تحلیل رمان خرمگس از اتل لیلیان وینیچ؛ همهی امواج و خیزابهای تو از روی من گذشته است!
رمان خرمگس The Gadfly قبل از آنکه نمونهای درخشان از یک پراکسیس انقلابی باشد که در فرم رمان سیاسی پرداخت شده، نوعی سؤال فیلسوفانه است در باب مفهوم خدا و مجادله و نقیضه گوئیهای شخصیتهای اصلی رمان، آرتور/ فلیس ریوارز/ خرمگس و پدر مونتانلی پیرامون...
رمان خرمگس The Gadfly قبل از آنکه نمونهای درخشان از یک پراکسیس انقلابی باشد که در فرم رمان سیاسی پرداخت شده، نوعی سؤال فیلسوفانه است در باب مفهوم خدا و مجادله و نقیضه گوئیهای شخصیتهای اصلی رمان، آرتور/ فلیس ریوارز/ خرمگس و پدر مونتانلی پیرامون تم مسیحیت و ضد مسیحیت و ایمان از دست رفته و پرداخت غرامتهای آن که گامهای انسانیت را در زوالی اندوهگین فرو میبرد. در ادامه با تحلیل و بررسی رمان خرمگس نوشته Ethel Lilian Voynich با نت نوشت باشید.
رمان خرمگس اثر Ethel Lilian Voynich
قبل از معرفی رمان خرمگس The Gadfly به سراغ داستان این رمان میرویم؛ آرتور جوان، دانشجوی فلسفه که مرید کشیش مونتانلی (کانن مقدس) با تصویر مقدس مآبی که وینیچ از او میسازد و به خوبی میتوان حتا نوع پرداخت نویسنده در جزئیات سیما و فیزیک و بیان شخصیاش در نوع راه رفتنهای سنگین و گفتارها و خطابههای آمرانه و کاریزماتیک که به شکل بارقههای ماورائی این نوع شخصیت در ذهن جای میگیرد را تصور و هضم کرد؛
در بطن ارتباط نزدیک و ماورائیش با مونتانلی که بعدها ریشههای ارتباط عمیق عاطفیشان بازتر میشود، عضو گروه چریکی-سیاسی ایتالیای جوان است که حوادث بحبوحههای سیاسی سدهی نوزدهم را به تصویر میکشد.
تصویری واقعی از اتفاقات و شورشهای سیاسی که در ایتالیای تحت اشغال اتریش رخ میدهد؛ در حالیکه کلیسا و پاپ نیز با نیروهای بیگانه در حال مصالحه است و ایتالیای از دست رفته در چنگال آهنین آنها به اسارت در آمده است.
اعضای گروه ایتالیای جوان به رهبری ژوزف مازینی در تلاش برای به دست آوردن اتحاد کشور در مقابله با متجاوزین، در نهایت موفق به بیرون کردن نیروهای اتریشی و به دست آوردن اتحاد کشور میشوند. در تحلیل رمان خرمگس ما با یک رمان رئالیستی مواجهیم که ریشههای رئالیسم انتقادی (Critical Realism) و رئالیسم سوسیالیستی (Socialist Realism)را در خود میپروراند که در بستر عشقی لطیف جای میگیرد و قرار است نقاط پررنگ شخصیت پردازیهای پرسوناژهای اصلی را تثبیت کند. نمونههای روشن مجادلات و نقیضه گوئی ها در رمان وینیچ Ethel Lilian Voynich به شکل رمان چند آوایی نمود پیدا میکند.
واژهی چندآوائی (polyphonic) که ترکیبی از(polus) یونانی به معنی متعدد و (phonema) به معنی صدا است را نخستین بار باختین مطرح کرد و در واقع به گفتمانی اطلاق میشود که در آن چند آوا، همزمان به صدا در آیند، بدون آنکه یکی از آنها بر دیگری حاکم باشد.
رمان چند آوائی از شیوههای نقل قول مستقیم، غیر مستقیم (که به طور غیر مستقیم افکار درون شخصیت رمان را بیان میکند) و گفتارهای درون شخصیتهای داستان تشکیل میشود که با آثار داستایوسکی به اوج میرسد. گفتگوهائی که از جانب راوی سوم شخص (دانای کل) روایت میشود، و یا بین شخصیتهای متفاوت با جهت گیری ها و افکار و دیدگاههای متمایز پخش میشود و در هر کدام از آنها یک نوع نحوهی بیان، یک سبک مشخص، یا ایدئولوژیهای متفاوت به کار گرفته میشود. موارد ذکر شده نباید در تحلیل رمان خرمگس از قلم بیفتد!
بیشتر بخوانید: نقد کتاب یک اتفاق مسخره نوشتهی فیودور داستایوسکی، انسانیت، اخلاق در شیوههای نوین حکومتی
خرمگس نوشتهی اتل لیلیان وینیچ
درست مثل خط و مشیهای سیاسی با محوریت گشتالت دیالوژیک که از هر کدام از شخصیتهای داستان مثل جما، بولا، مارتینی، ریکاردو، آرتور و مونتانلی سر میزند. در واقع رمان چند آوائی، همچون گفتگوئی بزرگ است. در تحلیل رمان خرمگس ، وینیچ در پرداخت شخصیت هایش، پرداختی دموکراتیک دارد و آنها را در بیان و ابراز عقاید و دیدگاه هایشان آزاد میگذارد.
به این ترتیب صدای مسلط نویسنده در اغلب اوقات در رمان به گوش نمیرسد و چون از نثری روزنامه نگارانه و روان استفاده میکند که فقط به توصیف وقایع اصلی و اتفاقات مهم در وحدتی زمان-مکان مدارانه و علت و معلول مدارانه میپردازد، وینیچ را تبدیل به قاضی عادل و بی طرفی میسازد که تا جای ممکن او را از سانتی مانتالیسم و پرداخت به زوایای درونی و ذهنیات و دالانهای روانی-درونی شخصیت ها دور میکند.
به همین وصف همان طور که در اغلب آثار رئالیستی شاهد آن هستیم، نویسنده در انتخاب و آفریدن شخصیت هایش در قالب تیپیزاسیون که اغلب از افراد مشهوری مثل سزارها یا پادشاهان و قهرمانهای ماورائی استفاده میشود، دوری کرده و قهرمان هایش را از قشر عادی جامعه و افرادی معمولی و گاه حتا حقیر انتخاب میکند که ماهیتی پوزیتیویستی به آن میدهد و از آنها نمایندگانی مختص طبقهای خاص میسازد.
آرتور به سبک شخصیتهای آثار بالزاک، جوان کاتولیک از طبقهی اجتماعی مرفه است که درگیر مسائل سیاسی وقت با الهامی از جانب خداوند مواجه میشود که او را مطمئن میکند باید خود را وقف اهداف و آرمانهای حزب برای رسیدن به اتحاد و اعتدال کشورش کند.
در ادامه بعد از دسیسه هائی که منجر به زندانی شدنش میشود و رکب خوردن از جانب کشیشی که نزد او اعترافات عاشقانهاش را ابراز کرده و رهائی از زندان و مواجه شدنش با حقایقی تکان دهنده در ارتباط با رابطهی پدر مونتانلی و مادرش و کشف رازی که تا هفده سالگی سر به مهر باقی مانده بود (پدر و پسر بودن آرتور و مونتانلی)، آرتور در هم شکسته را به فرار و جا گذاشتن زندگی تاریکی که با فریب همراه میشود، ترغیب میکند در حالیکه در یادداشتی غرق کردن خود و کشیده شدن در کام مرگی خودخواسته را اعلام میکند.
مفهوم فریب که عامل اساسی این فاجعه است، این واژه را با مسیحیت (ایمان و اعتقادی که قرار است پاک، فولادین و خالی از هرگونه خللی باشد) مترادف میکند.
در نقد و بررسی رمان خرمگس میتوان به قسمتهای ابتدائی رمان اشاره کرد که با تبعیت از سبک پاستورال آثار تولستوی به ایمان و اعتقادی پاک و به دور از تزویر میگذرد که با هم نشینی زیبا و درست با طبیعت بکر کوهستانهای آلپ همراه میشود و تصویری بی شائبه از ایمان به مسیحیت میآفریند. در فرازهائی از این بخش با توصیف از درهای مواجه میشویم که آرتور و پدر مونتانلی آن را به روح انسانی تشبیه میکنند که هر کدام برداشت متفاوتی از آن ارائه میدهند.
آرتور دره را با کاج ها و پرتگاههای قائم آن که با غروب خورشید و فرا رسیدن تاریکی همراه است به دوزخی تشبیه میکند که ارواح در ظلمت و سایههای مرگ آن فرو رفته اند و پدر، آن را به روح کسانی تشبیه میکند که هر روز در خیابان از کنارمان میگذرند. پارادوکسی که در دیدگاههای هر دوی آنها دیده میشود، در واقع به یک نتیجهی واحد میرسد که آرتور بعدها در طول زندگی تاریکش به آن میرسد. روح پلید انسان هائی که در قالب مسیحیت و مذهب، روزانه ظلم ها و جنایاتی را رقم میزنند تا در درهی دهشتناک بدویت سقوط و به تاریکی بپیوندند.
بیشتر بخوانید: تحلیل رمان چشم نوشتهی ولادیمیر ناباکوف، همگی پوچی و بی حوصلگی است!
مجادلهی انتهائی خرمگس و مونتانلی بار دیگر بر این مفهوم انتزاعی ایمان و باور به مسیحیت صحه میگذارد. دیالوگ هائی عمیق و پلی فونیک که از جانب وینیچ در شخصیت آرتور و مونتانلی متبادر میشود، شیطان و خدای سارتر را به یاد میآورد که ریشه هائی از رئالیسم روانکاوانهی داستایوسکی را با خود یدک میکشد.
مونتانلی که در بطن فاجعهای که گریبانگیر خرمگس شده است و از بانیان آن بوده، حالا بدون اعتنا به آینده، حیات و انسانیت انسانیت زدائی شدهی خرمگس، به ایمان انتزاعی و مسیح و خدائی چنگ میاندازد که مسحور شده در چارچوبهای ذهنی تک بعدیش، توانائی دیدن مسیح زخم خورده، شکنجه دیده و تحقیر شدهی مجسم روبرویش را ندارد و از آن گریزان است. دلقک سیار سیرکی که در گذر از رنجهای زمانه، آن صلیب چوبی آمیخته با نخوت مونتانلی را کنار میزند و سیمائی واقعی از آن میآفریند.
– مونتانلی: آرتور فقط اندکی بر من رحم کن!…
-آرتور: شما در آن زمان که مرا به بردگی در مزارع نیشکر فرستادید، چه رحمی به من کردید؟ منی که در فاحشه خانههای کثیف ظرفشوی بودم و برای مزرعه دارانی درنده خوتر از احشام خود مهتری کردم؟ منی که با زنگوله و کلاه، دلقک یک سیرک سیار بودم.منی که برای ته ماندههای کپک زده التماس میکردم و چون سگ ها حق تقدم داشتند آن را از من مضایقه میکردند؟ چقدر دوستم میدارید؟ به اندازهای که خدای خود را رها کنید؟ این مسیح جاودان برای شما چه کرده است؟ چه رنجی را به خاطر شما متحمل شده؟ پدر، خدای شما طرار است.
بیشتر بخوانید: تحلیل رمان ارواح اثر پل استر
اتل لیلیان وینیچ
وینیچ با تکیه بر رئالیسم انتقادی، وقتی با جامعهای ایستا رو به رو میشود که ماهیت آشکارا پرتضاد و غیر منطقی آن، فاصلهای روزافزون بین اصول اخلاقیات رسمی و واقعیت، بین تئوری و پراتیک دموکراسی بورژوائی در آن شدت میگیرد، قهرمان ها را به جستجوی وسایل جدیدی برای تغییر جامعهی حاضر و تجسم دنیائی جدید ترغیب میکند. در تحلیل رمان خرمگس ، وینیچ با بهره گیری از ریشههای رئالیسم سوسیالیستی همچون مهندسی از معماری روح بشر پرده برداری میکند و واقعیت را در سیر انقلابی آن منعکس میکند.
در رئالیسم سوسیالیستی اغلب ۴ وجه غالب است. مردم گرائی (Narodnost) نسخ گرائی(Tipichnost) مسلک گرائی(Ideinost) و حزب گرائی (Parttirost). مردم گرائی که عمدتاً ناظر بر جنبهی تکنیک و جان مایهی رئالیسم ساده نویسی و جنبهی عامه پسندانهی آن است که نثر نوشتاری را از واژههای صیقلی تهی میکند. مسلک گرائی و حزب گرائی نیز ناظر بر محتوای ایدئولوژیک رئالیسم سوسیالیستی و ترویج بی چون و چرای سیاستهای چپی حزب است. نسخ گرائی نیز رئالیسم را در حکم بازآفرینی مستقیم واقعیت مشهود، دستخوش تغییر میکند.
در ادامه بررسی رمان خرمگس باید گفت از دیدگاه ماتریالیسم دیالکتیک مارکس، جهان عینی پیوسته در حال تغییر، تحول و تکامل است و همهی اجزائش در یکدیگر مؤثر و با یکدیگر در ارتباط هستند، بنابراین مفاهیم ادراکی ما از واقعیت، همواره در حال تغییر و تحولند و بر یکدیگر اثر میگذارند. با این تعریف حقیقت امری نسبی، متحول و متکامل است. مثل زندگی و سرنوشت خرمگس که در روند داستان چه به لحاظ نمود بیرونی و چه به لحاظ نمود درونی تغییر میکند.
جسمش در گذر از جریانات تاریک و طاقت فرسای زندگیش تغییر شکل میدهد و دفورمه میشود و روحش در مقابل مسیحی آزادهی آرتور در جوانی قرار میگیرد و عصیان میکند. این تقابل ایده آلیسم و ماتریالیسم در جای جای رمان پررنگ و نقطه گذاری میشود. مثل وقتی که خرمگس نمونهای از دلقک سیرک را به جما نشان میدهد و تقابل روح و جسم او را به چالش میکشد:
– آیا هرگز از خاطرتان نگذشته است که شاید آن لودهی تیره بخت نیز روحی داسته باشد-روحی زنده در تلاش انسانی- که در جثهی بد منظری به نام جسم مقید شده و ناگزیر به بندگی است؟ به روحی فکر کنید که از سرما میلرزد و از شرم و تیره روزی در برابر همهی آن مردم دم فرو میبندد- روحی که نیشخندهای مردم را که همچون تازیانهای چاک میدهد، احساس میکند.
در بررسی رمان خرمگس و ریشههای شخصیتی آرتور، با شخصیتی مواجهیم که وامدار انگیزههای پرسوناژها در بستر رئالیستی اجتماعی است. شخصیت هائی که نه فقط به بدی ها و نابه سامانیهای درونی و بیرونیشان پرداخته میشود، بلکه حرکت آنها را در تلاش برای از بین بردن بدی ها تصویر میکند. آرتور و مونتانلی نمایندهی بارز این تیپ قهرمان ها هستند.
خرمگس/فیلیس ریوارز همان کسی است که میتواند معشوقهاش را با بی اخلاقی مضحکهی دست عام و خاص کند، در حالیکه میتواند رشادت ها و فداکاریهای فراوانی را با هوش سرشارش برای آیندهی آرمانهای حزب انجام دهد و در نهایت میتواند فرشتهی نجاتی باشد که کودک زخم خوردهی مطرودی را پناه دهد و از خود سیمائی مسیح وار بسازد که برآمده از شخصیت چند وجهیاش است و لاجرم بر دل مینشیند. نویسندهی اجتماعی، با آرمانهای انتقادی، انقلابی-اجتماعی، مشاهده گر، مفسر و کشف کنندهی خلل ها و دالانهای تاریک و مفلوک زخمهای اجتماعی و انسانی روحهای سرگردان است.
برای تحلیل رمان خرمگس نباید فراموش کنیم که در رمانهای رئالیستی اغلب حوادث تصادفی دور از واقع و بی تناسب با خط اصلی داستان دیده نمی شود. مثلاً کسی با شنیدن یک نصیحت، تغییر اخلاقی و روحیه نمی دهد یا کسی از عشق دیگری نمی میرد و شخصیت ها با تکیه بر من خودآگاه بی واسطه شان بر اساس روابط علت و معلول دست به اقدامات موردنظر خود میزنند و وحدت مصنوعی در رفتار و کردارشان وجود ندارد.
این موضوع در تغییر اخلاقی یکبارهی مونتانلی نسبت به تصمیمش دربارهی مرگ آرتور در اواخر داستان رخ میدهد. ما با مجادله و نطقهای تکان دهندهی آرتور مبنی بر سرگذشتش و خواستهاش به همدلی پدر و پذیرفتن او بعنوان تنها پسرش و کنار گذاشتن فرقهی مسیحیت از جانب مونتانلی مواجه هستیم که به رد مونتانلی میانجامد و یکبار دیگر برای همیشه مسیح را چون حکمتی جاودانه، پادشاه بی سیطرهی قلب و ذهن خود و مرکز جهان قرار میدهد.
بیشتر بخوانید: تحلیل رمان در رویای بابل اثر ریچارد براتیگان
اما بلافاصله بعد از مرگ آرتور و دیدن جسد در خون غلتیدهی وی در نطقی بی سابقه مسیحیت و مسیحیان را زیر سؤال میبرد و چند روز بعد حیات را بدرود میگوید. میتوان این طور نتیجه گرفت که سلسله حوادث علت و معلولی که با ارائهی حقایق آشفته از سوی آرتور که پشت سر هم و بی وقفه اتفاق میافتد، وضع روحی-روانی مونتانلی (قهرمان داستان که همچون آرتور در بطن خود ضد قهرمان نیز هست) را، دچار اختلال میکند که با غمی عمیق و جاودانه که با عذاب وجدان همراه میشود، مونتانلی را از پا در میآورد و او را به شخصیتی مالیخولیائی تبدیل میکند که روند و رشتهی حوادث او را به پایان کار و مرگ ترغیب میکند.
در تحلیل و بررسی رمان خرمگس میتوان به این نکته اشاره کرد که پدر مونتانلی نیز از هامارتیا رنج میبرد. خطائی که هرگز قابل جبران نیست و او را در مقابل انتقام خدایان همچون ادیپ و سیزیف قرار میدهد. عذابی که همچون داوود بر مونتانلی آوار میشود و آستان قدس خداوندی را ملوث و آلوده میکند. ارجاعات بینامتنی با تکیه بر آثار شکسپیر از دیگر موارد قابل بررسی است که خرمگس را همچون ریچارد سوم به ذهن متبادر میکند. طنز نهفته در متن از مشخصات رمان چندآوائی است.
این طنز میتواند از جانب راوی سوم شخص (خود نویسنده)، یا از جانب شخصیت هایی باشد که در دل رمان به مخاطب معرفی میشود. مثل طنز شخصی خرمگس در قالب طنز نویس نشریات که گزنده و سیاه است و در مناظره هایش در قالب فرزند کلیسا و خرمگس در روزنامهی خادم کلیسا مشهود میشود. نمونهای از جانب راوی سوم شخص اینگونه توصیف میشود:
– در مبتذل گوئیهای تند خرمگس نکتهی چنان غیر قابل مقاومتی وجود داشت که حتا آنان که از وی نفرت داشتند و ملامتش میکردند، همچون پرحرارت ترین هواخواهانش از همهی هجوهای او شدیداً به خنده میافتادند.
یا در توصیف دیگری از دانای کل:
خرمگس سرش را به یک سو متمایل کرد، مانند سینه سرخ تربیت شده لحظهای با وقار به او نگریست، سپس ناگهان خود را به عقب انداخت و قهقههای سر داد.
بیشتر بخوانید: تحلیل رمان جانورها نوشتهی جویس کارول اوتس
یا در گفتگوهای پایانی آرتور و مونتانلی:
– مونتانلی به نجوا گفت: دیگر چیزی برای گفتن نداری؟ امیدی… که به من بدهی؟
– زندگی من در نظرم جز برای پیکار با کشیشان ثمری ندارد. من انسن نیستم؛ خنجرم. اگر بگذارید که زنده بمانم، خنجرها را تقدیس کرده اید.
مونتانلی رو به صلیب گفت: خدایا این را بشنو…!
صدایش بدون پاسخ در خاموشی تهی فرو مرد. بار دیگر شیطان استهزا در خرمگس سر برداشت: بلندتر صدایش کنید ؛ شاید خ-خفته باشد…
در این مطلب سعی شد تحلیل رمان خرمگس به صورت کامل به شما ارائه شود، در صورتی که شما هم این رمان را مطالعه کرده اید حتما نظرات خود را در بخش دیدگاه با ما در میان بگذارید.
منابع: مقالهی رئالیسم در ادبیات داستانی/ نوشتهی علی تقوی
مقالهی داستایوسکی معمار چندآوائی/ نوشتهی عبدالعلی دستغیب
مقالهی چند آوائی در متون داستانی/ نوشتهی ژاله کهنموئی
کتاب مکتبهای ادبی/ جلد اول/ نوشتهی رضا سید حسینی/ انتشارات نگاه
رمان خرمگس/ نوشته اتل لیلیان وینیچ/ ترجمهی خسرو همایون پور/ انتشارات امیرکبیر