مطلب مخاطبها – دو کلمه
ویروس ۱۲ روز بود که اسبابش را کشیده بود به جانم، آنقدر جاگیر شده بود که تمام تاقچهها و پنجرههای تنم را پر کرده بود.
ویروس ۱۲ روز بود که اسبابش را کشیده بود به جانم، آنقدر جاگیر شده بود که تمام تاقچهها و پنجرههای تنم را پر کرده بود و پردهها را کشیده بود. تمام نا و نفسم ریخته بود زیر زانوهایم. نمیکشید پایم، نمیکشید.
۱۲ روز بود پسرکم را نبوییده بودم و هر شب از باریکه در، آنقدر که یک چشمم ببیند، با همان وزنههای آویزان از پایم نشسته از دور خوابیده در تختش، میپاییدمش و طوری سرفه میکردم که بیدارش نکنم. بعد عین یک سرباز که برود توی یک منطقه شیمیایی، چند ماسک را روی هم میزدم و سرم را در شالی زمستانی میپیچدم و میرفتم دوروبر میزش خُردههای غذا را که در تنهایی خورده بود، جمع میکردم و هقهقم را چون یک محموله منفجره به پشت در میرساندم.
عزیزم، رفیقم، روی تخت دو خیابان آن طرفتر نفسش صدای شیون گرفته بود و داغی پوست دور نافش را وقتی سوزنها را جای زخم آن یکی سوزن دیگر فرو میکردند، همراه دستم کرده بود که آن سربالایی بیهمهچیز را بتوانم تاب بیاورم و بالا بروم.
برق رفته بود. داروها را پیدا نمیکردم.
چهارمین داروخانه وقتی زن کیسه داروها را دستم داد، با هیجان پیدا کردن یک گمشده چند بار قربان صدقهاش رفتم و او با چشمهای گشاد نگاهم کرد. کارت را دستش دادم که بکشد. بیرحم گفت برق نیست، پول نقد بده.
گفتم خانم ۹۹۰ هزار تومن توی کیف من، نقد، چه غلطی میکند؟
رو به آینه جیبیاش ماتیک شرهکرده زیر لبش را پاک کرد و گفت: من چه میدونم. برو دو ساعت دیگه بیا برق اومد بگیر.
کیفم را ریختم روی پیشخانش و داد زدم تمام کارتها را بردار، هر چه میخواهی بردار.کسی دو خیابان آن طرفتر نفسش منتظر برق تو نمیماند زن!
پوست بینیام زیر دو ماسکی که ۱۲ روز چسبیده به صورتم بود، ترک خورده بود و گزگز لحظههای قبل بیهوشی از سرم شروع شده بود.
لیمو و سیب و هویجها روی ترازو شش کیلو شده بودند و من دستم دیگر نمیتوانست. بند انگشتهایم کبود شده بود. میدانی؟ آدم وقتی جانش ریخته در پاهایش، وقتی تنش سنگینِ دردی است، وزنها را چند برابر حس میکند. حالا تو بغض را، بغض را از گلو، کشیده تا سینه اضافه کن.
به مرد گفتم گوشت گوسفندی بده، دکتر گفته باید گوسفندی باشد. بعد رمبیدم روی صندلیِ سفید پر از لکههای خون خشکشده و ماسک را کشیدم پایین و آرزو کردم بوی خون و دل و روده بپیچد توی سوراخهای دماغم و قسم خوردم که اگر باز هم بتوانم بو کنم، دیگر دلم نپیچد به هم از بوی سیرابی.
نبود ولی، دنیای من خالی از بو و مهر بود.
مرد صدا زد: خانم استخونشو بشکنم؟
گفتم: نمیدانم.
گفت: میشکنم که اذیت نشی.
گفتم: ها؟
شنیده بودم حرفش را، اما دوست داشتم دوباره بگوید.
گفت: میگم اذیت…
بارم را کم کردم و روی همان صندلی تا آنجا که میتوانستم، بلند گریه کردم.
ماسکها نمیگذاشتند که مرد بشنود، چون ذکر یک درمانده مدام میگویم: اذیتم آقا، اذیتم آقا!
آدم وقتی خسته است، وقتی تنهاست، وقتی بیدفاع است، چقدر منتظر همین دو کلمه میتواند بوده باشد؟
مرد چیزی نگفت حتی چون زن چشمهایش گشاد نشد.
انگار این روزها مردم در قصابیها گریه میکنند.
چاقو را به حوله کنارش کشید و چون برفی که از سراشیبی یک کوه میریزد، پشت یخچال پر از لاشهاش فرود آمد و تقتق صدای پایه لق یخچال دکان را پر کرد.
سیگارش را روشن کرد یا نکرد، نمیدانم. من رفتم. برق آمده بود. باید داروها را میرساندم.
شما مخاطبان عزیز میتوانید نوشتههای خودتان را برای ما بفرستید. مطلبهایی که به تایید دبیر تحریریه برسند، در مجله کاغذی و یا در وبسایت چلچراغ منتشر میشوند.
نویسنده: آزاده آزادمنش
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۷۹