شاعر
به تلخی بغض خود را خورد شاعر خیال نازکش پژمرد شاعر تمام زخمهای بودنش را به یاد آسمان آورد شاعر همین دیروز بود انگار یک شعر در عمق سینهاش افسرد شاعر چه شبهایی که با یکقرن اندوه میان گریه...
به تلخی بغض خود را خورد شاعر
خیال نازکش پژمرد شاعر
تمام زخمهای بودنش را
به یاد آسمان آورد شاعر
همین دیروز بود انگار یک شعر
در عمق سینهاش افسرد شاعر
چه شبهایی که با یکقرن اندوه
میان گریه خوابش برد شاعر
غرورش را به دست رودها داد
و تنها بود... تنها مرد... شاعر...
(سیامک عشقعلی)