ماجرای ترک سیگار یک طلبه به عشق همسر! + عکس
حدود ۱۰ سال سیگار میکشیدند. خودشان میگفتند نخ بعدی را با نخ قبلی روشن میکردند! من، هم به دود سیگار آلرژی داشتم و هم فکر اشتباهی داشتم و گمان میکردم سیگاریها از نظر اخلاقی آدمهای درستی نیستند.
به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، گفتگوی چند قسمتی با پدر و مادر بزرگوار شهید مدافع حرم، حاج اصغر پاشاپور که مورد استقبال مخاطبان قرار گرفت، انگیزه خوبی بود تا ضمن گفتگو با سرکار خانم زینب پاشاپور، با نحوه شهادت و سیره و منش شهید حجتالاسلام حاج محمد پورهنگ (داماد خانواده) نیز آشنا شویم.
آنچه در ادامه میخوانید، پنجمین بخش از این گفتگو است و در آن با ماجرای خواستگاری شهید پورهنگ از همسرشان، همراه خواهید شد.
**: بعد از شهید پورهنگ باز هم کسی به این طریق به شهادت رسید؟
همسر شهید: بله، بعد از محمدآقا چندین پرونده مدافع حرم دیگر آمد که نشان می داد به این طریق و با مسمومیت شهید شدهاند و ارگان اعزام کننده متوجه شد که با موضوع جدیدی روبروست.
**: احتمالا همین مظلومیتهای حاج محمد بود که شما را مجاب کرد تا کتابی دربارهشان بنویسید...
همسر شهید: بله، احساس کردم مظلومیت و رنجها و تلاشهای ایشان را باید بنویسم تا بماند. در کتاب «بیتو پریشانم» (انتشارات روایت فتح)، جملهای هم خطاب به حضرت آقا نوشتم و شکر خدا از چند طریق کتاب را برای ایشان فرستادم و خبر دارم که به دست مبارکشان رسیده است.
**: حالا اگر موافقید برویم سراغ سیر و سلوک شهید پورهنگ و از اینجا شروع کنیم که شما مدت زیادی خواستگاریِ ایشان را نپذیرفتید. علت اصلی این نپذیرفتن چه بود؟
همسر شهید: من می دانستم که برادرانم احمدآقا و اصغرآقا از دوستان صمیمی ایشان بودند ولی تا به حال ایشان را ندیده بودم. تعریف هایی انجام می شد و کم کم آشناییهایی هم پیدا شد.
**: پایه دوستیشان چه بود؟
همسر شهید: فکر می کنم ابتدا از طریق هیئتی در شهرری، احمدآقا با محمدآقا آشنا شدند. بعد هم دوستیشان با اصغرآقا شکل گرفت چون روحیاتشان با هم خیلی شبیه بود و باعث شد صمیمیتشان بیشتر شود.
**: درباره این شباهت اگر میشود کمی بیشتر توضیح بدهید.
همسر شهید: این دو نفر اصول مشترکی داشتند که خیلی به هم شبیه بود. مثلا اصول اولیه مذهبی مثل پرداخت خمس، رعایت حقالناس و موارد ابتدایی در مسائل اعتقادی. روحیاتشان هم خیلی به هم نزدیک بود. من البته قبل از ازدواج به این شباهتها پی نبردم اما مثلا احمدآقا میآمد و تعریف می کرد که به فلان جا رفتیم و مثلا اصغر و محمد دست به یکی کردند و فلان کار را کردند. برنامهها و علایقشان با هم هماهنگ بود. اصغرآقا خیلی از محمدآقا تعریف می کرد. مثلا یک روایت یا تحلیل سیاسی را شرح میداد و میگفت که این را محمدآقا تعریف کرده.
من این اسم را مدام می شنیدم. وقتی که بحث خواستگاری را مطرح کردند خیلی برایم عجیب بود. فاصله سنیمان هم مزید بر علت بود. نکته دیگری که وجود داشت، سیگاری بودن ایشان بود که با طلبهبودنشان قابل جمع نبود.
**: این که میفرمایید طلبه بودند، یعنی مشغول تحصیل در حوزه بودند یا درسشان تمام شده بود؟
همسر شهید: در حوزه حضرت عبدالعظیم(ع) درس می خواندند و بعدش مدتی به قم رفتند و دوباره به تهران و به حوزه حضرت امیرالمؤمنین(ع) برگشتند ولی درسخواندنشان مداوم نبود. چون وسط درسخواندنشان اتفاقاتی افتاد که مانع شد. مثلا در فتنه ۱۳۸۸ با حاج اصغر، درس و بحث را گذاشتند کنار و سراغ آن موضوع رفتند. درس را رها نمی کرد اما تمام هم نشد.
**: حاجمحمد چند سال سیگار میکشیدند؟
همسر شهید: ایشان حدود ۱۰ سال سیگار میکشیدند. خودشان می گفتند نخ بعدی را با نخ قبلی روشن میکردند! من، هم به دود سیگار آلرژی داشتم و هم فکر اشتباهی داشتم و گمان میکردم سیگاریها از نظر اخلاقی آدمهای درستی نیستند. فکر میکردم حتما سیگاریها باید فلان خصوصیت اخلاقی را هم داشته باشد. بعدا فهمیدم که چند نفر از علما و بزرگان هم سیگاری بودهاند.
حاج محمد میگفت سیگار را به خاطر بد بودنش کنار نمی گذارم بلکه به خاطر شما کنار می گذارم و این دو تا از هم جداست. واقعا هم به این نتیجه رسیدند. به من قول دادند چون تنها شرط من برای ازدواج این بود که سیگار را کنار بگذارند. همه میگفتند این یک کار نشدنی است. مادرم خیلی ناراحت بود و گمان میکرد اصغرآقا هم کنار رفاقت با محمدآقا سیگاری میشود! ایشان سیگار را کامل گذاشتند کنار و گفتند خودم احساس می کنم این وبال گردن من شده و میخواستم آن را کنار بگذارم و یک انگیزه لازم بود که همین ازدواج است. نه تنها دیگر سیگار نکشیدند که بدشان هم میآمد و می گفتند وقتی به روزهایی که سیگار میکشیدم فکر می کنم، از خودم هم بدم میآید!
**: فاصله سنی شما چقدر بود؟
همسر شهید: ایشان متولد ۱۳۵۶ بودند و من هم متولد ۱۳۶۷. ۱۱سال تفاوت سنی داشتیم.
**: آن سه سالی که جواب مثبت ندادید چطور گذشت؟
همسر شهید: ایشان بیشتر وقتهایش با اصغرآقا بود. ابتدا خیلی تعجب کردم که چرا این پیشنهاد را مطرح کردهاند. نمی دانستم چه فکری کرده بودند. میگفتم این آدم، از دنیای من دور است. وقتی برادرهایم از فعالیت ها و برخی اقدامات محمدآقا تعریف می کردند با خودم می گفتم من چطور می توانم با چنین فردی زندگی کنم؟! شوخیهایشان هم حد و مرز مشخصی نداشت و خیلی پیش میرفتند.
من خودم در دوران تحصیل هم خیلی آرام نبودم. خانواده پرجمعیتی داشتیم و اهل بگو و بخند اما من میگفتم این آدم، جدیت لازم را ندارد. من آن موقع دانشجوی دانشگاه امام صادق(ع) بودم و وارد فضای جدیدی شده بودم. حدود ۲۰ سال داشتم و شخصیتم داشت شکل میگرفت.
**: در تصوراتتان از همسر آیندهتان چه چیزی میساختید؟
همسر شهید: مثلاً هم دوست داشتم که اهل شوخی و شیطنت باشد و هم کسی را میخواستم که پشت حرفهایش منطق داشته باشد و اهل تحلیل و دغدغه باشد. مثلا برایش مهم باشد که در یمن و سوریه چه اتفاقی میافتد. و من این را در محمدآقا نمیدیدم چون همهش از آن بُعد برایم گفته بودند. خیال می کردم این آدم رها است و این مسائل برایش مهم نیست. از زندگی با طلبهها هم چیزی نمیدانستم و شاید قدری میترسیدم. داییام روحانی بودند ولی وقعا نمیدانستم زندگی مشترک با این قشر، چگونه است.
**: البته داییتان روحانی نسل قدیم بودند و با طلاب امروزی خیلی فرق داشتند...
همسر شهید: بله، ولی تصورم این بود که روحانیها زندگی تک بعدیای دارند و دنبال چیزهای خاصی هستند که زندگی با آنها خیلی سخت میشود. خاصه این که چنین ویژگیهایی در چنین شخصیتی مثل محمدآقا بود که میشد نور علی نور. همه اینها باعث شد که بار اول، جواب منفی بدهم.
**: تا این که دو سه سال گذشت...
همسر شهید: اولین بار اصغرآقا به من مستقیم نگفت و به مادرم گفته بود: من، هم دوستم را میشناسم و هم خواهرم را. این دو نفر به درد هم میخورند... البته علتش را نمی گفت.
**: در این دو سه سال، سن حاج محمد از سن مطلوب ازدواج فاصله میگرفت؛ ولی برای شما دیر نبود. واقعا در این سه سال منتظر شما ماندند یا این که مورد بهتری پیدا نکردند؟
همسر شهید: سن محمدآقا با سن مطلوب ازدواج فاصله داشت. بعد از ازدواج به من گفتند که برای ازدواجم خوابی دیدم و میدانستم که موعدش نرسیده. مثلا خانواده موردی را میدیدند و می گفتند بیا برویم با فلانی صحبت کن. من میگفتم شما بروید و صحبت کنید اما من می دانم که هنوز موعدش نرسیده. معتقد بودند که بالاخره موعدش میرسد. حتی خصوصیات همسرشان را هم در خوابشان دیده بودند. از این رؤیاهای صادقه هم خیلی داشتند.
محمدآقا احتمال میدادند که همسر وعدهدادهشدهشان من باشم چون اصغرآقا نگفته بودند که جواب من منفی است و گفته بودند خواهرم میخواهد درسش را ادامه بدهد و مدرکش را بگیرد. ایشان هم قبول کرده بودند.
خوابی که دیده بودند این بود که همسرشان فاصله سنی زیادی با ایشان دارد و از نسل سادات است. میدانید که مادر من سید هستند و خودمان هم سید به حساب میآییم. محمدآقا بر اساس همین احتمالات قبول کرده بود که صبر کند، شاید آن همسری که در خواب ویژگیهایش را دیده بودند، من باشم.
هر بار که موضوع مطرح میشد، و هر بار که به منزل ما برای امر خیر میآمدند، من خودم راضی نمی شدم و جواب منفی می دادم. وقتی مادرم می گفتند کمی فکر و بررسی بیشتری کن، اصغرآقا یک موردی از آن نفر درمیآوردند که مادرم را مجاب کند که آن بنده خدا مورد مناسبی نبوده.
**: شما هم در بین افرادی که به خواستگاریتان میآمدند، هیچ کدام را نپسندیدید...
همسر شهید: به نظرم آن بعدی که من میخواستم، در هیچکدامشان پررنگ نبود. مثلا برخیشان تمام تکیهشان روی بحث مالی و اقتصادی بود و خودشان خالی بودند. من به این نتیجه رسیدم که هیچ آدم کاملی وجود ندارد. بهتر است کسی را انتخاب کنم که آن بُعدش پر باشد که من را راضی میکند. همین اتفاق هم افتاد چون محمدآقا دستش از نظر مالی خالی بود ولی آنقدر از نظر اعتقادی و سواد و منطق و تحلیل پر بود که من را راضی می کرد.
**: بار آخر که قبول کردید و منجر به ازدواج شد، چه اتفاقی افتاد؟
همسر شهید: من مدرک لیسانسم را گرفته بودم و داشتم برای کارشناسی ارشد آماده می شدم و کاملا در حال و هوای درس بودم. برادرم اصغرآقا آمد و گفت تا الان هر چه جواب منفی دادهای را منتقل نکردهام و می خواهم برای اولین بار و آخرین بار جوابی را به دوستم بدهم. بیا منطقی فکر کن و جوابی بده که من به این بنده خدا بدهم.
**: در چه فضایی اصغرآقا با شما صحبت میکردند؟ با آن هیبتی که ایشان داشتند برایمان جالب است بدانیم با خواهر کوچکترشان، این مورد را چگونه مطرح کردند.
همسر شهید: در این طور مسائل خیلی جدی می شدند و کوتاه و پرضرب حرفشان را میگفتند و تلنگری می زدند که مجبور بودیم به آن فکر کنیم. آن روز هم این موضوع را گفتند و من را مجبور کردند که حرفشان را گوش بدهم و به آن فکر کنم و جواب قطعیام را بگویم. البته فضای احساسی هم داشت اما بیشتر در فضایی جدی بود که بالاخره تکلیف این موضوع یکسره بشود.
سه سال گذشته بود و من مدرکم را گرفته بودم و تعداد زیادی کتاب خوانده بودم و از آن فضای بچگانه و رمانتیک بیرون آمده بودم. یکی از دوستان صمیمیام هم با یک طلبه ازدواج کرده بود. از زندگیاش برایم میگفت و دیدم که چقدر زندگی قشنگی دارند و من در مورد زندگی با طلاب، اشتباه فکر میکردم.
**: دوستتان در تهران بودند؟
همسر شهید: در کرج بودند و ما همدانشگاهی بودیم. هنوز هم رفت و آمد خانوادگی داریم. بعدها همسرشان با محمدآقا هم دوست شدند.
تنها بحثهایی که مانده بود، موضوع سیگار و تفاوت سنی ما بود. درباره سیگار به خودم گفتم که حل میشود اما بحث تفاوت سنی برایم حل نشده بود. می گفتم ۱۱ سال، فاصله زیادی است و آن آدم باید در دنیای دیگری باشد. فکر میکردم چون سی سال را رد کردهاند طور دیگری فکر می کنند و به پختگیای رسیدهاند که شاید زندگی با ایشان حوصله را سر ببرد و زندگی بانشاطی نباشد!
در هیئت بودیم که اصغرآقا به من پیام داد و گفت جوابت چه شد؟ همان شب سخنران هیئت، گریزی به زندگی حضرت علی علیه السلام و حضرت زهرا سلام الله علیها زد و گفت که بیش از ده سال با هم اختلاف سنی داشتند. من جا خوردم و تلنگری به من بود که این دو بزرگوار با این فاصله سنی چه زندگی خوبی داشتهاند. باخودم می گفتم مگر ما ادعا نمی کنیم که پیرو این بزرگان هستیم. لذا بهانه ای پیدا نکردم برای رد کردن ایشان.
**: البته تازه قرار بود بیایند به منزل شما برای صحبتهای اولیه...
همسر شهید: بله، من هم برنامه داشتم که از بین حرفهای خودشان موردی را پیدا کنم و بر اساس آن، این ازدواج را نپذیرم. من کسانی که برای خواستگاری میآمدند را خیلی امتحان میکردم! پیش خودم گفتم این کار را میکنم و موردی را از گفته های خودشان پیدا می کنم که برادرم بهانه نداشته باشد. به برادرم گفتم بیایند تا صحبت کنیم. همین را که از من شنید به محمدآقا گفته بود: خواهرم راضی شد!
زمانی که برادرم به محمدآقا پیام داد، زمانی بود که ایشان برای اولین بار به کربلا رفته بودند و دوستشان آقای نقدیان بهشان گفته بود که خیلی ازدواجت دیر شده و دعایی کن برای سر و سامان گرفتنت و ایشان هم دعا کرده بود و همان موقع، در حالی که روبروی حرم حضرت عباس(ع) نشسته بودند؛ پیام برادرم هم به ایشان رسیده بود.
بعدها از حضرت زهرا خواسته بودند اگر من، آن آدمی هستم که خدا برایشان در نظر گرفته، مهریهام ۱۴ سکه باشد.
من این خواستهام را به کسی نگفته بودم و وقتی در جلسه خواستگاری مطرح کردم، دیدم که حالشان منقلب شد و گفتند: این نشانهای است که من برای خودم گذاشته بودم.
آمدند و صحبت کردیم. ماه محرم بود. پدر و مادرشان که در قید حیات نبودند. با خواهر و برادر بزرگترشان آمدند منزل ما. این را بعدا از خواهرشان شنیدم که میگفتند برایمان عجیب بود؛ هر جایی قرار میگذاشتیم حاج محمد نمیآمد اما برای اینجا، خودش پیشقدم شده بود که برویم.
چون اصغرآقا هم بودند، فقط قرار بود خانوادهها صحبت اولیه داشته باشند اما اصغرآقا طوری مدیریت کرد که همان جلسه و چند جلسه دیگر با محمدآقا صحبت کردیم. لیستی از سئوالاتم نوشته بودم که همهاش را مطرح کردم و وقتی جوابهایشان را شنیدم، دیدم از آن تصویر ذهنی که از ایشان در ذهنم ساخته بودم، چقدر فاصله دارند. خیلی پخته بودند و منطق قشنگی داشتند. لابلای صحبتهایشان هم احساس کردم نشاط لازم را دارند.
**: شما دیگر دنبال نکتهای که قضیه را منتفی کنید، نبودید؟
همسر شهید: من هنوز فکر میکردم چیزی هست و دنبال نکته منفی میگشتم اما پیدا نمیکردم. ما حتی یادمان رفت راجع به مسائل مالی حرفی بزنیم. از هر چیزی صحبت کردیم اما به این بحث نرسیدیم. البته من وضعیت مالی ایشان را میدانستم و مسائل مهمتری برایم وجود داشت که باید به آنها میپرداختم. مثلا میدانستم شغل خاصی ندارند.
**: چطور ممکن بود در آن سن و سال شغلی نداشته باشند؟ از نظر شما اینگونه بود یا واقعا شغلی نداشتند؟
همسر شهید: شغلی که درآمد مشخصی داشته باشد، نداشتند و الا بیکار نبودند و مدام در حال فعالیت بودند. گاهی نماز جماعت میخواندند یا منبر میرفتند ولی پسانداز مشخصی نداشتند. سفرهای زیادی با دوستانشان به مشهد میرفتند و همواره مقدار زیادی از درآمدشان صرف این سفرها میشد.
**: احتمالا انگیزهای برای پسانداز نداشتند... و الا نمیشود گفت اصلا درآمدی نداشتند...
همسر شهید: بله، اما اولین ملزومات مادی زندگی را نداشتند... بعد از فتنه ۱۳۷۸ و ۱۳۸۸ خیلی مشکلات برای امثال برادر و همسر من پیش آمد. برادرم البته رسمی سپاه بودند و مشکلات کمتری داشتند اما همسرم میگفتند هر جایی که میرفتم، یک هفته که کار می کردم عذرم را میخواستند! یا این که یک نفر میآمد و می گفت این بنده خدا در فتنهها بوده! محمدآقا همیشه میگفتند: این هم یادگاری و سهم ما از فتنه بود. حتی در کار آخرشان در سپاه هم میگفتند سه چهار نفر خیلی سعی کردند گزارشهایی رد کنند... اما آنقدر عملکردشان خوب بود که ماندگار شدند.
البته دوستانی داشتند که خیلی بانفوذ بودند و شغلهای خوبی پیشنهاد میدادند اما می گفتند دوست ندارم اینطوری پیش برود. اصطلاحا نمیخواستند زیر بلیط کسی بروند. ولی به محض این که صحبت کردیم و موافقت اولیه اعلام شد، شغل خوبی به ایشان پیشنهاد شد. برای خودشان هم خیلی عجیب بود. در همان کار ماندند و ارتقا هم پیدا کردند.
**: میشود بگویید کارشان چه بود؟
همسر شهید: شغل اولشان مسئولیت عقیدتی سیاسی مجموعهای در سپاه بود و تا نمایندگی ولی فقیه هم پیش رفتند.
**: همانجا ارتباطشان با سپاه شکل گرفت و منجر به اعزامشان به سوریه شد؟
همسر شهید: خیر، اعزامشان از طریق کارشان نبود. از جای دیگری اعزام شدند. حتی محل کار آخرشان قرار بود رسمیشان کنند چون نسبت به افراد قبلی خیلی اثرگذارتر بودند. گفته بودند اگر به سوریه بروی و برگردی دیگر نمیتوانیم رسمیتان کنیم! یعنی میخواستند نگهشان دارند و رضایت نمیدادند به رفتنشان. محمدآقا می گفت من به رضایت اینها نیازی ندارم اما می خواهم به لحاظ شرعی مافوقم از من ناراحت نباشد. آنقدر صحبت کرده بودند و یک نفر را جای خودشان گذاشته بودند تا این که موافقت آنها را برای اعزام به سوریه جلب کنند.
حتی کارکنان هم جمع شده بودند و نامهای را امضا کرده بودند که حاجآقا پورهنگ نباید بروند! کلی هم برای آنها صحبت کرده بودند و پرچم حرم امام حسین(ع) را برده بودند و قسمشان داده بودند که راضی بشوند. گفته بودند یک سال می روم کارم را انجام میدهم و برمیگردم.
به من هم گفتند که اگر بروم شاید کارم را برای همیشه از دست بدهم!...
*میثم رشیدی مهرآبادی
... ادامه دارد