خاطرات مدرسه سروش قهرمانلو؛ کسی نمیفهمید من دعوا راه انداختم
قیافه خیلی مظلومی داشتم. برای همین هیچ کی باور نمیکرد این آتش سوزاندنها از طرف من باشد. همیشه هم از تنبیه در میرفتم.
خاطرات مدرسه؛ این نوبت سروش قهرمانلو، متولد ۱۳۵۶، موزیسین
از اول میدونستیم، یه کتک مفصل بهت میزدیم
کلاس اول دبستان را بدون حضور مادرم به دبستان شیخالاسلامی در ششصد دستگاه مشهد رفتم. همه پدر و مادرهایشان آمده بودند. من تنها بودم. سال ۶۲ مادرم مریض شد و سرطان خون گرفت. آن موقع هم اینطوری بود که اسم سرطان میآمد، همه میگفتند دیگر تمام است. وسط جنگ هم بود و ما مشهد بودیم. امکانات پزشکی در ایران نبود. مادر را فرستادیم اتریش. روی در و دیوار مدرسه شعارهای مربوط به زمان جنگ بود که برای بچه اول ابتدایی مناسب نبود.
خانم امجد معلم ما بود و تعجب میکرد که میتوانستم اسم خودم را بنویسم. بابام بهم یاد داده بود. اسمم را مینوشتم و بابا به همه نشان میداد و میگفت: «پسرم بلده اسم خودشو بنویسه.» پدرم معلم خط و نقاشی مدرسه راهنمایی بود. همه تو مدرسهشان ازش حساب میبردند. بعدها در دوره راهنمایی چند تا مدرسه را با هم جمع میکردند و میبردند اردو. ما بچهها با هم دوست میشدیم. یکوقتهایی یکی از من میپرسید: «با اون آقای قهرمانلو که تو مدرسه اسرا معلمه، نسبتی داری؟» وقتی میگفتم پسرش هستم، میگفت «شانس آوردی اولش نفهمیدم، وگرنه دقودلیمو سر تو خالی میکردم.»
هیچکس بین بچههای مدرسه خط و نقاشی را جدی نمیگرفت، برای همین همان اول سال پدرم سر بهانهای به یکی تشر میآمده که بقیه کار را جدی بگیرند. قیافهاش هم این کار را تشدید میکرد؛ از خوانین کُرد خراسان هست و سبیلهای تابیدهشده و فرم این مدلی داشت. بچهها آخر اردو میگفتند اگر میدانستیم تو پسر اونی، اول کار باهات رفیق نمیشدیم، یک کتک مفصل هم بهت میزدیم.
به بچههای کلاس اول و دوم فرمان حمله میدادم
قد و قواره من بلند بود. کسی جرئت نمیکرد باهام دعوا کند. خیلی هم دعوایی بودم. کلاس سوم دبستان که بودم، کل کلاسهای اول و دوم از من فرمان میبردند. هرجا میخواستم دعوا کنم، اینها را با خودم میبردم و دعواهام پرجمعیت بود. همه را صدا میکردم که بچهها دعواست. همه میآمدند. مبصر کل کلاسهای اول و دوم بودم.
قیافه خیلی مظلومی داشتم. برای همین هیچ کی باور نمیکرد این آتش سوزاندنها از طرف من باشد. همیشه هم از تنبیه در میرفتم. کسی باورش نمیشد این ولوله را من به پا کرده باشم. همیشه دعوا را بیدلیل شروع میکردیم. مثلا تو فوتبال، توپ را به من پاس نداده بود، میگفتم زنگ آخر دم در مدرسه باش. بعدش میرفتم سراغ کلاس اول و دومیها و میگفتم: «بچهها دعواس، حمله.» اگر آن گروه مقابل ما چهار، پنج نفری هم آمده بود، از پسِ این همه بچه برنمیآمدند.
خانم شجیعی و دفترچه مامانم و لاکپشتم
معلم کلاس دومم مریم شجیعی بود. سالها بهترین معلم دبستان آن ناحیه میشد. من چون قدم بلند بود، ته کلاس مینشستم. آن موقع یک لاکپشت کوچک داشتم در خانه که بعضی وقتها با خودم میبردم مدرسه. کسی هم حیوان خانگی نداشت، برای همین همه بچهها دورش جمع میشدند که ببینند لاکپشت چه کار میکند. خانم شجیعی میترسید ازش. با نگرانی میگفت: «برش دار از روی میز. بذار اونور. داره میآد اینوری، برش دار.»
مادرم هم خوب شده بود و از پس سرطان برآمده بود. پنجمین نفر در اتریش بود که این بیماری را شکست داده بود. بین مریضها سلبریتی شده بود. از مهمترین مریضهای آن سال اتریش بود که همه روزنامهها دربارهاش نوشتند. مادرم دفتری درست کرده بود که من باید میدادم به خانم شجیعی که مثلا ایشان بنویسند امروز از سروش راضی بودم یا نه. گزارشی از کارهای خوب یا بد من مینوشت و امضا میکرد که مثلا امروز ازش راضی بودم، یا امروز آب دماغش میآمد و دستمال نداشت. چنین چیزهایی بین دو معلم گزارش میشد. مادرم هم در مدرسه دیگری معلم بود.
حسرت کارت صدآفرین گرفتن سرصف
کلاس سوم ابتدایی یک بار میخواستند مرا سرِ صف معرفی کنند. سرِ کلاس آمدند گفتند. در خانه مادرم برایمان پیتزای خانگی درست کرده بود. از کتاب رزا منتظمی، یا نمیدانم کی یاد گرفته بود. شب که بابا و مامان رفتند مهمانی، من و برادرم آرش رفتیم سراغ بقیه پیتزا که از ظهر مانده بود. او شوخیشوخی مرا هل داد و من او را هل دادم، تا اینکه وسط این بازی من عقبعقب رفتم پایم خورد به شیشه نوشابه و شکست و پایم بدجور زخمی شد.
ما دو تا اصلا نمیدانستیم پدر و مادرم خانه کی رفتند. امکانات و ارتباطات هم نبود که خبرشان کنیم. من ۹ سالم بود، آرش هم پنج سال بزرگتر از من. آرش پایم را باندپیچی کرد و مرا سروته کرد که مثلا خونریزی کم شود. بالاخره بابا و مامان آمدند و مرا بردند بیمارستان. موقع جنگ بود و بیمارستان امام رضای مشهد حتی آمپول بیحسی نداشت. آمپول کزاز زدند و همانطوری پای مرا بخیه زدند.
پدرم هم عشق این بود که به همه بگوید پسر من مرد است و طاقتش زیاد. من هم میخواستم آبروریزی نشود، اصلا صدایم درنیامد. بخیه که میزدند، حتی یک جیغ کوتاه نزدم. بابا بالای سرم ایستاده بود و هی با افتخار میگفت: «پسر منه. پسر منه.» دهان و پایم با هم سرویس شد. فردایش که چهارشنبه بود، نتوانستم مدرسه بروم و کارت صدآفرین را سرِ صف بگیرم. هنوز حسرتش تو دلم مانده.
آقای ببرحسینی معلم خوبی بود، ولی کاش کتک نمیزد
کلاس پنجم معلم ما آقای ببرحسینی بود که خیلی ما ازش حساب میبردیم. این معلم ما را مشارکت میداد در درس دادن. مثلا به من میگفت: «تو فردا حلزون گوش رو به بچهها درس بده. ساختار گوش رو که تو کتاب نوشته، بخون و از روش به بچهها درس بده.» آن موقع وسایل آزمایشگاهی در مدرسهها نبود. آقای ببرحسینی اینها را میآورد سرِ کلاس و به ماها نشان میداد. خیلی خوشمان میآمد لوازمی را که عکسش توی کتاب بود، از نزدیک میدیدیم.
بچهها هم از معلمی خوششان میآمد. هر کس که معلم میشد، به بقیه بچهها تشر میزد: «ساکت باشین. بشینین. حرف اضافه نباشه. درسو گوش بدین.» از این کارها میکردیم. همه هم تلاش میکردیم درسمان بهتر شود که دفعه بعد ما را معلم کند. یا آقای ببرحسینی مثلا میخواست اعتماد را به ما یاد بدهد، به من میگفت: «یواشکی این اسکناس رو بگیر بنداز کنار تخته سیاه. بعدش وایسا ببین کی برمیداره.» بهجز من هیچکدام از بچهها این موضوع را نمیدانست. من هم مینشستم و کشیک میدادم.
خدا را شکر کسی برنداشت، ولی اگر این اتفاق میافتاد، من دوبهشک میماندم که چطور بگویم کی برداشت! اینکه همکلاسیهایم را لو بدهم، خوب نبود. معلممان با این آزمایش مثلا میخواست بگوید دزدی کار بدی است. اگر یک چیزی از زمین پیدا کردید، مال شما نیست. ببرید بدهید صاحبش. از آن طرف هم اگر کسی برمیداشت و من لو میدادم، جاسوس میشدم بین بچهها. خوشبختانه آن دفعهای که به من سپرده بود، هیچکدام از بچهها پول را از روی زمین برنداشت. به بچهها گفت: «این پول رو من خودم انداخته بودم کف کلاس. باریکلا که هیچکدومتون برنداشتین.»
در کل معلم فعالی بود، ولی اگر کتکمان نمیزد، خیلی بهتر بود. بعضی وقتها ترکه میآورد و میزد روی دستهایمان. خود مرا یک بار تنبیه کرد.
تاریخو دوست داشتم، ولی کتاب تاریخو نه
در دوره راهنمایی یک ثلثی همه نمرههایم تقریبا خوب شده بود. بالاترین تعداد ۲۰ را در کلاس گرفته بودم، ولی نمره ۱۳ هم در کارنامهام بود، نمره ۱۰ هم بود. معلوم بود که این درسها را خوشم میآید که نمرهام بالا شده و مثلا این یکیها را دوست ندارم و نمرهاش کم شده. خودم تاریخ را خیلی دوست داشتم، ولی کتاب تاریخمان را دوست نداشتم و نمیخواندم.
پدرم کتابخانه بزرگی داشت. برای همین بیشتر کتابهای تاریخی و ادبی و خیلی چیزهای دیگر را خودم میخواندم. مثلا کتاب «صد سال تنهایی مارکز» را اول راهنمایی خواندم. «بیگانه» کامو را سوم راهنمایی خواندم. کتابهای تاریخی را هم اینطوری خوانده بودم. ولی درس تاریخ را توی مدرسه آن ثلث ۱۰ گرفته بودم و میدانستم که بابا به خاطر این نمره حتما با من برخورد میکند. برای همین یک دندانه به این نمره اضافه کردم و شد ۲۰. بعدش کارنامه را بردم خانه که امضا کنند. اولش گفت بهبه. بعد گیر داد که این ۱۳ چیه گرفتی. گفتم اینهمه ۲۰ گرفتم، حالا شما فقط آن نمره پایین را میبینید.
هیچی دیگر، گفت: «من باید بیایم از معلمهات تشکر کنم.» از بدشانسی من اولین نفری هم که رفت تشکر کند، معلم تاریخ بود. رفته بود به معلم تاریخ گفته بود: «من آمدم ازتان تشکر کنم.» او هم گفته بود: «بابت ۱۰؟» بابام گفته بود: «یعنی چی، این که ۲۰ شده.» او هم فکر کرده بود دارد مسخرهاش میکند. خلاصه مرا خواستند دفتر. خیلی خجالتزده شدم. وقتی آمدم خانه، هی فکر میکردم چه کار کنم شرایط را بهتر کنم. با صدای بلند گفتم سلاااام. بابام از آنور خانه گفت: «سلام و زهرمار. بردار بیار این برگه امتحانیتو ببینم چیا رو ننوشتی.»
تو خانه خودمان تو صف آتاری مینشستم
یک دستگاه آتاری مادرم از اتریش با خودش آورده بود که کل کوچه میآمدند خانه ما و باهاش بازی میکردند. دیگر آتاری به خود ما نمیرسید. من خودم از بس مینشستم تو صف که حوصلهام سر میرفت و میرفتم تو اتاقم با اسباببازیهایم بازی میکردم. به بچهها هم نمیشد چیزی گفت.
بابا و مامانم میگفتند: «به اینهام باید اجازه بدین بازی بکنن. بچههای کوچهام دوستهاتونن.» بچهها هم یکوقتهایی میزدند آتاری را ناکار میکردند. معمولا همین بچهها تو کوچه با هم فوتبال بازی میکردند. من گاهی دروازهبان میشدم. فوتبال که تمام میشد، همگی میآمدیم خانه ما آتاری بازی.
پسرعمهام شماره پایش با من یکی بود. کفش تازه مرا پوشید که تازه مد شده بود و به جای بند، چسب داشت. باهاش فوتبال بازی کرد و انگشت شستش زد بیرون و دل ما را سوزاند. برعکس مدرسه در خانه خیلی آرام و مظلوم بودم. معمولا بازیهای تکی انجام میدادم.
فیلم شعله و دو صفر هفت
در دوره دبیرستان نوار ویدیو جابهجا میکردیم. وسط کتاب فارسی را به اندازه یک نوار خالی کرده بودم. در فیلمهای دو صفر هفت دیده بودم که تفنگ آن تو قایم میکنند. من هم که دو تا کتاب فارسی داشتم، وسط یکی را اینطوری با چاقو پاره کرده بودم. در ظاهر به هم کتاب قرض میدادیم، ولی لای کتاب فیلم بود؛ فیلمهایی مثل شعله و اینها.
دوم دبیرستان معلمی داشتیم به اسم شکیبایی که آدم باحالی بود. شکل و شیوه کاریاش متفاوت بود. خیلی هم سیگار میکشید. همین که از کلاس میرفت بیرون، سریع سیگارش را روشن میکرد. یک بار امتحان کلاسی فیزیک را شدم ۹. وسط برگه امتحانی یک جای خالی پیدا کردم و مثل خودش عدد ۱ را کجکی کشیدم و بردم نشانش دادم که این را حساب نکردید. اگر بارم سوالات را بشمارید، من ۱۰ میگیرم. نگاه کرد، گفت راست میگویی. نمره ۱ سوال دیگری را خط زد و داد دستم. گفتم چرا؟ گفت مجموع نمرات مقداری است ثابت. درنهایت نمره نهایی من همان ۹ شد. البته تقلب مرا نفهمیده بود. میخواست با من شوخی هم کرده باشد بر اساس فرمول. برایش امتحان مهم نبود.
علیرضا سیادت بذار ازت انتقام بگیرم
دوم دبیرستان یک بار پوستری را روی دیوار آتش زدم. یکی از بچهها سیگاری بود، گفتم فندکت را بده، این را من آتش بزنم ببینم چطوری است! یکی دیگر از بچهها که همراه ما بود، گفت آن یکی پوستر را هم من میخواهم آتش بزنم و آتش زد. یکهو ناظم آمد تو سالن و دید اوه اوه از دیوار دود بلند شده و آتش گرفته. ما را بردند دفتر. میخواستند بفهمند کار کی بوده.
من که لو ندادم. آن دوست سیگاریمان که خودش هم یک پوستر را آتش زد، نم پس نداد. این یکی دوستمان علیرضا سیادت که خودش هم شریک جرم بود، گفت: «آقا اجازه اگه بفهمین کار کی بوده، چی میشه؟!» این شد که یک هفته مرا اخراج کردند. علیرضا هم راستراست رفت سرِ کلاس. من آن یک هفته را موظف بودم بروم دبیرستان، ولی سرِ کلاس نروم. با خودم بالش میبردم و تو حیاط مدرسه یک گوشهای میخوابیدم. بچهها زنگ ورزش که یار کم میآوردند، مرا صدا میکردند و منم میرفتم باهاشان والیبالی، بسکتبالی، فوتبالی چیزی بازی میکردم و خوش میگذشت.
پ.ن: از آرش قهرمانلو، بهرنگ علوی و کاوه آفاق دعوت میکنم که بیایند از خاطرات پشتنیمکتی مدرسهشان بگویند.
سهیلا عابدینی
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۷۹