قصهخانه – عشق یعنی فقط به او فکر کنی
وقتی پدر با اصرار زیادِ ما حاضر شد تلویزیون بخرد، انگار دنیایی را میدیدیم که اصلا به زندگی ما ربط نداشت.
داستان کوتاه «عشق یعنی فقط به او فکر کنی» نوشته حمید جبلی
وقتی پدر با اصرار زیادِ ما حاضر شد تلویزیون بخرد، انگار دنیایی را میدیدیم که اصلا به زندگی ما ربط نداشت. بزرگترها با دقت اخبار میدیدند و گهگاهی سریالهای هفتتیرکش. ولی من از زمان پخش برفک تلویزیون را روشن میکردم. بعدش چند خط سیاهوسفید میآمد که نمیدانستم چه معنایی دارد. بعدش سرود بود و بعد هم حرفهای بیمعنی. اخبارش که اصلا به ما مربوط نبود. بعد کارتونی برای بچهها که به زبان ما نبود و بعدش سریال شروع میشد. همه توی فیلم میز و صندلی و مبل داشتند. توالتشان کنار حیاط نبود. آشپزخانهشان هم توی خانه بود، نه جایی که باید با مجمعه غذا را از آشپزخانه به اتاق میآوردند.
مردها در خانه هم کراوات میزدند و پیژامه نمیپوشیدند. خانمها هم رو نمیگرفتند و پیراهن آستین کوتاه داشتند و در اتاقشان پشتی ترکمنی دورتادور نداشتند و جلویش پتو با ملافه سفید نینداخته بودند. همانطور که عید عزیز پشتیها را جمع میکرد و میز و صندلی لهستانی میگذاشت، ولی مادربزرگ آنها روی زمین و پای سماور نمینشست و از مهمانهای غریبه رو نمیگرفت و هیچ بچهای مثل من در فیلمها چای تعارف نمیکرد. تازه فهمیدم زندگی شکلهای دیگری هم دارد، حتی دخترها و پسرها با هم به مدرسه میرفتند. از همه اینها عجیبتر این بود که عاشق میشدند و در آخر هم ازدواج میکردند. ولی قبل از آن یک ماچ بود که ندیده بودیم. نه آقابزرگ عزیز را ماچ میکرد و نه مادر، پدرم را.
همهاش با خودم فکر و خیال میکردم که چرا خانه ما این شکلی است! آشپزخانه این طرف حیاط است و توالت آن طرف. چرا ما مبل نداریم! پدرم با بدبختی توضیح میداد که اینها در آپارتمان زندگی میکنند. خوش به حال ما که حیاط داریم، حوض داریم. دلت میخواهد کنار اتاق توالت درست کنیم و همه صداهای تو را از توالت ما بشنویم؟ خیلی خجالت کشیدم و ابرو بالا انداختم، یعنی نه. پدر دوباره ادامه داد اگر آشپزخانه را به اتاق بیاوریم، زمستان کجا کرسی بگذاریم که تو یخ نکنی؟ زمستان در توالت میخوابی، یا آشپزخانه!
با خودم در این فکر و خیالات بودم که چقدر مثل فیلمها زندگی کردن مکافات دارد. وقتی که به مدرسه میرفتم، حتی سرِ کلاس به اینها فکر میکردم. همه چیزش مکافات بود، ولی یک چیز هیچ مشکلی نداشت؛ نه خانه را خراب میکرد و نه زمستان یخ میکردیم، بیخرج و بدون دردسر بود، راحت هم میشد مثل فیلمهای خارجی به آن رسید؛ عاشق شدن! برای عاشق شدن هیچجا را نباید خراب میکردیم، پس با خودم گفتم حداقل دنبال این برویم.
مدتها گذشت تا در سریالها بفهمم عاشق شدن چه جوری است. وقتی عاشق شهرزاد شدم، به هیچکس نمیتوانستم بگویم، چون یا دعوایم میکردند، یا دستم میانداختند.
بالاخره به خواهرم گفتم. او با جدیت گفت تو اصلا میدونی عشق چه معنی داره؟
همان سوالی بود که چند وقت پیش عمو از من پرسیده بود. به خواهرم گفتم عشق یعنی به یاد او بخوابی و به یاد او بلند شی و سرِ کلاس اول فقط به او فکر کنی، نه اینکه «ک» یا «گ» کدامیک سرکج دارد! عشق یعنی اینکه آن مرد اسب دارد، کدام عروس را میبرد که داماد به او نار بزند. منظورشان از نار هم انار بود.
خواهرم لبخند زد و گفت: باشه! حالا عاشق کی شدی؟
گفتم موهای بلند و طلایی دارد، پر از چینوشکن، ابروهای بههمپیوسته، با لبخندی که فقط من بفهمم برای من است نه دیگران، لپهای سرخ، چشمهای شهلا، در کاسهای نشسته در انتظار من!
خواهرم با صدای بلند خندید و مثل بقیه مرا مسخره کرد.
گفتم: خواهرجان! من نباید عاشق بشم؟ اصلا صبر کن عکسش رو بیارم.
با هزار بدبختی که بزرگترها نفهمند، قوطی چای شهرزاد را بردم و با افتخار به او نشان دادم.
گفتم: این خانم چای شهرزاد است. بفرما!
خواهرم با خنده گفت: اینکه نقاشیه.
گفتم: پس اگر الکیه، چرا ما باید چاییاش رو بخوریم؟ اصلا چایی نمیخوریم، ولی بیا با هم دنبال این دختر بگردیم.
خواهرم دوباره خندید.
گفتم: بالاخره نقاشی رو از صورت کسی کشیدن دیگه. بیا با هم بریم پیداش کنیم.
-از کجا؟ مگه نقاشی رو میشه پیدا کرد؟
-خودم دو روز گشتم و پیدا کردم. پشت قوطی رو خوندم، نوشته لاریجان!
خواهرم بلندتر خندید و گفت: لاریجان همون آبگرمه که با عزیز و آقابزرگ میریم. این، لاهیجانه. لاهیجان یه شهری تو شماله.
گفتم: شاید دستشان خط خورده و به جای «ر»، «ه» نوشتن.
خواهرم باز با خنده گفت: تو آبگرم لاریجان اصلا زمین صاف دارن که چایی بکارن؟ همهاش کوههای سنگیه. تازه مگه میشه با آب جوش اونجا کشاورزی کرد؟
-خب آبگرم که بهتره. سیبزمینی پخته، هویج پخته، شلغم و لبو و خیلی چیزهای بهتری میکارن.
-باشه. اولا ما پول اتوبوس نداریم. بعدش حالا اصلا به لاهیجان هم رسیدیم، کجا بمونیم و این خانوم رو که به قول تو یه نفر از صورتش نقاشی کرده، از کجا پیدا کنیم؟
من همینطور خواهرم را که هرلحظه بیشتر به من میخندید، نگاه کردم. او گفت:
-حالا پیدا کردیم، چی میخوای بگی؟ بفرما بگو!
-نه، من که جلو نمیرم. تو به عنوان خواهر جلو میری، روبوسی میکنی و میگی داداش من خاطرخواه شما شده.
-خب میگه چند روز صبر کنین، من باید فکر کنم. این چند روز رو چه کار کنیم؟ کجا بمونیم؟
-خب اگه از من خوشش بیاد، ما رو به خونهشون دعوت میکنه!
-دیگه داری شورشو درمیآری! یا نادونی واقعا، یا خودتو به نفهمی زدی. تو کلاس اولی! اصلا الان من کلی درس ریاضی دارم. برو به همون قوطی چای شهرزاد نگاه کن.
-اولا که من نادون نیستم. خودمم به نفهمی نمیزنم. هم دانا هستم و هم خودم رو به فهمیدگی میزنم، نه نفهمی.
خواهرم با عصبانیت به اتاقش رفت و دفتر و کتابش را جلویش باز کرد. هرچه با او حرف میزدم، او بلندتر از روی درسش میخواند، که یعنی حرف نزن.
با فریاد گفتم: هر کیو من دوست دارم، نقاشی و الکیه؟ بیام عاشق عفت بداخلاق بشم؟ یا صغرا کوره؟
خواهرم عصبانی شد و مدادش را سمت پنجره پرت کرد و گفت:
-اول مدرسه برو، خوندن و نوشتن یاد بگیر. وقتی بزرگتر شدی، بیا با هم دربارهاش حرف میزنیم. اصلا این حرفها مگه مال بچه کلاس اوله؟ منم بیخودی وایسادم به حرفهات گوش دادم!
خواهرم اخم کرد و من هم با ناراحتی به اتاق خودم رفتم. شب زیر لحاف گریه نکردم و مثل همیشه صبح به مدرسه رفتیم. در راه مدرسه با من حرف نمیزد. من بیخودی و همینطوری حرف میزدم که جوابم را بدهد، که بدانم با من آشتی است، ولی مثل اینکه نبود. شاید هم راست میگفت. در فیلمها هم کسی عاشق دختر خیلی دور نمیشد. آنهم شهری که نداند کجاست! به حرفهایش فکر کردم.
پدرم میگفت: مثل این فیلمها نمیتوانیم خانهمان را عوض کنیم. نمیتوانیم اسلحه بخریم و کافه برویم. اگر ما کلاه شاپو سرمان بگذاریم، شبیه حاجعمو که کلاه دارد، میشویم. حالا برایت یک کلاه و هفتتیر میخرم، ولی صبر کن تا روز تولدت. تازه یک ستاره کلانتر هم دارد و به جای تیر، با تفنگت میتوانی روی دوستانت آب بپاشی تا همه فرار کنند.
گفتم: میشه فردا بخری و من کلانتر بشم. آخه من باید خیلی زود عاشق بشم و سرخپوستها رو بکشم.
پدرم خندید. او هم نمیدانست من باید هرچه زودتر عاشق شوم.
بعد از چند روز پدرم سیم تلویزیون را عوض کرد. به جای دوشاخه چیزی گذاشت که فقط خودش بتواند روشن و خاموش کند و ما عاشق نشویم. برای اخبار روشن میکرد و شاید سریال «بالاتر از خطر» که خودش دوست داشت. بعد تلویزیون را خاموش میکرد.
به من و خواهرم گفت: هر دوتاتون نمرههاتون به خاطر تلویزیون دیدن پایین اومده.
پدرم به خواهرم و سوسن، که خواهر بزرگش داشت دیپلم میگرفت، سفارش کرد از سهیلا درس ریاضی یاد بگیرند.
سهیلا قبول کرد و در اتاق عزیز کلاس ریاضی راه انداخت. او با جدیت به خواهر من و خواهر خودش ریاضی درس میداد و بعضی وقتها با اخم آنها را سرِ درسها دعوا میکرد. پدرم قول داده بود اگر بچهها قبول شوند، به او چند کتاب هدیه بدهد. همه این کارها برای این بود که ما تلویزیون نگاه نکنیم و عاشق شدن را یاد نگیریم و ماچهای فیلم را نبینیم.
سهیلا موهایش را میبافت. بعضی وقتها هم موهایش را دو طرف شانههایش میانداخت. هر بار که دفترچهها را نگاه میکرد، موهایش مثل دم اسب روی دفترچهها میافتاد. وقتی میخندید، دندانهای سفید و مرتبش دیده میشد. دوست داشتم وقتی بزرگ میشوم، دندانپزشک شوم و او دنداندرد بگیرد و پیش من بیاید. و من آن دندانهای مرتب و قشنگ را درست کنم. ولی از این درستتر که نمیشود نه، اصلا سلمانی باشم و موهایش را کوتاه کنم. باز هم فایده نداشت. آن موهای خرمایی روشن چرا باید کوتاه شود! اصلا نمیدانم، پس همان بهتر که با او ازدواج کنم. پس عاشقی یعنی چی؟
یک بار که خانم معلم خانه ما کتابش را زیر بغل زده بود، عزیز گوش مرا گرفت و با لبخند گفت: ای بچه کلاس اولی. او تا دو ماه دیگه دیپلم میگیره و تو کلاس اول دبستانی!
روزها میگذشت و اگر زیاد به او نگاه میکردم، عزیز میگفت برو تو حیاط بازی کن.
یک روز کلک زدم و دفترم را بردم و به سهیلا گفتم: میشود به من هم درس بدهی؟!
سهیلا به من خندید و برای اولین بار روی سرم دست کشید و گفت:
-خواهرت هم میتونه کتاب کلاس اولو درس بده.
عزیز به من اخم کرد و با چشم و ابرو گفت: برو حواس بچهها رو پرت نکن.
از اتاق بیرون رفتم، ولی دیگر به سرم دست کشیده بود.
هفته بعد سهیلا به خانه ما آمد. با مادر و عزیز و خواهرم روبوسی کرد. میدانستم خواهرم با او از عشق من حرف زده. میدانستم منتظر میماند تا من دیپلم بگیرم و همسن او بشوم. همه به نوبت او را بغل میکردند و همدیگر را با خوشحالی ماچ میکردند. فهمیدم که خواهرم به او گفته من عاشقش شدهام. از میدان بهارستان کارت عروسی گرفته بود. «من و حمید عاشق هم شدهایم»… حتما آمده بود که نشانش بدهد که این هم کارت عروسیمان برای ۱۵ سال بعد.
کارت عروسی را خواهرم برایم خواند. هفته بعد عروسی بود، ولی اسم داماد، اسم من نبود.
من دوباره قوطی چای شهرزاد را از کمد برداشتم. در صندوقخانه گریه نکردم. دوباره عشق من شهرزاد شد.
نویسنده: حمید جبلی
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۷۹