ییلاق» بُردم!

تشنهٔ‌ بوسه های «آب»دار بودند، گونه هایی که «کاشته» بودی!

برایم «کلاس» گذاشت، ترک تحصیل کردم!

نگاهش «بودار» می‌شد، وقتی «سیر» نگاهم می‌کرد!

داشتم عاشقت می‌شدم، که دلم «رفت»!

تا «دیوانه»اش شدم، با مهریه «زنجیر»ام کرد!

چوب کاری کردم تو را،‌ موریانه زدی؟!

اگر یادت نیآید، یاد من هم نمی‌آید!

برای خرید نازت، وام گرفتم!

تا رابطهٔ هیدروژن و اکسیژن لو رفت، از خجالت «آب» شدند!

«خاکی» شده بود، زیرِ پای شوهرش نشسته بود!

دراز «کشیدم» کنار تو، پاهایم از کاغذ بیرون زدند!

فقط در «خانقاه»، چشم هایم را «درویش» می‌کنم!

با قرص «ایکس»، «مجهول»ام پیدا شد!

کباب کوبیده هم تا حالا مرا نبرده،‌ آنجایی که مرا بردی تو!

به دنبال «ثریّا» افتادم، تا فهمیدم دانش نزد او است!

در تابستان به بار نشست،‌ «شالی» را که به همسرم هدیه داده بودم!

می‌خواست برایت کارت «بکشم»، نه ترازو بود و نه مداد و کاغذی!

نویسنده : ابوالقاسم صلح جو



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته

زیباترین سفره های شب یلدا را ببینید + عکس