قصه یک عکس؛ امروز
ساعت، سمج و گوشخراش زنگ میزند. خواب و بیدار از اتاق میزنم بیرون و به اتاق بچه سرک میکشم. هنوز نیم ساعتی کار دارد تا بیدار شدن.
ساعت، سمج و گوشخراش زنگ میزند. خواب و بیدار از اتاق میزنم بیرون و به اتاق بچه سرک میکشم. هنوز نیم ساعتی کار دارد تا بیدار شدن. نیم ساعت وقت دارم دوش بگیرم، مسواک بزنم، چایی، قهوهای چیزی سر بکشم و روز از نو. هنوز چای دم نکشیده که صدای گریهاش خانه را پر میکند. از خیر چای تلخ اول صبح میگذرم و مثل یک سرباز وظیفهشناس، تن میدهم به خدمت مقدس روزانه. بعد از یک سال مادری، همه چیز را از حفظم. انگار روزها را از روی هم کپی گرفته باشند. چرخه کندِ شیر و پوشک و غذا با زیرصدای غرغر و گریه و یک وقتهایی هم خنده. صبحانهاش را که سیر خورد و چای سردم را که سر کشیدم، شال و کلاه میکنیم و از خانه میزنیم بیرون.
صدای خرتخرت چرخ کالسکه روی آسفالت خیابان، موسیقی صبحگاهی ماست. بچه چرت اول روزش را میزند و من همیشه چهارچشمی دنبال پیرزن همسایه میگردم که هر روز صبح نان تازه میخرد و موقع رد شدن از کنار ما، سرد و بیحوصله برایم سر تکان میدهد. مثل بقیه آدمهای توی خیابان نیست که برای بچه شکلک دربیاورد و لبخند بزند، یا با من گرم بگیرد. خیلی ساده سر تکان میدهد و کلید میاندازد و وارد آپارتمان قدیمیِ رنگورورفتهاش میشود که پنجره کوچک آشپزخانهاش رو به کوچه باز میشود. موقع برگشت، از پشت پنجره صورت چروکافتادهاش را میبینم که پای سینک ایستاده و با حوصله ظرف میشوید. سر تا ته خیابان را گز میکنیم و او هنوز یک بشقاب هم نشُسته.
صدای خرتخرت چرخ کالسکه و چرخدستی خریدِ پیرزن تنهای همسایه، موسیقی صبحگاهی محله ماست. میگویند از وقتی پا به محله گذاشته، تنها بوده. ۵۰ سالی میشود که اینجاست و هیچکس سراغش را نمیگیرد. خانهاش رنگ مهمان به خودش ندیده و تلفن خانهاش سال به سال هم زنگ نمیخورد. روزهایش را انگار از روی هم کپی گرفته باشند.
خیابان ته میکشد و امروز از پیرزن و بوی نان تازه خبری نیست. میپیچم طرف خیابان کناری و توی نانوایی سرک میکشم. صدای گریه بچه بلند میشود. همیشه تمام مسیر را چرت میزد، ولی امروز ۱۰ دقیقهای بیدار شده. خداخدا میکنم توی کالسکه بند شود و بهانه نگیرد که چشمم میافتد به آن طرف خیابان. پیرزن با دو تا چرخدستی خرید بزرگ، کنار خیابان ایستاده. از کنارش که رد میشویم، سر تکان میدهد و از کیسه خریدش به بچه شکلات تعارف میکند.
بادکنکفروشی با بادکنکهای رنگی آن طرف خیابان ایستاده و بچه را که میبیند، بادکنکها را توی هوا تکانتکان میدهد. بچه ذوق میکند و دستوپا میزند. یک بادکنک قرمز میخرم و برمیگردم سمت خانه. پیرزن با دوتا چرخدستی بزرگ و سنگین پشت سرم راه میافتد. حتماً مهمان دارد. صدای خرتخرت چرخها و کالسکه خیابان را پر کرده. بادکنک از دست بچه رها میشود و به هوا میرود. چشمهای پیرزن میخندد و من به امروزمان فکر میکنم که هیچ شبیه دیروز نیست.
نویسنده: مریم عربی
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۷۹