گزارش گراهام گرین از سفر به کوبا و ملاقات با کاسترو

منبع خبر / طنز / 12-11-1401

گراهام گرین، واقعا به کوبا سفر کرده و در هاوانا با فیدل کاسترو ملاقات کرده بود. در اینجا گزارش آن سفر را می‌خوانیم.

گراهام گرین یکی از بامزه‌ترین داستان‌هایش را درباره کوبا و شهر هاوانا نوشته است؛ «آدم ما در هاوانا». داستان مردی که از طرف انگلستان مامور به جاسوسی در هاوانا می‌شود، اما اساسا چیزی برای جاسوسی ندارد. برای همین به انگلستان مهملات و موهوماتی مخابره می‌کند که قاعدتا باعث دردسرهایی می‌شود. اما شاید جالب باشد بدانید، گرین، این نویسنده سابقا جاسوس، واقعا هم به کوبا سفر کرده و در هاوانا با فیدل کاسترو ملاقات کرده بود. مجله نگین در شماره ویژه نوروز سال ۱۳۴۶، ترجمه‌ای از گزارش این مقاله را منتشر کرده بود. بد ندیدیم به مناسبت تولد گراهام گرین این نوشته او را دوباره‌خوانی کنیم. نوشته‌های مردی که علاقه‌ای به کاسترو و یارانش نداشت، اما نمی‌توانست تحسینشان نکند.

فیدل می‌دود، می‌دود

پس از واقعه خلیج خوک‌ها (واقعه حمله آمریکاییان به کوبا در زمان کندی) احدی او را به نام کاسترو نمی‌خواند. همه ‌کس، همه ‌جا او را فیدل می‌نامند و به همین نام از او یاد می‌کنند. (در کوبا، هیچ فرد کوبایی جز آن‌که دشمن باشد، او را کاسترو نمی‌خواند.)

او هر وقت دلش بخواهد و میلش بکشد، شما را می‌پذیرد، در ساعتی که مناسب بداند، در جایی که خودش انتخاب کند. اما شما هیچ‌گاه- این امر قطعی و تردیدناپذیر است- قادر نخواهید بود که وعده ملاقاتی با این عنوان از او دریافت دارید؛ «روز سه‌شنبه، ساعت یازده‌ونیم در فلان اداره، فلان طبقه به دیدن من بیایید». قبل از هر چیز باید دانست که او به‌ندرت در هاواناست. کوبا الان کشور است، نه مثل زمان باتیستا (دیکتاتور کوبا، قبل از انقلاب فیدل) فقط یک پایتخت.

ساختمان جدیدی که به عنوان کاخ انقلاب برای فیدل تهیه دیده‌اند، خیلی کم نظرش را به خود جلب می‌کند. اگر اندکی هم به این کاخ دل‌بستگی دارد، به خاطر وجود اسباب‌بازی قشنگی است که در آن‌جا مستقر کرده‌اند. لابد تعجب می‌کنید که فیدل به اسباب‌بازی علاقه‌مند است، اما گوش کنید. این اسباب‌بازی چیزی جز نقشه بزرگ کوبا نیست که به یک میز بیلیارد شباهت دارد. این نقشه را به روی یک تابلوی بزرگ الکتریکی مستقر کرده‌اند که به او امکان آن را می‌بخشد در هر لحظه که بخواهد با آن‌که وجب به وجب خاک کوبا را می‌شناسد، باز برای تفریح نواحی مخصوص کوبا، چراگاه‌ها، نواحی مخصوص نی‌شکر، قهوه، توتون و غیره را مدنظر قرار دهد. این مناظر کشاورزی کانون خانوادگی اوست.

فیدل کاستروفیدل کاسترو در سال ۱۹۶۰ – عکس از بایگانی Bettmann

روزی که قرار بود در دهکده دولتی لاس‌وپلاس او را ببینم، متاسفانه یک روز تاخیر در برنامه ما به وجود آمد و با تاخیر از هتل کاوبوی حرکت کردیم. ولی فیدل صبح همان روز حرکت کرده بود و به جای دیگری رفته بود. ظهر به مورون رسیدیم. در آن‌جا متوجه شدیم که او شب را در آن‌جا گذرانده بود و صبح به جای دیگری رفته است. در کامان‌گیه قسمت اعظم مردم از این تغییر جاهای او بی‌اطلاع بودند، و من به خیال این‌که در این‌جا می‌شود به او دسترسی پیدا کرد، به کامان‌گیه آمده بودم. ولی بعدا متوجه شدم چند لحظه پس از عزیمت ما از این محل فیدل در کامان‌گیه ظاهر شده بود. او همین‌طور ما را تعقیب می‌کرد و ما به طرف مشرق به طرف سانتیاگو حرکت کردیم.

در دومین شب ورودم به کوبا، او را در حال ایراد یکی از نطق‌های ماراتونی‌اش (نطقی که اغلب بیش از چهار ساعت طول می‌کشد، بدون این‌که از یک ورقه کوچک یادداشت استفاده کند) مشاهده کردم. این نطق در محل کنگره اتحادیه کارگران کوبایی ایراد می‌شد. من زبان اسپانیایی را خیلی کم می‌دانم، بااین‌حال، به جای گوش دادن به حرف‌های او، به حرکات دست و چهره‌اش توجه می‌کردم.

در دومین شب ورودم به کوبا، او را در حال ایراد یکی از نطق‌های ماراتونی‌اش (نطقی که اغلب بیش از چهار ساعت طول می‌کشد، بدون این‌که از یک ورقه کوچک یادداشت استفاده کند) مشاهده کردم.

ملاقات گراهام گرین با فیدل کاسترو

در حین تماشای او این اندیشه در من راه یافت که او در حال ایفای یک نقش تئاتری است. در پرده اول یک پرسوناژ خشن و مهیب بود، تقریبا دست و چهره‌اش بی‌حرکت بود. کلمه comciencia مثل زنگی طنین می‌انداخت. سپس ناگهان همه چیز تغییر یافت. به شکل یک پرسوناژ کمیک با ادا و اطوار مخصوص، چهره‌ای از یک طبقه را با خطوط چهره‌اش نمایش می‌داد که در زمینه سیاسی هیچ‌گونه آگاهی ندارد.

مرتبا می‌گفت nose nose و با شش میکروفون شروع کرد به بازی کردن با دست‌هایش. آن‌ها را لمس می‌کرد، جاهایشان را عوض می‌کرد. آن‌ها را به شکل گلدان‌های گل بغل می‌کرد. او به طرز بسیار دقیق و شگفت‌آوری می‌دانست که از کدام میکروفون برای غریدن و فریاد کشیدن، برای خندیدن، برای خنداندن، برای با خشم ریشخند کردن و برای ادا و اطوارهای هجوآمیز استفاده کند. و کدام‌یک از آن‌ها برای هر یک از این حالات و گفتار و حرکات مناسب است. سپس با میمیک‌های خاص خویش که او را به صورت یک کمدین معروف درمی‌آورد، تک‌تک افراد حاضر در جلسه را به‌شدت می‌خنداند.

گراهام گرین و فیدل کاستروگراهام گرین، فیدل کاسترو به همراه سفیر کانادا در کوبا

سنیور فره‌ئی، اهل شیلی، با اعتقاد کامل می‌گفت: «هیچ ملتی مثل ملت کوبا، برای مسخره‌بازی درآوردن‌ها حساسیت و آمادگی ندارد.» پس از ایراد نطق به همان فرزی و چابکی که در دهکده‌ها و مزارع از نظرگاه ما دور و گم می‌شد، تا به خود آمدم، دیدم ناپدید شده است. ۱۰ سال او در جنگل‌ سی‌یرا مایسترا برای گریز از دسته‌های نظامی و هواپیماهای باتیستا در جنگ و گریز بود و در مخفی‌گاه‌ها به سر می‌برد. از این نظر هیچ جای تعجب نبود که در آن واحد از نظرگاه من مخفی شود.

باری با مسافرت‌های فیدل به نقاط مختلف کشور، پس از ۱۰ روز بالاخره نام او را در روزنامه granma – روزنامه بزرگ کوبایی، که اسمش نام کتاب‌های کودکان را به یاد می‌آورد- یافتیم. (تا آن‌جا که من به یاد می‌آورم، این نام، نام کشتی‌ای بود که فیدل کاسترو و ۸۳ تن از انقلابیون را از مکزیک به کوبا حمل کرده بود تا حکومت باتیستا را واژگون کنند. باز به یاد می‌آورم که ۷۱ تن از این ۸۳ نفر طی همان هفته‌های اول کشته یا مسموم شدند.)

این قدرت ناپدید شدن، بدون شک برای او یک امر ایمنی و حفاظتی به شمار می‌رود. یک تروریست به دشواری می‌تواند در این حال موقعیت مناسب و زمان مناسبی را انتخاب کند. در یکی از آخرین توطئه‌های ضد او، به یمن خیانت یکی از مأموران C.I.A جنایت‌کاران با آن‌که به‌ طور دقیق می‌دانستند که کاسترو در فلان ساعت یقینا در فلان‌جا خواهد بود، نتوانستند نقشه خود را عملی کنند. آن‌ها ماشین هایدی سانتاماریا (اتومبیل حامل فیدل) را تعقیب می‌کردند. درحالی‌که فیدل، پس از انجام کار روزانه‌اش در کازا آمریکا بدون ماشین به خانه‌اش برگشت تا با کمونیست‌های آمریکای لاتین ملاقات کند، بدین طریق آخرین توطئه و سوءقصد به جان او در نطفه خفه شد.

توطئه‌کنندگان می‌پنداشتند که پس از مرگ کاسترو کوبا به سوی ترقی و پیشرفت خواهد رفت.

در انقلاب کوبا سه قهرمان اصلی وجود دارد. یکی سه‌لیا سانشز است که در سال ۱۹۵۶ در سی‌یرا مایسترا به فیدل ملحق شده و دومی ویلما اسین است که در مشرق، در کنار رائول کاسترو می‌جنگید و بعدا با رائول ازدواج کرد و سومی هایدی سانتاماریا (فیدل کاسترو) است. هایدی نام کوچک کاستروست، ولی دیگر بر سر زبان‌ها و مصطلح نیست. او در سانتیاگو نبرد کرده و حمله ناموفق و شکست‌خورده ۱۹۵۳ را رهبری می‌کرد. پس از این حمله بود که برادرش را، پس از این‌که چشمش را درآوردند، به قتل رساندند و نامزدش را پس از بریدن سینه‌هایش کشتند و جسد این دو را در زندان به فیدل نشان دادند.

گراهام گرینگراهام گرین، نویسنده و منتقد

چهار سال بعد فیدل با آرماندو هارت که در سی‌یرا با او برخورد کرده بود، ازدواج کرد. فیدل می‌گوید من برای اولین بار با آرماندو در سال ۱۹۵۷، قبل از فتح کوهستان‌ها، وقتی که با شوهرش در یک خانه مطمئن مخفی شده بود، برخورد کرده بودم. اگر جنایت‌کاران موفق به کشتن او می‌شدند، بدون هیچ‌گونه تردید آرامگاه او در پانتئون قهرمانان جای می‌گرفت و از قهرمانان مورد ستایش ملت کوبا می‌شد.

ولی خوش‌بختانه این زن چراغ اتومبیلی را که برای کمک به او و شوهرش آمده بود، مشاهده کرد و از مهلکه گریخت. متاسفانه شوهرش به چنگ ماموران باتیستا افتاد و به قتل رسید.

باری مسلما متوجه شده‌اید که چرا فیدل در یک وقت معین و دقیق قرار ملاقات نمی‌گذارد و هر وقت و هر ساعت که صلاح بداند، به دیدار اشخاصی که می‌خواهند او را ببینند، یا در جلساتی که تشکیل می‌شود، می‌رود.

خرید چلچراغ 875خرید مجله چلچراغ، شماره ۸۷۵

اما دشمنان از خارج نمی‌توانند به داخل کشور راه یابند. به همین جهت دلیلی برای ترس از سوءقصد و توطئه وجود ندارد. ملت کوبا یک ملت مسلح است. هیچ خائنی نمی‌تواند برای انجام یک نقشه خیانت‌کارانه بر ضد مصالح کشور، مدت مدیدی در این کشور به عنوان مسافر تا رسیدن به هدف نهایی به مسافرت خود ادامه دهد.

پس اگر تصور کنیم که فیدل برای حفاظت شخص خود به چنین اقدامی مبادرت می‌ورزد، اشتباه کرده‌ایم. او برای اولین بار کشف کرده است که ملتش در مقابل بسیاری از نکات کوچک و به‌ظاهر بی‌اهمیت بسیار حساسیت دارد و تحت تاثیر قرار می‌گیرد.

فیدل، در نطق خود برای نمایندگان سندیکاها، اعلام کرد: «من هیچ‌وقت به اندازه مواقعی که با کارگران، دانشجویان و دهقانان حرف می‌زنم، چیز یاد نگرفته‌ام و دانش نیندوخته‌ام. در زندگی‌ام در دو دانشکده درس خوانده‌ام. در یکی ابدا چیزی نیاموخته‌ام و در دیگری همه چیز را یاد گرفته‌ام.»

او به یکی از قهرمانان چیسترتون شباهت دارد. چنان به خانه‌اش می‌رود که گویی قصد مسافرت به یک کشور بیگانه را دارد.

یک مارکسیست قاطع و صاحب‌نظر

فیدل کاستروفیدل کاسترو، عکس از Jack Manning – نیویورک تایمز

بخت با من بیش از کسان دیگری که به کوبا سفر کرده‌اند، روی خوش نشان داده است، زیرا در آخرین شب اقامتم در کوبا، هنگامی که مشغول خوردن شام بودم، و در عین حال خاطره اولین ساعات صبح را که در حومه هاوانا در یک خانه روستایی با او گذرانیده بودم، از نظر می‌گذرانیدم، پیام‌‌آوری به دیدنم آمد.

از آن وقتی که ما در کنار هم نشستیم، فیدل به صورت اجتناب‌ناپذیر، درست مثل کسی که احتیاج به حضور بیگانه‌ای دارد، با خوشحالی دلش می‌خواست که یک بار دیگر سرگذشت خودش را از دهان خودش بشنود. برایم حکایت کرد که در هنگام آخرین مسافرتش در نیمه‌های شب به یک ده کوچک، مشاهده کرد که غیر از محل حزب هیچ جای دیگری روشن نیست. در یک کاباره دو مرد مشغول بازی دومینو بودند.

خبر ورودم بلافاصله در دهکده انتشار یافت. دهاتیان به سمت من دویدند. تقاضا داشتند که در آن‌جا نطقی برایشان ایراد کنم. (این حرف او مرا به یاد مطلبی انداخت که روشن‌فکری برای من نقل کرده بود. سال ۱۹۶۵ سال بسیار بدی بود. خشک‌سالی عجیب و بدبیاری و عدم ثبات سیاسی کوبا را تهدید می‌کرد. فیدل در طول این سال فقط یک بار، آن هم در عید ملی ماه ژوییه نطق کرده بود. یعنی وقتی ماه اکتبر فرا رسید، سکوتش مردم را نگران و مضطرب کرده بود.)

او قسمت اعظم زندگی‌اش را در جنگ یا زندان یا تبعید به سر برده بود. در ۴۰ سالگی تازه او شروع کرده بود به زندگی کردن.

گزارش ملاقات گراهام گرین با فیدل کاسترو

در همین دهکده فیدل به روستاییان گفته بود روز دیگری خواهد آمد و برایشان حرف خواهد زد. در آن شب دلش می‌خواست برایشان صحبت کند و از آن‌ها سؤالاتی کند… (چشم‌های او همچون سقراط نافذ و موثر و قاطع نظر سریعی به جانب من انداخت، گویی می‌خواست درونم را بخواند.) باری او متوجه نشده بود که چرا کوچه‌ها تاریک‌اند و می‌شود به حدس دریافت که چه مدت باید یک کفش را پوشید تا احتیاج به تعمیر پیدا کند. او متوجه نشده بود که چرا مردم دهکده‌ای که با پایتخت فقط چند کیلومتر فاصله دارد، این همه با هم فاصله دارند و از هم دورند.

هم‌چنین او متوجه نکات بسیار کوچک دیگری که همه افراد دهکده احتمالا با آن‌ها آشنایی داشتند، نشده بود. علت اصلی‌اش این بود که او قسمت اعظم زندگی‌اش را در جنگ یا زندان یا تبعید به سر برده بود. در ۴۰ سالگی تازه او شروع کرده بود به زندگی کردن. من اغلب از خود پرسیده‌ام که اگر بر حسب تصادف روزهای قهرمانانه سی‌یرا مایسترا از نو آغاز شود، چه پیش خواهد آمد. ولی شاید برای او روزهای قهرمانانه همین روزهاست.

او درباره دهکده مذکور در فوق، مدت نیم ساعت حرف زد. من فقط برای طرح یک سوال حرفش را قطع کردم و او وسط یک جمله حرفش را قطع کرد تا صریحا به من پاسخ دهد، و پس از پاسخ درست از همان‌جایی که جمله را قطع کرده بود، به صحبتش ادامه داد.

نویسنده: گراهام گرین / مترجم: فریدون ایل‌بیگی

هفته‌نامه چلچراغ، شماره ۸۸۴

Post Views: ۱۲


بیشترین بازدید یک ساعت گذشته

عکس صبح بخیر زمستانی | 130 عکس نوشته صبح بخیر زمستانی