پشیمانیِ مادری که مقر مخفی فاطمیون را پیدا کرد!
میگفت: کاش قلم پایم میشکست و نمیآمدم. کاش پسرم را ثبت نام میکردی!... همه بهتزده نگاه میکردیم. نه به آن هفته و نه به این هفته. وقتی کمی آرام شد پرسیدیم چه شده؟ گفت:...
به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، اگر چه زحمت برادر حاج حمید بناء از نویسندگان و پژوهشگران دفاع مقدس، برای تنظیم قرار دیدار و گفتگو با برادر دانیال فاطمی، چند هفته طول کشید اما دو ساعتی که پای صحبتهایش نشستیم، به اندازه دو دقیقه برایمان گذشت. لحن گیرا و کلام گرم و متین این رزمنده فاطمیون، بیشتر از این که از خودش بگوید، بر روی تشریح واقعیتهای نبرد در سوریه و سیره و سلوک شهدا متمرکز بود.
**: قرار بود ادامه ماجرای ثبتنامتان برای اعزام به سوریه را تعریف کنید...
دانیال فاطمی: نشسته بودیم که یکی از بچهها آمد و با هول و هراس گفت: آقازَکی! خانمی دارد با عصبانیت میآید اینجا! چهکار کنیم؟!... آقازکی (مسئول ثبتنام) هم گفت: خب عصبانی باشد؛ بگذار بیاید...
خانم عصبانی همین که آمد، پسر نوجوانی که آمده بود برای ثبت نام، سریع خودش را پشت یکی از ستونهای پارکینگ پنهان کرد. نگو خانم، مادر آن نوجوان است. شروع کرد به اعتراض و داد و بیداد. مدام نفرین می کرد؛ هم به پسرش و هم به آقازکی! رفت و پسرش را گرفت و یک فصل او را زد!
آقازکی گفت: ما که از کسی به زور ثبتنام نمی کنیم. پسر! وقتی پدر و مادرت راضی نیستند لازم نکرده بیایی برای ثبت نام... فرم پسر را هم گرفت و جلوی چشم همه ما پاره کرد. مادر هم پسرش را کشانکشان برد و حیثیتش را ریخت.
یک هفته بعد، دیدم کسی با من تماس نگرفت. نگران شدم که نکند فرم ثبتنام من را هم پاره کرده باشند؛ چون هنوز شک داشتند که من ایرانی هستم یا افغانستانی. دوباره رفتم آنجا. حدود نصف روز معطل بودم و البته طبیعی بود چون خیلی مشتاق به اعزام بودم. آقازَکی که فهمیده بود نوشتن بلدم، گفت: بیا کنار من و فرمها را بنویس. آقازکی زرنگ بود و همیشه یک نفر را سر کوچه می گذاشت که مراقب باشد. نصف روز آنجا بودم که دوباره آن نفر آمد و گفت: همان زنی که هفته پیش آمده بود، دوباره دارد میآید!
آقازکی گفت: من آن پسر را ثبتنام نکردم. بگذار بیاید... برای من جالب بود که چه اتفاقی می افتد. آن خانم از در پارکینگ آمد تو و شروع کرد به داد و بیداد. آقازکی گفت: به پیر به پیغمبر ما بچه تو را ثبتنام نکردیم... آن زن، این بار داشت خودش را فحش می داد. می گفت: کاش قلم پایم می شکست و نمی آمدم. کاش پسرم را ثبت نام می کردی!... همه بهتزده نگاه می کردیم. نه به آن هفته و نه به این هفته. وقتی کمی آرام شد پرسیدیم چه شده؟ گفت: پریروز پسرم سوار موتور بود، با موتور افتاده زمین و سرش خورد کنار جدول و در جا تمام کرد! ای کاش ثبتنامش می کردی. ای کاش میرفت سوریه و به آرزویش می رسید.
این تیپ ماجراها را باید گفت که معلوم بشود مقدرات الهی را هیچ کسی نمیتواند تغییر بدهد.
**: سرنوشت آقازکی چه شد؟
فاطمی: ایشان هم زحمات زیادی می کشید. بنده خدا سکته کرد و به رحمت خدا رفت. یک مأموریت هم خودش به سوریه رفته بود.
**: خدا رحمتشان کند. شما دومین باری که به آن پارکینگ رفتید، ثبتنامتان نهایی شد؟
فاطمی: به غروب که رسید به آقازکی گفتم تو را به خدا کاری کن که ما هم برویم. ایشان هم گفت: نگران نباش، سال که تحویل بشود، سوم و چهارم عید با شما تماس می گیریم... دوباره قَسَمش دادم که فراموشم نکند و بیخیال من نشود. آن روزها هنوز کسی را نمی شناختم. فقط یک کلمه ابوحامد شنیده بودم؛ آن هم خیلی کمرنگ.
هفته اول عید بود که زنگ زدند. گفتند ۱۴ فروردین بیایید فلانجا. من هم شروع کردم به جمع کردن وسائلم. به همسرم هم گفتم که من دارم می روم پیش برادرم سلیم. آنجا گوشی آنتن نمیدهد. تقریبا چهل روز شده بود که سلیم به سوریه رفته بود. سلیم هم تأکید داشت زودتر بیا تا چند روز هم با هم در سوریه باشیم و من برگردم.
خلاصه رفتیم به جایی که گفته بودند. یک مینیبوس آبی بود که اسمها را می خواندند و تک به تک سوار می شدند. نام من را هم خواندند و سوارشدم. وقتی ظرفیت مینیبوس تکمیل شد، یک آقای افغانستانی آمد داخل و داشت چهرهزنی میکرد که اگر فردی ایرانی قاطی ما هست، بتواند جدا کند. به من گیر داد و گفت: تو ایرانی هستی. گفتم: نه! این هم پاسپورتم. باز گفت: بگذار جیبت؛ از این چیزها زیادداریم. بیا پایین. من هم شروع کردم به التماس. کار دیگری از دستم برنمیآمد... وقتی دید خیلی سماجت می کنم،گفت: باشد؛ بنشین سر جایت.
ما را بردند پادگان آموزشی و آنجا هم شروع کردند به جداسازی و دوباره من را جدا کردند!
**: آموزشهایی که در بسیج دیده بودید، به دردتان خورد؟
فاطمی: بله؛ خیلی به دردم خورد. خب هیچ کدام از افغانستانیهای داخل ایران، آموزش نظامی ندیده بودند. من یک گام جلوتر بودم. ما را برای آموزش بردند به یکی از شهرهای شمال. گروههای اعزامی، تعدادشان متغیر بود.
**: شما آنجا چه آموزشهایی دیدید؟
فاطمی: ما تقریبا ۴۸ ساعت آنجا بودیم که خیلی کم بود. البته شرایط فرق می کرد چون حداقل روزهای آموزش، ۱۵ روز بود. نیروها در دو سوله جداگانه بودیم و من را رابط یکی از این سولهها کرده بودند. مربیمان از همان روز اول با نظامجمع شروع کرد. یکی از رزمندهها شهید مصطفی جعفری بود که در ارتش افغانستان دوره دیده بود. (پدرش غفور جعفری هم بعداها به شهادت رسید.) مصطفی همگروهی من بود و در پادگان با هم بودیم و خیلی رفاقت داشتیم. من حرکات و سکناتش را می دیدم که وارد است. مربیمان از من خواست نیروهای شاخص را پیدا کنم. من هم با همه افراد گروه صحبت می کردم تا پیشینهشان را در بیاورم و با آنها بیشتر آشنا بشوم.
روز دوم بود که مربیمان به من گفت چرا این چهار پنج نفر، حرف من را گوش نمیدهند! گفتم بگذار شب با آنها صحبت کنم، ببینم علتش چیست. مثلا مربی میگفت: پاشنه کفش را بچسبانید به هم و پنجه پایتان چهار انگشت فاصله داشته باشد. این چهار پنج نفر که کنار هم بودند، این فرمانها را گوش نمی دادند. مربی ما توجیه نبود. شب با مصطفی صحبت کردم و فهمیدم که این بندهخدا وقتی فرمان می دهد، آن چندنفر صحبتش را متوجه نمی شوند چون نهایتا یک هفته بود به ایران آمده بودند. مربی ما هم با لهجه غلیظ شمالی صحبت می کرد و فهمیدن صحبتهایش سخت بود. بعضی از بچههایی که در ایران به دنیا آمده بودند متوجه حرفهایش میشدند اما آن چندنفر، نه. من می دانستم که قصد و غرضی در کار نیست.
قرار شد فردا وقتی مربی فرمانها را می دهد، مصطفی هم را به لهجه افغاستانی تکرار کند تا آنها هم متوجه بشوند. مصطفی هم خوشحال شده بود که در بین آن گروه، برای این کار انتخاب شده است.
**: چرا این کار را خودتان انجام ندادید؟
فاطمی: من مسلط به آن لهجه غلیظ افغانستانی نبودم. مربی که آمد، موضوع را برایش توضیح دادم و قرار شد بالای سکو بایستد و فرمان بدهد. به مصطفی هم گفت: باید درس را مرور کنیم. مصطفی هم فرمانها را با لهجه غلیظ گفت به نحوی که من هم نمی فهمیدم چه می گوید.(با خنده) من توجهم به آن چهار پنج بود. دیدم خیلی دقیق، فرمانها را حتی بهتر از ما اجرا می کنند. این هم یکی از تجربیات من بود که در دفتر یادداشتم نوشتم.
پایان روز دوم، مربی من را کنار کشید و گفت: غروب که هوا تاریک بشود، ماشین می آید، باید بروید... ما از این کلکها در بسیج زده بودیم و برای من عجیب نبود. گفتم: ما را فیلم کردهای حاجی؟! گفت: نه، جدی می گویم. غروب به بچهها بگو که سریع لباسهای نظامی را در بیاورند و آماده بشوند... از آن لباسهای سبز پاسداری که چندین بار استفاده شده بود به ما داده بودند ولی چون لباس سپاه بود، پوشیدنش خیلی لذت داشت... گفت: همه لباسها و پوتینهایتان را تحویل بدهید و بروید. گفتم: اگر واقعا فیلم است به من بگو. گفت: نه، چه فیلمی؟!... باز هم من باورم نشد که مدت آموزشمان اینقدر کم باشد. بچهها را جمع کردم و موضوع را برایشان گفتم.
**: در این دور روز اصلا به آموزش رسیدید؟
فاطمی: به هیچ کاری نرسیدیم. فقط ما را به یک دشت بردند و کمی آتش و حرکت تمرین کردیم. مثلا یک نفر می رفت جلو و می نشست تا با تاخیر، نفر بعدی برود جلوی آن و بنشیند؛ بدون هیچ شلیکی. صبحها هم که مدام ما را می دواندند. می خواستند کسی که توان رزم ندارد و نفس کم میآورد را بیرون بکشند و الا در دو روز چه چیزی می شود یاد داد؟! من هنوز باورم نشده بود اما نمی توانستم به بچهها بگویم این، فیلم و شوخی است! چند نفری که سردسته بودند را کشیدم کنار و گفتم: بچهها قرار است مینیبوس بیاید، با سوله کناری که عده ای در آن هستند احتمالا میخواهند تستمان کنند. من زمان می گیرم و شما در این زمان، سریع لباستان را تعویض کنید و با لباس شخصی بیایید و به خط بشوید. با عقلم جور در نمی آمد که اینقدر زود ما را برگردانند.
مربیمان که آمد، بچه ها به سرعت لباسشان را عوض کردند و به خط شدند. مربی هم گفت: بچهها! ادامه آموزش ان شا الله در دمشق... آنجا فهمیدم که موضوع جدی است. آن گروه دیگر را هم برگرداندند.
جدی جدی مینیبوس آمد و بچهها با وسائلشان سوار شدند. آمدیم جای دیگری و از مینی بوس به اتوبوس رفتیم و مستقیم راهی فرودگاه شدیم و پرواز کردیم. وقتی رسیدیم و چشم باز کردیم، دمشق بودیم.
**: تا نرسیدید، باور نکردید به سوریه رفتهاید...
فاطمی: سه روز در دمشق در منطقهای نزدیک حرم حضرت زینب، بلاتکلیف بودیم. یک سوله بود که ما را به آنجا برده بودند. بعد از سه روز گفتند امروز مینیبوس میآید و به زیارت می روید. زیارت حرم حضرت زینب سلام الله علیها رفتیم و برگشتیم. یک روز دیگر هم در آن سولهها بودیم.
**: تقریبا بیستم فروردین بود. درست است؟
فاطمی: بله. چند مدرسه در منطقه «حران» بود به اسم سراج. این منطقه بین فرودگاه و حرم حضرت زینب بود. خانههایش هم به شدت خراب و ویران بود. ما را از حوالی حرم حضرت زینب به آنجا بردند. می گفتند پردههای اتوبوس را هم بکشید چون با این که لباس نظامی نداشتیم نباید چهرههایمان لو میرفت چرا که از چشمهایمان مشخص بود اهل سوریه نیستیم. چند ساعتی آنجا ماندیم. ناگهان دیدم سه چهار جوان با لباس نظامی از درِ مدرسه به طرف ما میآیند. وقتی دقت کردم دیدم یکی از آن چهار نفر، برادرم سلیم است. از همان دور شناختمش. بقیه هم برادران «فاتح»، «معلم» و «فاضل» بودند. رفتم جلو و سلام و علیک کردیم. مدتی برادرم را ندیده بودم و دلم برایش تنگ شده بود. خلاصه نشستیم به صحبت و خبرگرفتن. من هم شروع کردم به اعتراض به وضعی که داریم. سه روز معطل بودیم و من خیلی شاکی بودیم. من هم نمی دانستم برادر فاتح (رضا بخشی)، جانشین فاطمیون است. آن زمان، فاطمیون دو گردان بیشتر نبود. همانجا خواستم تکلیف ما را مشخص کنند. اطلاعات هم برای من مهم بود و می خواستم ببینم در چه موقعیتی هستیم. مثلا فکر می کردیم حلب، چهار محله آنطرفتر است. ما واقعا تسلطی روی نقشه نداشتیم.
گفت: حلب محاصره است. بچهها در حلب درگیرند و یک گردان از نیروها هم در شهر ملیحه در غوطه شرقی درگیرند. ولی ابوحامد گفته است که شما یکراست باید بروید به حلب.
آنجا دیگر آهستهآهسته عنوان «ابوحامد» زیاد به گوشم می خورد. وقتی سراغ ابوحامد را گرفتم، گفتند: خودشان هم حلب هستد... پیش خودم گفتم وقتی خود فرمانده هم حلب باشد، حال میدهد که به آنجا برویم!
**: شما سرگروه این نیروها بودید؟ یعنی هر پیامی بود را شما بهشان می رساندید؟
فاطمی: بله. گفتم باشد، ما می رویم حلب اما تکلیف آموزش ما چه می شود؟ آنجا برادر «معلم» گفت: ادامه آموزش، در حلب! من هم تعجب کردم و قاطی کردم و گفتم: بر پدرتان صلوات! آخر وقتی حلب در محاصره است، چطوری آنجا آموزش ببینیم؟
**: نیروها در حد کشیدن گلنگدن و انداختن تیر، کار با اسلحه را بلد بودند؟
فاطمی: نه؛ آنهایی که از افغانستان آمده بودند، چیزهایی بلد بودند. مثلا بیست درصدشان چیزهایی می دانستند. بالاخره در افغانستان در هر خانه ای یک سلاح هست. وقتی دید که اوضاغ اینطوری است، گفتم به من ربطی ندارد و توجیه نیروها با خودتان. برادر فاتح آمد وسط و گفت: یک هفته همین جا آموزش ببینید و یک هفته هم آموزشتان را در حلب پیگیری کنید. گفتم: حالا شد یک چیزی. حالا آموزش از کی شروع می شود؟ گفت: از فردا.
فردا صبح، کار شروع شد. مربی آمد و وقتی پرسید در تهران چه چیزی یاد گرفتید؟ گفتیم همهش دو روز آموزش دیدهایم... دوباره بدو بدوها شروع شد. فقط آموزشها روی توانایی جسمیمان بود. کمی هم سلاح دست گرفتن را یاد دادند. خب ما را تجهیز نکرده بودند که همه سلاح داشته باشند و مثلا شبها با سلاح بخوابند و صبحها با سلاح بلند بشوند و بودن با آن را یاد بگیرند و عجین باشند.
**: حتی لباس هم نداده بودند؟
فاطمی: هنوز همهمان لباس شخصی بودیم...
ادامه دارد...