داستان کوتاه «حمام»

منبع خبر / طنز / 15-10-1401

قصه‌خانه – حمید جبلی

قصه‌خانه – داستان «حمام» از حمید جبلی

اتاق که نه، زیرزمینی کوچک بود کنار حیاط. صاحب‌خانه هر اتاق را به کسی اجاره داده بود. حوض را هم پر کرده بود تا آب زیاد مصرف نشود. به جای گل، پر از علف‌های هرز بود. زیرزمین هم آب نداشت. در دست‌شویی گوشه حیاط هم اگر دو دقیقه بیشتر می‌ماندی، همه معترض می‌شدند. آخر چند نفر به یک توالت! حمام هم خیلی به خانه دور بود. از بوی بد او کسی به دیدنش نمی‌آمد. تا وارد حیاط می‌شد، همسایه‌ها شاکی می‌شدند چرا این‌قدر کثیفی، حیاط را بو برداشت. برو زیرزمین، در را هم ببند. بعد هم به هم می‌گفتند چطور صاحب‌خانه اینجا را به او اجاره داده!…

خب، حمام دور است و پول می‌خواهد. تازه باید با ماشین بروم که آن هم پول می‌خواهد. صدای شلوغی خیابان را شنید. تنها چهارپایه‌اش را جلوی پنجره‌ای که نزدیک به سقف اتاق بود، گذاشت. بیرون را نگاه کرد. ماشینِ بزرگ سیاه‌رنگی به روی مردم آب می‌پاشید. چه فکر خوبی! در این گرما و بی‌حمامی. در این تابستان داغ.

از چهارپایه سریع پایین آمد و لیف و صابون و لنگ قرمزش را برداشت و بیرون دویید. بعد از ماه‌ها خودش را شست. چقدر همسایه‌ها از تمیزی او ذوق کنند. اگر حمام نروی، آن‌ها سراغت می‌آیند و حمام‌نرفته‌ها را می‌شویند. تنها مشکل این بود که عده‌ای فریاد می‌زدند و می‌دویدند و آب‌پاش ماشین سیاه هم آب را به طرف آن‌ها می‌پاشید. عجیب بود برایش که هیچ‌کدامشان خودشان را نمی‌شستند و با لباس فرار می‌کردند. هنوز کف شامپو بر سر داشت، مدام فریاد می‌زد پس من چی؟ چشمانش می‌سوخت.

تصویرسازی آشپزخانهداستان «حمام»

لنگ قرمز را تکان داد و دوباره گفت هنوز خودم را آب نکشیدم، کف مونده هنوز رو سر و تنم. در همین لحظه لوله بزرگ آب به سمت او برگشت. آن‌قدر شدت زیاد بود که لیفش را فشار آب برد. گفت دست شما درد نکند. یک مقدار آب دوش را کم کنید، و لنگ قرمزش را به علامت تشکر تکان داد. مردمی که آنجا بودند، با وجود فشار آب زیاد، کنار او آمدند. آب به اطراف می‌پاشید و او دنبال آن می‌دوید. دوباره لنگ قرمزش را تکان داد تا بفهمند او کجاست! بلندگوی ماشین سیاه آب‌پاش به صدا درآمد:

-خودش است.

او دوباره لنگ قرمز را تکان داد: منم. من. چرا آب سرد شد؟

تک‌تیرانداز از روی پشت‌بام با صورت پوشیده او را زد. با اولین تیر به زمین افتاد. هنوز نگران لیفش بود. مردم او را روی دست بلند کردند و شعارهای عجیبی سر دادند. شدت آب خون ریخته او را از زمین شست. روی دست مردم می‌رفت و همه برای یک قهرمان شعار می‌دادند.

از مجموعه قصه‌هایی برای نخواندن

پی‌نوشت: داستان «حمام» در شماره ۸۲۰ مجله چلچراغ، به تاریخ ۱۹ تیر ۱۴۰۰ منتشر شد.

نویسنده: حمید جبلی

هفته‌نامه چلچراغ، شماره ۸۲۰

Post Views: ۱۷


بیشترین بازدید یک ساعت گذشته

(تصاویر) مخوف‌ترین مرکز بازداشت و شکنجه در دمشق