خاطرات مدرسه سوشیانس شجاعی‌فرد

منبع خبر / طنز / 09-11-1401

جوابم به این سوال که آیا می‌خواهم به دوران مدرسه برگردم یا نه، منفی است! نه خیلی خوش گذشت و نه بچه شر و شوری بودم

خاطرات مدرسه سوشیانس شجاعی‌فرد، متولد ۱۳۵۷، طنزنویس

سال‌هاست که جوابم به این سوال که آیا می‌خواهم به دوران مدرسه برگردم یا نه، منفی است! نه خیلی خوش گذشت و نه بچه شر و شوری بودم. این روزها وقتی برادرزاده‌ام را می‌بینم که ساعت ۹.۵ صبح، مدیر مدرسه با درخواست محترمانه، متواضعانه از او می‌خواهد که به مدرسه برود، یاد دوران دبیرستان خودم می‌افتم که صبح‌های سرد و نیمه‌تاریک از کوچه‌ای یخ‌زده و لغزان باید به مدرسه‌ای می‌رفتم که حتی برای روز جمعه هم برنامه آموزش نظامی اجباری گذاشته بود! تصور کنید که ۹ ماه به جز تعطیلات عید، هیچ تعطیلی رسمی و غیررسمی نداشتیم و حتی جمعه هم مجبور بودیم به مدرسه برویم!

بنابراین وقتی چلچراغ از من خواست که در این صفحه مشارکتی داشته باشم، جوابی که به ذهنم آمد، «نه» بود! چون خاطرات به‌خصوصی از مدرسه نداشتم، اما کمی که فکر کردم، کم‌کم تصاویر گنگی در ذهنم پیدا شد و وضوح پیدا کرد! دیدم چیزهایی هست که دوست دارم تعریف کنم! چیزهایی که مسیر زندگی و کارم را تغییر داد و مرا به‌ جایی برد که الان به آن رسیده‌ام.

مدرسه به دوش!

اولین روز مدرسه را به خاطر دارم، مدرسه حر در تهرانپارس و معلمی مهربان، با صورتی دوست‌داشتنی به نام خانم شاکری. هیچ‌چیز دیگری از این مدرسه یادم نیست. جز این‌که به دلیل شغل پدرم و مسائل خانوادگی مجبور به مهاجرت از تهران شدیم و نیمی از کلاس اول دبستان را در تهران و نیم دیگر را در اهواز گذراندم؛ اهوازِ جنگی در خانه عمه‌ام در کوی رسالت اهواز که هر روز مسیری گل‌آلود را از میان سگ‌های ولگرد و گاومیش‌های خسته می‌گذراندم تا به مدرسه بروم.

مسیرم با مدرسه برادرم یکی بود و گاهی که چکمه‌ام در گِل‌وشِل گیر می‌کرد و گاومیش‌ها یا سگ‌ها نزدیک می‌شدند، می‌توانستم روی او حساب کنم! آن چند ماه در اهواز، جزو پرخاطره‌ترین مقاطع زندگی‌ام شد. تصاویری شبیه رمان «همسایه‌ها»ی احمد محمود. از دعواهای همسایگان بگیر تا اختلافات فامیلی و تابستان‌های داغ و هواپیماهای عراقی در آسمان و پوکه‌های ضد‌هوایی و خاموشی شبانه و آژیر قرمز و صدای قیژقیژ آنتن‌گردان‌هایی که در شرجی دم غروب آنتن‌ها را از تهران به طرف کویت می‌چرخاندند و صدای تلویزیونی که کم می‌شد تا دقایقی ضرب و ساز عربی در خانه‌ها، فضا را عوض کند و از تلخی ایام بکاهد.

هنوز شب‌های گرم و مرطوب اهواز، در آن حیاطی که تاریکی‌اش را سوسوی آتیشای اهواز به هم روشن می‌کرد و صدای کولر گازی اوجنرال از همه خانه‌ها بلند می‌آمد، از پررنگ‌ترین و حسرت‌انگیزترین بخش‌های کودکی‌ام است.

این داستان دو مدرسه بودن البته باز هم تکرار شد. تا پنجم دبستان که دوباره به تهران برگشتیم، هفت مدرسه عوض کردم! طبیعتا دوستی از آن دوران ندارم. معلم کلاس پنجم، خانم هاشمی بود -که برادرش در تیم ملی بسکتبال بازی می‌کرد- با این‌که درسم بد نبود، ولی ریاضی ضعیفی داشتم و به همین خاطر در کلاس‌های جبرانی که خود مدرسه می‌گذاشت، شرکت کردم. معلمی بود به نام آقای غفاریان با قدوقواره بلند و چهارشانه که برای آن‌که مباحث ریاضی خیلی خشک نباشد، آخر کلاس ماجرایی شبیه علی بابا و چهل دزد بغداد یا سندباد تعریف می‌کرد و این شد عشقی برای من که با اشتیاق بروم سر کلاسش و ریاضی‌ام خوب شود.

نوجوانی سوشیانس شجاعی‌فردسوشیانس شجاعی‌فرد در نوجوانی – نشسته سمت راست، مقطع راهنمایی، حوالی سال ۶۹

نتیجه کار در امتحان بعدی شگفت‌آور بود؛ امتحانی که ناگهانی گرفته شده بود. آن‌ روزِ شنبه، موقع تحویل دادن برگه‌ها بود. من، یک دانش‌آموز متوسط و ساکت، در وسط کلاس نشسته بودم و خانم هاشمی را می‌دیدم که برگه‌های امتحانی را با سرزنش به شاگردان می‌داد. برگه‌هایی که از نمره‌های تک شروع می‌شد و همین‌جور می‌رفت بالا. به شاگردهای اول کلاس رسید، ۱۶، ۱۷، یکی ۱۸.۵ و آخرین برگه را معلم به من داد، با لحنی شاکی و شگفت‌زده: «و آقای سوشیانس، ۲۰.» کلاس یک لحظه ساکت شد! شاگرد اول‌های کلاس بهت‌زده به من نگاه کردند و یکی‌شان برگه‌ام را گرفت تا ببیند چرا من ۲۰ گرفته‌ام. آن برگه را هنوز دارم! چون به غیر از انضباط احتمالا آخرین بیستی بود که گرفتم!

خطوط مبهم پیش‌ِ روی یک عینکی

دوره راهنمایی که سه سال بعد از دبستان بود، دوره ثبات بود! مدرسه‌ای که تا خانه ما در خیابان جمالزاده ۵۰ متر فاصله داشت و اغلب با شنیدن صدای زنگ مدرسه از خانه بیرون می‌آمدم! دوستان بسیار خوبی پیدا کردم که تا امروز با هم در ارتباطیم؛ شهرام، علی، سیامند، کوروش. در تمام این سال‌ها، نام کوچک من راه ارتباطی آدم‌ها با من بود! نامی عجیب که بابت آن دو سوال تکراری را ۳۰ و چند سال است جواب می‌دهم! معنی‌اش چیست؟ آیا شما زرتشتی هستید؟ در مدرسه اغلب بچه‌ها را با نام‌خانوادگی صدا می‌زدیم؛ شیخان، ناظم‌زاده، کشکولی، من جزو کسانی بودم که به نام کوچک صدایم می‌کردند!

یکی از آن دوستان عزیز، یک پسر کُرد بود به نام سیامند. در دورانی که تازه جنگ تمام شده بود، روایت‌هایی بود که کردهای عراق علیه سربازان ایران حمله می‌کردند. وقتی سر کلاس زبان صحبتی از این ماجرا شد، سیامند آرام و مهربان، برافروخته شد و شروع کرد درباره قوم کُرد و فرهنگ و موسیقی و نقششان در تاریخ ایران و رنج‌هایی که در تمام این سال‌ها کشیدند، صحبت کرد و تازه از این نقطه بود که کردها و مسئله کردستان در ذهن من شکل گرفت.

در تمام این سال‌ها، نام کوچک من راه ارتباطی آدم‌ها با من بود! نامی عجیب که بابت آن دو سوال تکراری را ۳۰ و چند سال است جواب می‌دهم! معنی‌اش چیست؟ آیا شما زرتشتی هستید؟

خاطرات مدرسه سوشیانس شجاعی‌فرد

این دوران مصادف بود با آغاز انتشار مجله طنز و کاریکاتور به مدیریت استاد عزیزم آقای جواد علیزاده و توفانی که در جان و ذهن ما به پا کرد. کتابچه‌های کاریکاتوری که پیش از این منتشر می‌شد، مرا شیفته کاریکاتور کرد. روزی از روزها که برای بازی و گذراندن تابستان به پیش فرشاد، پسردایی هم‌سن‌وسالم در شهرک فرهنگیان رفته بودم، در راه بازگشت، دکه روزنامه‌ای بر بزرگراه شیخ فضل‌الله بود که کاریکاتور عجیب و مسحورکننده مارادونا روی بساط آن توجهم را جلب کرد. مارادونایی که ران‌هایش شبیه کیسه پول بود و خبر از ۱۰ میلیون دلار دستمزد او می‌داد.

کتابچه‌ای که برابر با اینستاگرام امروز بود! پر از عکس و کاریکاتور و شرح حال‌های بامزه‌ای که شبیه یک دایره‌المعارف بود آمیخته از سیاست و ورزش و اقتصاد ایران و اقتصاد جهانی و کشورها و فرهنگ‌های متفاوت. آن کتابچه و کتاب‌های بعدی علیزاده که هر کدام دری به دنیای جدیدی بود، چراغ روشنایی‌بخش من و خیلی‌های دیگر بود که امروز در کاریکاتور و طنز ایران فعال هستیم. آن کاریکاتور مارادونایی که با ۱۰ میلیون دلار دستمزد مارادلار شده بود، ضمنا این توهم را در من ایجاد کرد که خب چرا باید هر روز صبح بلند شوم، بروم مدرسه، تهش قرار است چه کاره شوم؟ به جای این، می‌روم فوتبالیست می‌شوم و ۱۰ میلیون دلار که نه، حتی یک‌میلیون دلار هم بگیرم خوب است دیگر!

سوشیانس شجاعی‌فرد و نصرالله رادشبه همراه نصرالله رادش – دوره کار در مجله طنز و کاریکاتور، حوالی سال ۷۳

در همین وقت‌ها بود که جام جهانی ۱۹۹۰ در ایتالیا برگزار شد و من که کتاب‌های فوتبالی علیزاده را بلعیده بودم، دیگر یک عاشق و شیفته فوتبال بودم! اضافه بر اندک ضعف چشمی که از کودکی داشتم، یک ماه در فاصله یک متری تلویزیون نشستن و فوتبال و تکرارها و تفسیرهایش را دیدن، من را یک‌راست به مطب چشم‌پزشکی برد و به جای یک‌میلیون دلاری که انتظارش را داشتم، یک عینک زشت و گنده نصیبم شد!

دوران مدرسه راهنمایی، شروع دوران بلوغ برای ما پسرهای نوجوان هم بود و تغییراتی که در بدنمان مشاهده می‌کردیم و حسی که به دخترها پیدا کرده بودیم و رقابتی که بین پسرهای خوش‌تیپ و سرزبان‌دار مدرسه بود و منی که آن‌قدر خجالتی بودم که اگر دختری از روبه‌رو می‌آمد، در حالتی مسخ‌شده، افق روبه‌رویم را نگاه می‌کردم و خود را بی‌تفاوت‌ترین آدم نسبت به آن رهگذر نشان می‌دادم و در کسری از ثانیه که نگاهی هم به این جنس مخالف می‌انداختم، می‌دیدم که او هم چشم به افقی بی‌انتها دوخته. الان فکر می‌کنم چرا مثل دو تا آدم عادی نمی‌توانستیم باشیم!

آن کاریکاتور مارادونایی که با ۱۰ میلیون دلار دستمزد «مارادلار» شده بود، ضمنا این توهم را در من ایجاد کرد که خب چرا باید هر روز صبح بلند شوم، بروم مدرسه، تهش قرار است چه کاره شوم؟ به جای این، می‌روم فوتبالیست می‌شوم!

خاطرات مدرسه سوشیانس شجاعی‌فرد

کودکی ما چنان در لایه‌های پیچیده‌ای از عقاید اجباری و زور و احساس گناه و تکلیف گذشت که در نوجوانی از رفتار عادی دو تا آدم ناتوان بودیم! درحالی‌که من غرق کتاب و مجله و روزنامه بودم، بچه‌ها اولین دختربازی‌ها را شروع کرده بودند و سرآمد همه هم فرشید نامی بود که انصافا تیپ جذابی داشت و چون آن‌ موقع بیوی اینستاگرامی نبود که اعلام ریلیشن‌شیپ بکنند، رفته بود موهایش را آلمانی زده بود و حرف اول اسم دختره و اسم خودش را دو طرف سرش حک کرده بود و مستقیم از آرایشگاه به سر قرار رفت و البته فردایش مدرسه فرستادش برای زدن کل موهایش از ته!

در این سن، بچه‌ها از معصومیت کودکی خارج می‌شوند و شیطنت‌هایی شروع می‌شود که مال دنیای آدم بزرگ‌هاست! شروع فحش‌های کش‌دار و منتسب به اعضای بدن از همین‌جاست و فحش به اعضای خانواده هم که نقل و نبات است. اما در تمام سال‌های مدرسه، چه در راهنمایی و چه دبیرستان، چنان با احترام رفتار می‌کردم که یک بار هم دشنامی به خانواده‌ام داده نشد. کلا بچه شر و شیطانی نبودم و عمه و مادر و خواهرِ نداشته‌ام در امان بودند!

تغییر نظام!

دوره چهارساله دبیرستان مصادف شد با تغییر نظام آموزشی، نظام قدیم و نظام جدید که سیستم ترمی-واحدی مانند دانشگاه اجرا می‌کرد. من به مدرسه سعیدی و نظام قدیم رفتم و دوستانم همگی به نظام جدید. از صمیمی‌ترین دوستانم دور شدم و تقریبا به‌ندرت از هم خبری می‌گرفتیم. فقط وصف شیطنت‌ها و آتش‌سوزاندن‌های آن‌ها را می‌شنیدم؛ چیزهایی که امکان گفتنشان در این‌جا نیست و به‌ نظرم فراتر از تجربه‌ها و جسارت‌های معمول این سن است!

اما چند سال پیش با آمدن شهرام- که سال‌ها بهترین دوستم بود- به ایران، با همان بچه‌های دوره راهنمایی دور هم جمع شدیم و واقعا نظرم درباره تربیت سفت و سخت و نگرانی‌های معمول پدر و مادرها عوض شد! آن بچه‌هایی که فسق و فجورشان حتما ابروهای شما را هم بالا خواهد برد، همه در کار و زندگی و تحصیل موفق بودند، موفق‌تر از من که گویا معقول‌ترین آدم آن جمع بودم! شهرام در اپل آمریکا کار می‌کند، علی از مهم‌ترین صراف‌های تهران بود، یکی از آن‌ها دندان‌پزشک و دیگری در حوزه فناوری مشغول است!

سه سال اول دبیرستان در مدرسه سعیدی گذشت؛ مدرسه‌ای دولتی و بسیار موفق در آمار قبولی در کنکور که گاهی نتایجی بهتر از مدرسه معروف البرز داشت. مدرسه‌ای بغل پارک لاله که مسیر جذابی برای من بود و این‌قدر دقیق بودم که میانبرترین مسیرها را محاسبه کرده بودم که در آخرین لحظه برسم. گاهی هم که وقت داشتم، از ضلع جنوبی پارک که به شکل باغ ژاپنی درست شده بود، رد می‌شدم تا از روی پل‌های سنگی عبور کنم و خودم را شبیه شخصیت‌های کارتونی ببینم که در روستاهای سوییس از روی این‌طور پل‌ها عبور می‌کردند!

مدرسه سوشیانس شجاعی‌فردسوشیانس شجاعی‌فرد، نفر دوم از چپ در ردیف ایستاده‌ها، حوالی سال ۷۴

سال ۱۳۷۲ انتخابات ریاست‌جمهوری ایران بود و اولین امکان فعالیت سیاسی ما! رقابتی حساس بین هاشمی‌ رفسنجانی و احمد توکلی و عبدالله جاسبی. بچه‌ها می‌گفتند به جاسبی رأی بدهیم، برای ورودمان به دانشگاه آزاد راحت می‌شویم! در همین حد خام! هاشمی هم که در اوج بدنامی‌اش بود! من آن روزها این‌قدر غرق سیاست و سخنرانی‌ها و میتینگ‌ها شده بودم که وقتی از کنار آدم‌ها رد می‌شدم، سنسورهایم می‌فهمید که این ملی-مذهبی است، یا دانشجوی بسیجی است، یا لیبرال یا کارگزار!

خواندن کتاب شهریار ماکیاولی، دنیای مرا عوض کرد! تازه فهمیدم سیاست چیست و شما برای انتخاب آدم‌ها باید پدرسوخته‌ترین آن‌ها را انتخاب کنید، نه اخلاقی‌ترین! فهمیدم چرا پدرم در کار سیاسی ناکام بود و به جایی نرسید. فهمیدم آدم‌ها می‌توانند مکار باشند و می‌شود هر عملی، دلیلی نهانی غیر از آن‌چه در عیان است، داشته باشد! از همان زمان سودای رئیس‌جمهور شدن داشتم! خیلی جدی و با برنامه! طوری که هنوز یکی از بازی‌های ذهنی‌ام این است که جایی از ایران را ۱۰ سال به من بدهند تا آبادش کنم! واقعا می‌نشینم برنامه مدون و جامع می‌نویسم!

مدرسه سعیدی یک نقطه عطف در زندگی من داشت. معلم ادبیات ما، یکی از بزرگ‌ترین نمایشنامه‌نویسان ایران بود! یکی از سه قله بزرگ نمایش در کنار ساعدی و بیضایی؛ استاد اکبر رادی. چند ماه از سال گذشته بود که این را فهمیدم. آن موقع هر از گاهی مجلات ادبی می‌خریدم و اسم رادی را خوانده بودم و البته کمی بعد نام رادی را در یک دایره‌المعارف دیدم.

خواندن کتاب شهریار ماکیاولی، دنیای مرا عوض کرد! تازه فهمیدم سیاست چیست و شما برای انتخاب آدم‌ها باید پدرسوخته‌ترین آن‌ها را انتخاب کنید، نه اخلاقی‌ترین! فهمیدم چرا پدرم در کار سیاسی ناکام بود و به جایی نرسید.

خاطرات مدرسه سوشیانس شجاعی‌فرد

با پول توجیبی اندکی که داشتم، رفتم راسته انقلاب و کتاب‌فروشی زمان که ناشر آثارش بود. پرسیدم از اکبر رادی کتابی دارید؟ ردیف کتاب‌هایش را نشانم دادند. مهم‌ترین فاکتور انتخابم قیمت بود! یکی از نمایشنامه‌هایش با نام «هاملت با سالاد فصل» را خریدم و خواندم و دومی و سومی و اوج آن‌ها به نظر من نمایشنامه «صیادان». یک جدال قلمی مبسوطی هم با مجله آدینه (یا گردون) کرده بود.

در یک مدرسه ۸۰۰ نفری، من تنها کسی بودم که می‌دانستم رادی کیست. بعد از پایان یکی از کلاس‌ها و در فاصله بین کلاس تا پای پله‌هایی که به اتاق دبیران در طبقه دوم می‌رفت، از او درباره این جدال قلمی پرسیدم و فهماندم که می‌دانم او کیست. کم‌کم با او ارتباط گرفتم و او هم به من محبت داشت و این شد که زنگ ادبیات، از بهترین ساعت‌های من بود. از شیوه خاص دیکته گفتن رادی که تا امروز پایه‌های نوشتاری من را قوی کرد، تا یادآوری نکته‌های کنکوری از همان اول دبیرستان و زنگ‌های انشا که سهمیه هر دانش‌آموز یک‌ بار در هر ثلث بود، ولی هر بار قبل از صدا زدن بقیه از من می‌پرسید که آیا می‌خواهم انشا بخوانم یا نه!

آن تشویق سرنوشت‌ساز

عشق من به کلاس او چنان بود که وقتی به درس گلستان سعدی رسیدیم، برای هفته بعد باید روخوانی از آن را آماده می‌کردیم. من چنان مقدمه زیبا و آهنگین جناب سعدی بر جانم نشسته بود که کل آن درس را حفظ کردم. هفته بعد رادی مرا پای تخته برد برای درس پس دادن. من به جای باز کردن کتاب و روخوانی، شروع کردم از حفظ خواندن که: منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکراندرش مزید نعمت، هر نفس که فرو می‌رود، ممد حیات است و چون برمی‌آید مفرح ذات. به این‌جا که رسیدم، در کلاس همهمه شد و بچه‌ها با نگرانی از هم می‌پرسیدند که باید درس را حفظ می‌کردیم؟

رادی یک لبخند رضایت‌بخشی بر لبانش بود و با ریز کردن چشمانش به خواندن من نگاه می‌کرد و من هم هم‌چنان در حال برخوانی بودم! برای آرام کردن کلاس به میان کلام من آمد و گفت، نخیر، لازم نبود این درس را حفظ کنید. و به من نگاه کرد و بدون این‌که بقیه مراسم درس جواب دادن را که ۱۰ دقیقه طول می‌کشید ادامه دهد، گفت بفرمایید بنشینید، ۲۰!

من که می‌خواستم کاریکاتوریست شوم، طرح کاد دبیرستان را- در این طرح یک روز در هفته به جای مدرسه به دنبال یک فن و حرفه می‌رفتیم و من در سال اول به رشته کامپیوتر رفته بودم- در مجله طنز و کاریکاتور گذراندم. استاد علیزاده از ده‌ها سوژه و نامه‌ای که فرستاده بودم، مرا می‌شناخت. اما آن‌قدر طراحی‌ام بد بود که به درد چاپ نمی‌خورد و ما هم توان مالی رفتن به کلاس طراحی نداشتیم. آقای علیزاده از سوژه‌هایم انتخاب می‌کرد و به بقیه کارتونیست‌ها می‌داد تا بکشند. این بود که بختم در کاریکاتور کمتر و اشتیاقم به نوشتن بیشتر می‌شد. این تغییر هم‌زمان شده بود با شوقی که اکبر رادی هم هر هفته در من ایجاد می‌کرد و روزهای خشک و خاکستری را برایم رنگی و زیبا می‌شد.

مدرسه سعیدی یک نقطه عطف در زندگی من داشت. معلم ادبیات ما، یکی از بزرگ‌ترین نمایشنامه‌نویسان ایران بود! یکی از سه قله بزرگ نمایش در کنار ساعدی و بیضایی؛ استاد اکبر رادی.

خاطرات مدرسه سوشیانس شجاعی‌فرد

یک بار دیگر رادی گفته بود پاییز را توصیف کنید و من یک انشای یک صفحه‌ای نوشته بودم. چنان‌که یادتان می‌آید، انشاها باید حداقل یک صفحه و نیم می‌بود و کمتر از آن باعث کسر نمره می‌شد. طبق معمول از من پرسید که آیا می‌خواهم انشا بخوانم یا نه. رفتم و وقتی آن‌ را خواندم، انشایم که تمام شد، اکبر رادی چنان تعریف کرد، چنان تحسین کرد که من روی ابرها بودم و کلمه‌ای را به کار برد که من آدم دیگری شدم؛ گفت این متن یک شاهکار بود! همین تمجید از چنین اسطوره‌ای مسیر من را (که قبلا به دلیل نویسنده بودن پدرم، به آن نزدیک شده بودم) تغییر داد به نویسندگی.

۱۰، ۲۰ سال بعد که دیگر طنزنویس شده بودم و سری در سرها درآوردم، دوباره به آن انشا نگاه کردم که ببینم رادی چه دیده بود که آن‌قدر تعریف کرد. با عقل و تجربه امروزم می‌گویم هیچی! آن متن یک انشای کاملا معمولی بود. رادی بارقه نویسندگی در من دیده بود و فقط تشویقم کرد. همین!

پ.ن: از سیامند سلیمی، نازنین جمشیدی و مونا زارع دعوت می‌کنم که بیایند از خاطرات پشت‌نیمکتی مدرسه‌شان بگویند.

سهیلا عابدینی

هفته‌نامه چلچراغ، شماره ۸۷۵

Post Views: ۷


بیشترین بازدید یک ساعت گذشته

عکس پروفایل مخصوص روز زن ،مادر و ولادت حضرت فاطمه (س)