برای دل‌کندن از محمد، دعا می‌کردم


برای دل‌کندن از محمد، دعا می‌کردم

عزت‌السادات تنها یک پسر داشت که تقدیر از او گرفت، اما حالا دو پسر دارد و دو مزار که تنهایی‌اش را با آن‌ها پر می‌کند.

برای دل‌کندن از محمد، دعا می‌کردم

به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، روزنامه همشهری نوشت: «نمی‌دانم از کجا و چطور توصیفش کنم این زن را. نه بهتر است بگوییم شیرزن! از محمد دردانه‌اش بگویم که خدا بین چهار دختر، به او عطا کرده بود اما به وقت دفاع از میهن تا جبهه‌ها بدرقه‌اش کرد. یا از آن روزی بگوییم که خودش کمر همت بست، خانه و بچه‌ها را به همسرش سپرد و راهی چایخانه اهواز (رختشویخانه پشت جبهه‌ها) شد. یا از آن روزهای بی‌خبری و لحظه شنیدن خبر شهادت محمد. و دردناک‌تر اینکه در همین رختشویخانه، لباس پاره و خونین عزیزتر از جانش را پیدا کرد. رشادت‌های این زن تمامی ندارد. بعد از شهادت محمد هم در میدان بود و با سرپرستی کاروان حضرت زینب(س) محله غیاثی به داد دل داغدار مادران شهدا رسید. تلاش‌هایش برای جمع‌آوری کمک‌های مردمی در پشت جبهه‌ها در تهران و مسجد محله هم که جای خود دارد. اینها شرح کوتاهی از زندگی مادر شهید محمد علی فشارکیان است؛ عزت‌السادات که به‌واسطه پدر عالم و روحانی‌اش آقامیرزاابراهیم - که سال‌ها امام‌جماعت مسجد پای گلدسته اصفهان بود - به او «عزت‌آغا» می‌گفتند؛ کسی که به لحاظ شرایط اجتماعی و اقتصادی جا داشت که چندین نفر در خانه برایش کار کنند اما او متواضعانه در پشت جبهه‌ها لباس خونین شهدا را می‌شست و می‌دوخت. این روزها کهولت و بیماری، امان مادر را برده اما وقتی از حرف محمد می‌شود سر ذوق می‌آید.

تولد تک‌پسر خانواده در چله زمستان

چله‌ زمستان سال ‌۱۳۴۳ بود که دامن عزت‌السادات سبز شد؛ سبز به یمن آمدن فرزندی به اسم محمدعلی آن هم با چشمانی سبز. شد تک‌پسر حاج عباس فشارکیان؛ حاج‌عباسی که حجره‌دار بازار بلور تهران و یکی از واردکننده‌های چینی و بلور بود. اهالی سرش قسم می‌خوردند؛ دست به خیر بود و دستگیر نیازمندان. فعالیت‌های سیاسی ضد رژیم شاهنشاهی داشت و در توزیع اعلامیه‌های امام(ره) همکاری می‌کرد. حتی از خانواده زندانیان سیاسی در زمان شاه، حمایت مالی می‌کرد. برای انقلاب و جبهه هم کم نگذاشت و ارسال کمک‌های نقدی و غیرنقدی به دولت و جبهه جزو برنامه‌های او بود. از این مرد وارسته و باخدا هر چه بگوییم کم گفتیم. آن‌ قدر به خمس و زکاتش حساس بود که اهل فامیل برای گرفتن لقمه‌ حلال برای همسران باردارشان به خانه‌ آنها می‌آمدند. حالا محمد به دنیا آمده بود تا تاج سر و عصای دست پدر باشد. با قربان صدقه‌های پدر و مادر، خیلی زود قدکشید و پشت لبش سبز شد. قد بلند، هیکل درشت و ۴شانه‌ای داشت؛ آن‌قدر عزیزکرده فامیل بود که به او می‌گفتند: «گُله»؛ یعنی گل فامیل. همین موقع‌ها بود که مادر آرزو می‌کرد دامادی تک‌پسرش را ببیند و همیشه می‌گفت: «ممدآقا مرد نکو/ اگر زن می‌خوای به من بگو» می‌دانست پسرش با حجب و حیاست و می‌خواست اگر محمد بعدها تصمیم به ازدواج گرفت موضوع را راحت‌تر با او درمیان بگذارد. یک‌بار که هنوز ۱۸سالش تمام نشده بود در پاسخ به این شعر مادر گفت: «مادر جان! یکی را می‌خوام اما اون منو نمی‌خواد.» مادر چه ذوقی کرده بود که پسرش عاشق شده. حتی گاهی دخترها را صدا می‌کرد و از صندوقچه انگشتر و النگوی طلا و پارچه‌های رنگی درمی‌آورد و می‌گفت: «اینا برای عروس ممده! چادر عروسش رو خودم سوغات آوردم.» البته بعدها متوجه شدند منظور محمد، سپاه بود. او مدت‌ها تلاش داشته که عضو سپاه شود اما چون ۱۸سالش تمام نشده بود با عضویت او موافقت نمی‌شد.

تو شاگرد اولی، بمان و مهندس شو

اما او دست بردار نبود و هر طور که بود می‌خواست خودش را به جبهه‌ها برساند. حرف‌های خانواده هم اثری در منصرف‌کردنش نداشت حتی وقتی پدر می‌گفت: «تو شاگرد اول دبیرستانی. بمان و همین رشته ریاضی را تا دانشگاه ادامه بده، مهندس شو و جور دیگر به کشورت خدمت کن. ما به جای تو به جبهه می‌رویم.» با زبان شیرینش دل پدر و مادرش را به دست آورد و بالاخره کتاب و دفترش را بار ساک جبهه کرد و راهی شد. چون تک پسر بود، اوایل او را غرب کشور و سمت سومار می‌فرستادند. در اینجا نسبت به جنوب کشور، حملات دشمن کمتر بود. اما کومله‌ها این منطقه را ناامن کرده و شب‌ها شبیخون می‌زدند.

مادر با یادآوری خاطرات محمد که او را ممد صدا می‌زد، تمام دردهایش را فراموش می‌کند و از روزهای خوش با محمدبودنش برایمان می‌گوید: «تازه صداش مردونه شده بود. چه قدی کشیده بودم. دوست داشتم فقط بشینم و قد و بالایش را تماشا کنم. اما چه کنم که جنگ، فرصت این کنار هم‌بودن را از ما گرفت. یک‌بار که از غرب کشور آمده بود، حاج عباس که نگران خواب و خوراک ممد در کوه و بیابان بود پرسید: «باباجان اونجا که هستی نم نداره؟ هوا سرد نیست؟»

ممد با آنکه عادت به سرمای استخوان سوز سومار نداشت همیشه می‌گفت: «خیالتون راحت مثل هتل چهارفصله، زیبا و سرسبز و عالی.» بار آخر بهمن‌ماه بود که برگشت و سریع سراغ دفتر و کتاب‌هایش رفت تا خودش را به امتحانات ثلث دوم که اسفندماه برگزار می‌شد برساند. انگار فرمانده‌شان در جبهه به او گفته بود که برو درس بخوان که ما درآینده به نیروی تحصیل‌کرده هم نیاز داریم.»

حضور مادر پشت جبهه‌ها

بهمن‌ماه سال ۶۰وقتی محمد به خانه برگشت، مادر برای کمک به جبهه به رختشویخانه اهواز داوطلبانه اعزام شد. قرار بود دو ‌ماه یعنی تا ابتدای سال جدید آنجا بماند اما به‌ علت کمبود نیرو، مادر دو ‌ماه دیگر هم در چایخانه ماند؛ یعنی تا آخر اردیبهشت سال‌۱۳۶۱.

مادر هر وقت اسم پایگاه شهید علم‌الهدی (نام فعلی چایخانه) برده می‌شود، با حسرت سرش را تکان می‌دهد. انگار که دلش هنوز در چایخانه مانده باشد. اما سکوت می‌کند و می‌گوید: «بگذریم. هر چه کردیم وظیفه بود.»

در پاسخ به اصرار ما برای گفتن از خاطرات آن روزها می‌گوید: «تا به امروز که حدود ۹۲سال دارم و نزدیک ۴۰سال از حضورم در چایخانه می‌گذرد با کسی مصاحبه نکردم. نه که حرفی نداشته باشم یا خاطرم نباشد، اتفاقا شب و روز با خاطرات آن روزها زندگی می‌کنم اما نمی‌گویم چون ریا می‌شود و تعریف از خود است. ما آن سال‌ها هر چه کردیم برای خدا و مخلصانه بود. درست است خون از لباس‌های رزمنده‌ها پاک می‌کردیم اما انگار روح‌مان را صیقل می‌دادیم. پایگاه، فضای معنوی داشت که قابل توصیف نیست. یادش به‌خیر با خانم موحدی مسئول پایگاه و بی‌بی علم‌الهدی مادر شهید حسین علم‌الهدی در پایگاه آشنا شدم. بی‌بی چه انسان وارسته‌ای بود.»

مادر از خدماتی که خودش برای رزمنده‌ها کرده حرفی نمی‌زند اما از میان خاطرات دخترانش، چیزهایی دست‌مان می‌آید. در پایگاه علم‌الهدی گاهی میان لباس‌ها، قطعه‌ای از بدن رزمندگان را پیدا می‌کردند که با اشک چشم غسل می‌دادند، نوحه‌سرایی کرده و با برپایی مراسمی خاص در گوشه‌ای از چایخانه بااحترام دفن می‌کردند. اسمش را هم گذاشته بودند قطعه ۷۲تن.

ممد نبودی ببینی فتح خرمشهر را!

در روزهایی که مادر در چایخانه بود محمد پای قولی که داده بود ماند و حسابی درس ‌و مشق‌اش را خواند اما دلش پیش همرزمانش بود. تا اینکه اردیبهشت‌ماه خبر آمد که عملیات مهمی در پیش است. دیگر آرام و قرار نداشت. مدام دعای توسل می‌خواند و بلندبلند گریه می‌کرد. تا جایی‌ که همسایه‌ها فکر می‌کردند در خانه آنها مجلس روضه برپاست. بالاخره پدر را راضی کرد و ۱۵اردیبهشت در غیاب مادر راهی جبهه شد. اما این‌ بار نه غرب بلکه به جنوب رفت تا در عملیات بیت‌المقدس شرکت کند. مادر هم بی‌خبر از همه‌ جا در چایخانه اهواز بود. تا اینکه پایان اردیبهشت‌ماه به خانه آمد و فهمید محمد عازم جبهه شده.

چند روزی در تهران ماند. همان روزها بود که خبر فتح خرمشهر را دادند. پارادوکس عجیبی در دلش بود؛ هم خوشحال از این پیروزی بود و هم آشفته از بی‌خبری از محمد. دلشوره امانش را برده بود. طاقت ماندن در تهران را نداشت دوباره عازم اهواز شد. به بیمارستان‌ها و معراج شهدا سر می‌زد. گاهی هم در همین میان به چایخانه سر می‌زد و دل‌شوره‌هایش را میان لباس‌شستن‌ها و دوختن‌ها پنهان می‌کرد. کار مادر بیشتر رفو و خیاطی بود. یکی از همین روزها که در حال دوختن وصله به لباس‌های رزمنده‌ها بود ناباورانه لباسی به دستش رسید که پشت آن نوشته‌ شده بود محمدعلی فشارکیان. پیراهن را بوسید و بغل کرد و مثل ابر بهاری اشک ریخت. خیلی سعی کرد کسی متوجه این اتفاق نشود. دوست نداشت وقفه‌ای در کار آنها ایجاد شود. اما مگر می‌شود لباس خونین پاره تنت مقابل دستانت باشد و تو اشک نریزی، آه نکشی و بی‌صدا بمانی؟ مادر هر چه کرد نتوانست حال منقلبش را از دید خانم‌های چایخانه پنهان کند. و چه دل بزرگی داشت مادر وقتی فاطمه موحد مسئول پایگاه لباس را به او داد و گفت این را یادگاری نگه‌دار. اما مادر قبول نکرد و گفت در جبهه بیشتر به این لباس احتیاج دارند. حتی این لباس را هم از خودش دریغ کرد. این چنین شد که لباس خونین محمد آمد اما خودش نه. مادر هر لحظه به یاد قطره‌های خونی که روی لباس پسرش بود می‌افتاد و قلبش تیر می‌کشید.

عروج از شلمچه

مادر شهید از آن روزهای بی‌خبری می‌گوید: «یک روز عده‌ای از همرزمان محمد به خانه ما آمدند و خبر دادند که شاهد شهادت محمد در شلمچه بودند. اما نتوانستند پیکر او و شهدای دیگر را از سنگر به عقب برگردانند.» حاج عباس وقتی خبر شهادت تک پسر را شنید کمرش شکست اما دستانش را بالا برد و گفت: «الحمدلله» این جمله پدر برای اهل خانه یادآور یک خاطره بود؛ روزی که محمد ۱۴‌ساله پا در یک کفش کرده بود و دوچرخه می‌خواست و پدر مخالف بود. بالاخره دوچرخه را خرید یک دوچرخه کورسی شیک. همان روز اول دوچرخه را در مدرسه دزدیدند. مادر نگران بود که این خبر را چگونه به پدر بدهد اما پدر وقتی شنید گفت: «الحمدلله» گویا نگران بوده محمد با دوچرخه زمین بخورد و زخمی شود. حالا حاج عباسی که آنقدر نگران زخم‌های محمد بود چطور می‌خواست غم نبودنش را طاقت بیاورد.

مادر هم وقتی اهل فامیل به خانه آمدند برای دلداری از شدت داغ از دست‌ دادن جوانش رو به اهل فامیل گفت: «همه می‌دانید که من چقدر ممد را دوست‌ داشتم و دارم. شما را قسم می‌دهم برایم دعا کنید تا علاقه او از دلم بیرون برود.»

مادر شهید خاطرات آن روزها را برایمان تعریف می‌کند: «چند روز بعد خبر آوردند که در معراج‌الشهدا چند پیکر شهید بدون پلاک پیدا شده‌. در آنجا تصویر شهیدی را به محمد شباهت دادیم و این‌چنین شد که مزار آن شهید را به‌ عنوان مزار محمد به خانواده ما معرفی کردند. بعد از آن دیگر پناه دلتنگی‌های ما، مزار محمد بود اما هنوز دلش آرام و قرار نداشت و مدام می‌گفتم قلبم اینجا نیست.»

شاید هم حق داشت انگار قرار نبود داغ دل این پدر و مادر آرام بگیرد.

یوسف گم‌گشته باز آمد

چهار سال بعد از شهادت محمد، سال ‌۶۵ خبر تکان‌دهنده‌ای به خانواده داده شد. بعد از تفحص منطقه شلمچه پیکری پیدا شده که کارت شناسایی محمد فشارکیان در داخل لباسش بود. آنچه مادر را برای قبول این پیکر مطمئن کرد لباسی بود که با دستان خودش برای عزیزدردانه‌اش دوخته بود و روی استخوان‌های محمد چسبیده بود. حالا آنها مانده بودند با دو پیکر از محمد! معلوم شد محمد اولی که به آنها معرفی کرده بودند پسر او نبوده و پیکر دوم، محمد است. دوباره برای محمد مراسم تشییع با سخنرانی به یادماندنی از مادر شهید برگزار شد. چنان زیبا و صبورانه محمد را به خانه ابدی‌اش راهی کرد که همه به این شجاعت مادر غبطه می‌خوردند. مراسم سوم، هفتم و چهلم هم دوباره برگزار شد؛ اینچنین شد که داغ پدر و مادر دوباره تازه شد. البته صاحب مزار اول محمد، هنوز هم برای مادر عزیز است و می‌گوید: «من مادر هر دوی این عزیرانم. گرچه جای مادر چشم به راه این شهید گمنام را نمی‌توانم بگیرم اما هر وقت به دیدار محمدم می‌روم، محال است سر مزار این همرزم محمد نروم. خوب می‌دانم که او چشم و چراغ خانه‌ای دیگری است و پدر و مادری در فراغش اشک می‌ریزند.»

عزت‌السادات تنها یک پسر داشت که تقدیر از او گرفت اما حالا دو پسر دارد و دو مزار که تنهایی‌اش را با آنها پر می‌کند.

بعد از رفتن محمد، حاج عباس دیگر دل و دماغ حجره نشستن را نداشت. تمام کارش شده بود نماز و دعا و عبادت. از شدت دلتنگی‌ها به مسجد محله پناه می‌برد و آخر سر هم در مسیر رفتن به مسجد تصادف کرد و بعد از مدتی تحمل جراحت، به دیدار محمدش پرکشید.

همراه با کاروان حضرت زینب (س)

مادر اما بعد از شهادت محمد، خیلی زود به چایخانه برگشت. حالا دیگر به‌ عنوان یک مادر شهید، ارج و قربی بین خانم‌ها پیدا کرده بود و همه حواس‌شان بود تا عزت‌السادات کمتر غصه بخورد و اشک بریزد. از همه بیشتر بی‌بی علم‌الهدی او را دلداری می‌داد و چه خوب هم او را آرام می‌کرد. خودش می‌گوید: «بعد شهادت محمد، هیچ‌ چیز به اندازه صحبت‌های بی‌بی علم‌الهدی من را آرام نمی‌کرد. خاطرم هست در اهواز همیشه خبر شهادت‌دادن به خانواده‌ها را به بی‌بی می‌سپردند. البته همه ما او را حج بی‌بی صدا می‌کردیم. با جمعی از خانم‌های جلسات قرآنی و چایخانه به خانه شهید می‌رفتیم و حج بی‌بی، قرآن، کتاب یا وسیله‌ای به مادر یا همسر شهید می‌داد که امانت نگه دارند. بعد بلافاصله می‌گفت امکانش هست به من برگردانی. آنها هم برمی‌گرداندند. بی‌بی هم می‌گفت آیا از من ناراحت شدید. می‌گفتند نه. بی‌بی هم می‌گفت ببینید فرزندان ما هم امانت خدا در دستان ما بودند که اینک با افتخار شهادت، خدا آنها را از ما گرفته است. بعد هم از مصیبت کربلا و آنچه بر سر حضرت زینب(س) آمده می‌گفت. اینطور بود که خانواده‌ها آرامش می‌گرفتند. مرا هم اینگونه آرام می‌کرد. حتی چند سال بعد از شهادت محمد وقتی بی‌بی به تهران آمد، به من گفت حالا دیگر نهضت دیگری برای تو شروع شده و کاروان حضرت زینب(س) منطقه۱۴ را تو به‌ عهده بگیر!

کار من در تهران و محله غیاثی شروع شد و هر سه‌شنبه همراه خواهران برای تسلی قلب مادران شهدا راهی خانه‌هایشان می‌شدیم. یادم هست وقتی کاروان ما خانم‌ها با پرچم‌های کاروان راهی کوچه و پسکوچه‌های محله می‌شد، مغازه‌دارها به احترام این کاروان بیرون می‌آمدند و عرض ادب می‌کردند. گاهی هم با خانم‌ها جمع می‌شدیم و پتو و لباس‌های رزمنده‌ها را در باغی در مجیدیه تهران می‌شستیم و دوباره به جبهه می‌فرستادیم. تهیه مربا و خوراکی برای رزمنده‌ها هم جزو برنامه‌های هفتگی ما بود.»



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته

فیلم/فیلم برف آخر، احسان علیخانی را هم متفاوت کرد