با توکل به نام اعظم حق وپیش بینی انواع دم نوش های آرام بخش بایدبه محیطی قدم بنهی که جان و آبروی آدمی در معرض آزمون است وتهدید!با دغدغه های همیشگی ام،وارد مجموعه که شدم هِق هِق تلخ و غم انگیز جوانی که سه کُنج راهروی سمت چپِ طبقه ی همکف چمباتنه زده بود توجه ام را جلب کرد.
دست راستش به صندلی ها گره خورده و پاهایش به زنجیر قفل شده بود،کنجکاو شدم ببینم اتهامش چیست که اینگونه قفل وبستش کرده اند،نزدیک که شدم سربرگ نامه ی اجرای احکام خانواده با موضوع اعزام به زندان سبب تعجبم شد!برایم عجیب بود که اولا محکوم دادگاه خانواده که علی الاصول محکومیت مالی دارد اینجا در اجرای احکام کیفری چه کار می کند وثانیا چنین محکومی چرا به این شکل ناخوشایند غُل و زنجیر شده؟مامور بدرقه اش با لبخندی پذیرایم شد و گفت:من مطالب شما را می خوانم،در توصیف نام و نشانم عبارت جالبی گفت؛آقای خاطرات وکیل!در پاسخ به لطفش لبخندی زدم وبا نگاهی پرسشگرانه به زندانی تمام سوالاتم را دریافت و گفت: بنده ی خدا اینجا حاکم پرونده است نه محکوم علیه!با تعجب گفتم چطور به دست و پای محکوم له *دستبند زدی؟گفت:قصه اش مفصله و حتما برای خاطرات وکیل به کار میاد،اینبار نه با نگاه بلکه با درآوردن دفترچه ی یادداشتم فهمید که منتظر شنیدن هستم که گفت:
چند دقیقه صبر کنید کار ما اینجا تمام میشه و باید راهی اجرای احکام خانواده بشیم و با اشاره به مرد جوان گفت ؛اگر خودش دوست داشت براتون تعریف می کنه چی شده،تشکر کردم و گفتم پس من هم به کارهام برسم،داخل حیاط می بینمتون،اگر مشکلی نداشتی با ماشین من میریم دادگاه خانواده....
حدود یکساعت بعد به اتفاق راهی دادگاه خانواده شدیم،هنوز از محدوده ی دادگاه کیفری دور نشده بودیم که جوان زندانی شروع کرد به صحبت،کلامش آمیخته با آه بود و افسوس...
قصه از نیمه شب ِدو سال پیش که تازه بچه دار شده بودیم شروع شد:با صدای گریه ی پسرم از خواب پریدم و به اتاق خواب نوزادم رفتم که دیدم خانمم گوشی به دست بالای تخت بچه نشسته اما اصلا حواسش به بچه که داشت گریه می کرد نبود،حتی متوجه نشد که من وارد اتاق شدم تا اینکه با صدای بستن در سرش را از روی گوشی بلند کرد و دستپاچه گفت:داشتم با دکترِ بچه چَت می کردم!میگه ممکنه دل درد داره که اینقدر گریه می کنه...آنشب متوجه دروغِ خانمم شدم ، اما به روش نیاوردم و از فردای آن روز رفتارهاش و تحت نظر گرفتم که متوجه ی رابطه ی وی با چند مرد غریبه شدم و چندماه پیش به دستور قاضی به اتفاق مامور کلانتری وارد خانه شدیم،مرد غریبه و همسرم بازداشت شدند...
خلاصه ی پرونده:با طرح پرونده ی رابطه ی نامشروع،زن منزل شوهر را ترک و پرونده ی مطالبه ی مهریه اش را مطرح می کند،شوهر که درگیر پرونده ی رابطه ی نامشروع واثبات این اتهام بوده به کل از پرونده ی مهریه و عواقب محکومیت در چنین پرونده ای غافل بوده تا روزی که با حکم جلب به محل اقامت زن مراجعه می کند همزمان با جلب ِ زن،مامورین کلانتری محل نیزبه موجب ماده۳قانون اجرای محکومیت های مالی *شوهر را بابت مهریه بازداشت می کنند!و به این شکل محکوم له پرونده ی کیفری با دستبند وپابند به عنوان محکوم علیه پرونده ی مهریه راهی واحد اجرای احکام کیفری می شود تا پس از تحویل زن به اجرای احکام کیفری، بابت بدهی ناشی از مهریه راهی زندان شود!
مامور بدرقه و مرد جوان را تا اتاق قاضی اجرای احکام همراهی کردم،همین که خواستم از ایشان جدا شوم،نگاه محجوب مرد حکم کرد به ایستادن و همراهی،که یکباره صدای خنده ی زنانه ای در راهرو پیچید،زن علیرغم تحمل شلاق،خودش را به اجرای احکام رسانده بود تا با قهقه ای مستانه خودش را پیروز این کارزار معرفی کند ...
اشک و لبخند پارادوکس غریب حرفه ی وکلاست و غالبا در دادگاه ها شاهد این تناقضِ حسی هستیم اما این نوع از همراهی اشک و لبخند برایم قابل تحمل نبود،خنده های زن همراه با تمسخر مردی که بسان ابر بهار اشک می ریخت ، تصویری تلخ در اجرای احکام به نمایش گذاشته بود،مرد همانطور که اشک می ریخت با اشاره به دستبند و پابندی که به پا داشت روبه قاضی گفت: حق من این نیست،این زن آبرو و حیثیت مرا برده و طفل شیرخواره را رها کرد و رفته پیِ خوشگذرونی هاش این انصافه ؟ من بابت مهریه چنین زنی راهی زندان بشم؟!قاضی در پاسخ مدام یک عبارت را تکرار می کرد؛ از من کاری ساخته نیست ،قانون میگه زندان یا دادن مهریه .
با صحبت قاضی، فرمایش استاد کاتوزیان در ذهنم مرور شد؛قانون بدون عدالت هیچ شرافتی ندارد،حالا نوبت من بود تا راهی پیدا کنم برای اجرای عدالت و شرافت بخشیدن به قانون که نتیجه اش رهایی مرد بود از غُل و زنجیرِ مهریه.
با مامور بدرقه نیمچه رفاقتی رقم خورده بود،آنقدری که از او بخواهم پرونده ی مهریه را دقایقی از روی میز قاضی بردارد و تحویلم دهد...
با مرور پرونده تاریخ ابلاغ اجراییه توجه ام را جلب کرد و در ذهنم این عبارت صدا کرد:خدا جای حق نشسته!!عبارتی که نه در حرف بلکه در عمل به کرات تجربه کرده ام،بنا به ماده۳قانون اجرای محکومیت های مالی:چنانچه محکوم علیه ظرف یکماه از تاریخ ابلاغِ اجراییه دعوی اعسار مطرح کرده باشد،حبس نمی شود.از تاریخ ابلاغ اجراییه به مرد سی ودو روز گذشته بود اما دو روز تعطیل رسمی خردادماه که متصل شده بود به جمعه مستند به ماده۴۴۴قانون آیین دادرسی مدنی که مقرر می کند ایام تعطیل نباید در محاسبه مهلت یک ماهه حساب شود ، برابر بود با این امر که مرد فرصت دارد با طرح ادعای اعسار از حبس رها شود!
تنها مانع طرح دعوی اعسار پیدا کردن دو نفر به عنوان شاهد بود تا فرم شهود را تکمیل کنند،مامور بدرقه زمانی که متوجه قضیه شد گفت:تا شما دادخواست اعسار را بنویسی من به یکی از هم خدمتی ها خبر می دهم بیاد فرم و امضا کنه...
آخر وقت اداری،زمانی که مامور بدرقه دستبند مرد را باز می کرد گفت:خوب دیگه از حبس که نجات پیدا کردی! چرا هنوز گریه می کنی؟
نگاه آمیخته با آهِ مرد یک مثنوی حرف داشت که یک سطر از آن مثنوی:افسوسی بود بر روزهای جوانی که هدر رفته،پدری که نگران آینده ی فرزندش است و...
توضیحات:
*محکوم علیه=کسی که حکم به ضررش صادر شده است،محکوم له=کسی که حکم به نفعش صادر شده،محکوم به=موضوع حکم دادگاه مثل میزان مهریه
*قانون اجرای محکومیت های مالی و قانون اعسار برای محکومیت های مالی است که موضوع آن طلبِ خواهان یا شاکی است لذا شامل جریمه های دادگاه که در قانون به آن جزای نقدی می گویند نمی شود.برای طرح دعوی اعسار داشتن دو شاهد که به شرایط مالی طرف آگاه باشند لازم است.مهم ترین فایده ی دعوی اعسار ممانعت از حبس محکوم علیه است به شرط رعایت مهلت یک ماه از تاریخ ابلاغ اجراییه.
*چنانچه اولین روز ابلاغ یا آخرین روز مهلت با تعطیلی رسمی مقارن شود در محاسبه ی مهلت لحاظ نمی شود.علاوه اینکه روز ابلاغ وروز اقدام جزء مهلت محاسبه نمی شود.مثلا برای تجدیدنظرخواهی ،بیست روز مهلت است=اگر حکم اول ماه ابلاغ شده باشد،آخرین مهلت تقدیم تجدیدنظر خواهی بیست ودوم ماه است.
* وکیل دادگستری - شیراز