درباره فیلم «عزم رفتن» پارک چان ووک؛ عجیبم پس هستم
ایده چیست؟ کارآگاهی که متخصص پروندههای قتل است، مامور میشود تا به قتل مردی که از بالای صخره بلندی به پایین پرتاب شده است، رسیدگی کند.
درباره فیلم «عزم رفتن» پارک چان ووک، و باقی کارآگاههایی که پایشان روی عشق سُر خورده است
آلفرد هیچکاک فقید در گفتوگوی مفصلش با تروفو، درباره صحنه کوتاه حضور خودش در فیلمهایش اشاره میکند که این کار را اولین بار به خاطر ضرورت و به جای سیاهیلشکری که موجود نبوده، انجام داده است. بعد از آن یکی دو بار دیگر به قصد تفنن آن را تکرار میکند. اما دست آخر به مشکلی برمیخورد. متوجه میشود که مخاطبان همیشه از او انتظار دارند در فیلم ظاهر شود و بابت همین تمام مدت فیلم را فقط دنبال او میگردند. هیچکاک میگوید از آن به بعد، دیگر همیشه در اوایل فیلم روی پرده ظاهر میشود تا مخاطبان، از این فضولی اعصابخردکن راحت شوند و خود فیلم را تماشا کنند.
این مشکل کمتر یا بیشتر، مشکل خیلی از کارگردانان تاریخ سینماست. ایده، تمهید یا تمی که در دو سه فیلم به ضرورت دراماتیک یا فنی به کار رفته است، خیلی زود به انتظار مخاطب از کارگردان تبدیل میشود و کارگردان به نیت راضی کردن مخاطب به همان ایده، تمهید یا تم چنگ میزند و تا آخر عمر توان رها شدن از آن را پیدا نمیکند. تلختر آنکه گاهی کارگردان چندان متوجه گیر افتادن خودش درون تله نیست و باور میکند که با میل و رغبت و رضایت به همان ایدههای قبلی چسبیده است.
شاید نسبت دادن این ایراد به آخرین فیلم پارک چان ووک، «عزم رفتن» کمی خالی از انصاف باشد. بهخصوص که فیلم در سالی روی پرده آمده است که تا همین روزهای آخر سال تقریبا خبری از هیچ اثر دندانگیر دیگری نیست و بعید است منتقدی باشد که بتواند فیلم پارک را جزو دو سه تای منتخب امسالش قرار ندهد، اما اگر بنا به انتخاب میان فیلمهای قبلی خود پارک چان ووک، یا میان فیلمهای همژانر یا حتی انتخاب میان فیلمهایی با تم مشابه باشد، چطور؟
فیلم پارک دقیقا مطابق انتظار مخاطب است. عجیب! و تقریبا تمام خواستههای مخاطب را برآورده میکند؛ کمی عجیبالخلقگی نهادینه در رابطه میان کارآگاه و مظنون، اغراقآمیز بودن روابط و صحنهها، اندکی گیجکننده، چاشنی طنز که اینبار گاهی از حدود چاشنی بودن فراتر میرود و طعمش توی ذوق میزند و البته مقدار تقریبا متناسبی نمادگرایی و ایده برای مفسران تا دست به دامان تقابل کوه و دریا، یین و یانگ، بودا و تائو، عشق حقیقی و دروغین و چیزهای دیگری از این قبیل شوند.
بااینحال، همه این عناصر آشنا و معمولا دوستداشتنی، وقتی با هم ترکیب میشوند، نه شبیه یک کار کلاسیک پارک چان ووکی میشوند، نه به اندازههای بهترین فیلمهای کارآگاهی کرهای سالهای اخیر میرسند (رسیدن به حدود «خاطرات قتل» جونگ بون هو دیگر از دسترس خودش هم بیرون است) و نه میتوانند ایده نه خیلی بکر، اما همچنان جذابشان را به مرزهای تازهای برسانند.
ایده چیست؟ کارآگاهی که متخصص پروندههای قتل است، مامور میشود تا به قتل مردی که از بالای صخره بلندی به پایین پرتاب شده است، رسیدگی کند. تنها مظنون قتل همسر چینی اوست. خیلی زود میفهمیم که کارآگاه دلباخته مظنون شده است و در ضمیر ناخودآگاه و گاهی خودآگاهش دنبال این میگردد تا راهی برای تبرئه مظنون پیدا کند که قبلا هم شوهر دیگری را به طرز مشکوکی از دست داده است.
از اینجا بازیهای چندگانه کارگردان با ما شروع میشود. آیا زن چینی هم دلباخته کارآگاه است، یا فقط دارد فریبش میدهد؟ مدارکی که برای بیگناهی زن پیدا میشود، ساخته ذهن یا جعلهای کارآگاه است، یا واقعا وجود دارد؟ بهخصوص که فیلم مشابه بعضی از فیلمهای آسیایی یکی دو سال اخیر، هرچند نه به درخشانی فیلمی شبیه «سیر دراز روز در دل شب» بهکرات مرز واقعیت و تصور را مخدوش میکند و اجازه شکلگیری قطعیت را به مخاطب نمیدهد. کارآگاه فقط زن را عفو کرده است، یا واقعا او را بیگناه میداند؟
فیلم به طرز متقاعدکنندهای به این سوالات جواب میدهد، ولی به نظر میرسد جواب بعضی از سوالات ما را به رسمیت نمیشناسد! مثلا اینکه جز ظاهر چشمنواز چه جذابیت دیگری در زنی سنگدل هست که مخاطب باید بابت آن با او و کارآگاه همدلی کند؟ ظاهرا کارگردان دوست دارد چینی بودن زن باعث جذابیت او برای کارآگاه کرهای باشد، اما عملا جنبه اگزوتیک ویژهای در زن نیست که فرضا بتواند او را از همسر خود کارآگاه متمایز کند. گزینگویههای فلسفی زن هم بیشتر از آنکه به کار مداوای روح بیخواب کارآگاه بیایند، به تلاشهایی ریاکارانه برای مرموز بودن شبیهاند.
قدر مسلم اینکه با فیلمی شاعرانه، بسیار خوشعکس و با ریتمی آرام اما جذاب طرفیم که بعید است کسی را ملول یا دلزده کند. صحنههای بامزه، شبیه صعود کارآگاه و همکارش در ابتدای فیلم، بیمزهترین بخشهای فیلم از کار درآمدهاند، اما نه آنقدر که لحن شاعرانه فیلم را مختل کنند. تنها نکته غمانگیز این است که با همین ایده قبلا شاهکارهایی ساخته شده است که در این مدت فیلم را با آنها مقایسه کردهاند.
۱. سرگیجه
همانطور که «عزم رفتن» شاعرانهترین ساخته پارک است، «سرگیجه» هم بیتردید شاعرانهترین و تغزلیترین ساخته آلفرد هیچکاک بود. تنها یکی دو فیلم هیچکاک هستند که عامدانه عشق را از حدود پیوندی جسمانی و گاه فداکارانه فراتر میبرند و به آن جنبه استعلایی میبخشند، و سرگیجه قطعا نقطه اوج این نگاه در هیچکاک بود.
در فیلم هیچکاک هم کارآگاهی، اینبار یک کارآگاه خصوصی، مامور مراقبت از زنی میشود که رفتارهای عجیبی دارد و به نظر میرسد که روحی در او حلول کرده است. کارآگاه حین تعقیب زن دل به او میبازد و وقتی که زن خود را نابود میکند، کارآگاه هم همراه او از زندگی ساقط میشود، تا اینکه زنی را میبیند که بسیار شبیه اوست… باقی داستان اگر برایتان قابل حدس نباشد، اسپویل به حساب میآید.
فیلم هیچکاک برخلاف فیلم پارک، نه بر پایه دیالکتیک میان بیننده و زن، که دقیقا بر دیالکتیک میان زن و مرد بنا شده است. هیچکاک بهموقع با چرخاندن داستان از سمت مرد به سمت زن موفق میشود مسئله فیلم را به مسئله میان آنها تبدیل کند؛ کاری که پارک قادر به انجام آن نیست، یا دستکم قصد انجامش را ندارد.
او تا آخر فیلم بر این عقیده باقی میماند که عشق کارآگاه به زن بدیهی است و ما و کارآگاه باید کشف کنیم که در سمت دیگر ماجرا هم عشقی در میان است، یا نه. درحالیکه هیچکاک با به چالش کشیدن هویت زن اساسا این سوال را پیش میکشد که کارآگاه عاشق چه چیزی است؟ یک زن؟ روحی که در او حلول کرده بود و (البته اگر متهم به اسپویل کردن نشویم) چندان هم روح نیست؟ یا فقط تصور خودش از او؟
هیچکاک از یک داستان ساده کارآگاهی، نوشته پییر بوآلو و توماس نارسژاک، شاهکاری تغزلی میسازد، اما پارک با اصرار از مصالح یک داستان عاشقانه، یک فیلم کارآگاهی بدون هیجان و غافلگیری.
۲. لورا
مقایسه «لورا»ی اوتو پرهمینجر با «عزم رفتن» از این نظر کمی عجیبتر است که لورا، دستکم در آغاز فیلم قربانی به نظر میرسد، نه مظنون. (متاسفانه اگر باهوش باشید، تا همینجا هم داستان اسپویل شده است، اما بههرحال بهتر است به باقی ماجرا اشارهای نکنیم.) اما بیایید از این تفاوت روایی مختصر صرفنظر کنیم. در اینجا کارآگاه دلباخته جای خالی لورا میشود. دلباخته لورایی که وجود ندارد، لباسهایش، تصویر قدی او بر فراز تختش و دلباخته تختی که قرار است تا همیشه خالی باقی بماند.
اگر تمایل پارک به تصویر کردن یک عشق بیمارگونه را در نظر بگیریم، بعید است هیچ عشقی به اندازه عشق کارآگاه به جای خالی لورا عجیبالخلقه و پریشان باشد. خلاقیت پرهمینجر در تبدیل اتاق خواب لورا به معبد عشق کارآگاه، در قیاس با سکانس معبد بودایی در «عزم رفتن» به قدری باشکوه است که میتوان آن دومی را به عنوان تلاشی کودکانه برای اضافه کردن معنا به عشق نادیده گرفت.
شاید عشق به خودی خود بیشباهت به نوعی ناهنجاری بیمارگون نباشد. اگر این نکته را بپذیریم، باید قبول کنیم که پارک در افزودن وجه تازهای به این بیماری ناکام مانده است.
نویسنده: ابراهیم قربانپور
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۷۹