داستان کوتاه «فراموشی»

منبع خبر / طنز / 01-11-1401

داستانی از کارلو لوی، نویسنده و نقاش ایتالیایی

داستان «فراموشی» از کارلو لوی

«سر زدن به کتابخانه» برای بیشتر ما آن‌قدر کار ساده‌ای است که متوجه اهمیتش نیستیم. اما همیشه همین‌طور است؟ کارلو لوی، نویسنده و نقاش ایتالیایی، در این داستان از شرایطی می‌گوید که کتابخانه رفتن آن‌قدرها هم ساده نیست. وقتی موسولینی، رهبر زورگو و جنگ‌طلب، در ایتالیا به قدرت رسید، جای کتابخانه‌ها را به ارتش‌ها داد و برای چند سال کشور روی آرامش ندید. لوی آن سال‌ها را با چشم‌های خودش دیده بود و به خاطر مخالفت با موسولینی مدت‌ها به یک روستای دورافتاده تبعید شده بود؛ جایی شبیه روستایی که این داستان در آن می‌گذرد.

فراموشی

-اون صورتیه رو می‌خوام. با خط‌های درشت طلایی کنارش.

برای بار هزارم بود که همچین چیزی را می‌خواستم و برای بار هزارم بود که مطمئن بودم خواهم شنید: «اگه قدت بهش نمی‌رسه، لابد وقت خوندنش نیست. باید بزرگ‌تر شی.»

تا این‌جای مکالمه همیشه یک‌شکل پیش می‌رفت، اما از این‌جا به بعدش می‌توانست فرق کند. بدترین ادامه ممکن این بود که بگویی: «کتاب رو بده بهم تا نشونت بدم که بلدم بخونمش.» لورنزو این را یک‌جور طعنه حساب می‌کرد، چون خودش هیچ سواد نداشت. لورنزو قبلا خدمت‌کار مدرسه روستا بود، اما بعد از این‌که کتابخانه را، پشت مدرسه، نرسیده به روستا و نزدیک پاسگاه ساختند، او را به خاطر سابقه طولانی و مهربانی‌اش ارتقا دادند تا دیگر لازم نباشد صبح تا شب با جاروی بلند و کهنه‌های خیس گلی تمیزکاری سروکله بزند.

اصلا به خاطر همین بی‌سواد بودنش بود که سپرده بود کتاب‌ها را این‌طوری توی قفسه‌ها بچینند؛ پایین کتاب‌های ساده‌تر که نقاشی زیاد داشتند و بچه‌ها راحت می‌‎توانستند بخوانندشان و هر چه بالاتر می‌رفتی، کتاب‌های سخت‌تر. قفسه‌های بالا دیگر کتاب‌هایی بود که فقط یکی دو باری دیده بودم دکتر موریلی آن‌ها را دست گرفته است.

کرم خواندن کتاب صورتی را سیمون به جانم انداخت. راست یا دروغ، خودش می‌گفت کتاب را امانت گرفته است. می‌گفت یک دفعه که لورنزو حواسش نبوده، روی لبه‌های سطل بزرگ زباله ایستاده و کتاب را پایین آورده و لورنزو هم هیچ شکش نبرده که کتاب به این کلفتی نباید مناسب بچه دماغویی مثل سیمون باشد. این‌طوری نبود که حرفش را همین‌طوری باور کرده باشم، اما دلم می‌خواست اگر واقعا آن‌طوری که سیمون می‌گفت چیز دندان‌گیری در کتاب هست، من هم آن را بخوانم.

سربازسرباز

صدای بلندگوی دستی پاسگاه از حیاط ساختمان کناری بلند شد. لورنزو با دستش من را به سکوت دعوت کرد و با دقت به صدایی که می‌آمد، گوش کرد و بعد گفت: «پسر جوزپه‌ کفاشه. تازه از رم برگشته.»

بدون این‌که واقعا برایم مهم باشد، گفتم: «چی می‌گه؟»

-حرف‌های صد من یه غاز. می‌خوان برن توی جنگ بقیه بجنگند. انگار خودمون کم آدم بیچاره داریم.

از وقتی شایعه جنگ توی روستا پیچیده بود، خیلی‌ها به فکر افتاده بودند که باید یک چیزی را عوض کنند. یکی دو تا از همسایه‌ها افتاده بودند به جمع کردن سیب‌زمینی و شلغم. مارکو، پسر آرایشگر روستا، که آن‌قدر توی مدرسه درجا زده بود که حالا هم‌کلاسی ما شده بود، می‌گفت: «همه اونایی رو که سبیل داشته باشند، می‌برند جنگ.» خودش خیلی وقت بود سبیل‌هایی را که با آن زحمت بالای لبش نگه داشته بود، هر روز از بیخ می‌تراشید تا قیافه‌اش شبیه بقیه ما شود. می‌گفتند پاسگاه قرار است ساختمان فرمانداری را که از بعد از مردن آقای مارینتی خالی مانده بود، به عنوان مقر ارتش دست بگیرد. مدرسه و کتابخانه هم قرار بود در اختیار پاسگاه قرار بگیرد. می‌گفتند افسر بلندقدی که با ماتئو، پسر جوزپه‌ کفاش، از رم آمده بود، به آقای مدیر گفته بود: «هر چی تا حالا سواد یاد گرفتند، کافیه. بقیه‌ش رو وقتی بهشون یاد بدید که جنگ رو بردیم.»

لورنزو که خودش را کنار پنجره رسانده بود و داشت از آن‌جا پاسگاه را نگاه می‌کرد، گفت: «من همیشه فکر می‌کردم رمی‌ها باید آدم‌های درست و درمونی باشند، اما اینا…» ولی جمله‌اش را تمام نکرد. انگار که تازه متوجه خطر شده باشد، گفت: «به نظرت آقای مدیر توی مدرسه است؟»

من که همه‌ فکرم پیش کتاب صورتی بود، گفتم: «نه. این ساعت روز داره به مرغ‌هاش غذا می‌ده.»

-فکر کنم باید بری بهش خبر بدی.

-چی رو؟

-نمی‌شنوی؟

نمی‌شنیدم. حالا که دقت کردم، تازه متوجه شدم که صدای بلندگوی دستی خیلی نزدیک‌تر شده است. «در شرایط اضطراری تمامی ساختمان‌های دولتی موظف‌اند در اختیار ارتش قرار بگیرند…»

-چی می‌گه؟

-مهم نیست. زود باش. باید آقای مدیر رو خبر کنی. بگو بی‌کله‌های ارتش می‌خوان ساختمون رو بگیرند.

از لرزش صدای لورنزو می‌فهمیدم که دارد اتفاق بدی می‌افتد، اما هنوز فکرم جای دیگری بود.

-اگه بهش بگم، می‌ذاری کتاب صورتیه رو بردارم؟

-آره، می‌ذارم. بدو.

این‌ها را همین‌طور که داشت من را به بیرون کتابخانه هل می‌داد، گفت. از لحنش معلوم بود که در آن لحظه حتی اگر چیزی خیلی مهم‌تر از کتاب صورتی را هم می‌خواستم، همین جواب را می‌داد؛ حتی کتاب‌های قفسه بالای بالا را که همیشه داشتند گرد می‌خوردند، یا اسکلت بی‌قواره‌ای را که از آزمایشگاه مدرسه برداشته بودند و تنها شیء تزیینی ساختمان کتابخانه بود.

سرباز و کتابسرباز

درِ ساختمان کتابخانه پشت آن بود. از در که بیرون زدم، صدای بلندگوی دستی، واضح‌تر از قبل، از آن‌طرف ساختمان بلند بود. دوست داشتم بمانم و گوش بدهم، اما به خاطر عجله‌ای که لورنزو به خرج داد، من هم ترسیده بودم. جاده خاکی که از مدرسه و کتابخانه تا روستا می‌رفت، تپه فلورنتینوی مقدس را دور می‌زد. خانه آقای مدیر پشت تپه و از خانه‌هایی بود که در شیب ملایم دامنه آن ساخته بودند. برای همین به جای رفتن از جاده، خودم را از تپه بالا کشیدم. از آن طرف تپه که پایین می‌رفتم، متوجه ماشینی شدم که جلوی خانه آقای مدیر ایستاده بود؛ ماشین رمی‌ها.

اگر توماسوی پیر سکته نکرده بود، احتمالا راهم را سمت خانه او کج می‌کردم، اما آن‌طور که می‌گفتند، دیگر حتی نمی‌توانست درست حرف بزند، چه برسد به این‌که بخواهد از کار رمی‌ها سر دربیاورد. ناچار خودم را به خانه‌ خودمان رساندم. کم‌‌وبیش نگران بودم رمی‌ها آن‌جا هم باشند، اما خوش‌بختانه در خانه خبر بدی، غیر از این‌که لوبیای ناهار سرد شده و مجبورم آن را با روغن ماسیده رویش بخورم، انتظارم را نمی‌کشید. وقتی به مادرم درباره‌ لورنزو و آقای مدیر گفتم، فقط زیر لب دشنامی به موسولینی فرستاد. در چند هفته‌ اخیر برای بیشتر مشکلات این تنها راه‌حلی بود که به ذهن بزرگ‌ترها می‌رسید.

غروب همان روز ماشین‌های پاسگاه راه افتادند توی خیابان میان روستا و همه‌ اهالی را از خانه‌هایشان بیرون کشیدند. ماتئو که کنار رکاب ماشین ایستاده بود، با دست همه‌ را ساکت کرد تا افسر رمی حرفش را راحت بزند. معلوم شد آقای مدیر و لورنزوی بیچاره را بازداشت کرده‌اند تا ساختمان مدرسه و کتابخانه را از آن‌ها بگیرند. بیشتر بچه‌ها از این‌که فعلا خبری از مدرسه نیست، خوشحال بودند، اما من نگران بلایی بودم که ممکن بود سر لورنزوی بیچاره بیاورند.

صبح فردا، همان ساعتی که هر روز مدرسه می‌رفتم، خودم را به جایی رساندم که تا دیروز اسمش کتابخانه بود. سربازها هنوز فرصت نکرده بودند تابلوی سردر آن را پایین بیاورند. نمی‌خواستم از آن‌ها بپرسم چه بلایی سر کتاب‌ها آورده‌اند. بی‎‌سروصدا وارد کتابخانه شدم. قفسه‌ها را خالی کرده بودند و داشتند آن‌ها را باز می‌کردند تا لابد به جای دیگری ببرند. کتاب‌ها را گوشه‌ای روی هم سوار کرده بودند تا جای کمتری بگیرند. با احتیاط خودم را به کپه‌ کتاب‌ها رساندم. کتاب صورتی آن لابه‌لا به‌زحمت پیدا بود. هر طور بود، کتاب را از آن بین بیرون کشیدم و بیرون دویدم. وقتی که به اندازه کافی از کتابخانه، از سربازها، از ماتئو، پسر جوزپه‌ کفاش و از صدای بلندگوی دستی دور شدم، کتاب را باز کردم. یک کتاب لغت ساده بیشتر نبود؛ «لغت‌های کهنه‌ فراموش‌شده». دست آخر حق با لورنزو بود. هنوز باید قد می‌کشیدم.

نویسنده: کارلو لوی

هفته‌نامه چلچراغ، شماره ۸۷۹

Post Views: ۱۲


بیشترین بازدید یک ساعت گذشته

قتل خونین همسر با دستور زن خیانتکار+گفتگو با متهم