گفتوگو با بزرگمهر حسینپور؛ نقلقولهایمان بوی جوراب نمیداد
گفتوگوی آروینِ کارتونیست با بزرگمهر حسینپور به مناسبت ۲۰ سالگی چلچراغ؛ هنرمندی که قبلتر از چلچراغ، چلچراغی بود
گفتوگوی آروینِ کارتونیست با بزرگمهر حسینپور به مناسبت ۲۰ سالگی چلچراغ؛ هنرمندی که قبلتر از چلچراغ، چلچراغی بود
مطمئن نیستم اولین بار مجله چلچراغ را خودم تورق کردم و بعد به تمام صفحه کمیکاستریپ تمام رنگیاش برخوردم و فهمیدم که عه بزرگمهر هم توی تیم چلچراغ است، یا از خودش یا بروبچس شنیدم بزرگ بر مسند کمیکاستریپ و آستربدرقه مجله را سنگین و شاد و رنگین میکند. به گمان هر دو حالت ممکن است.
خب با بزرگمهر در صفحه کارتون آخرهفته که در ویکند دبیری و دلبری میکردم، با افتخار یک نوار افقی پایین صفحه جا باز کرده بودم تا تیم همکاران تکمیل بشود. اما خب همان زمان در روزنامه اعتماد هم دبیر طرح و کارتون بودم و یک بار یک سوتی دادم. بزرگمهر طرح آن هفته نوبت اعتمادش را روی فلاپی به من رساند و یادش رفته بود فایل کار آن هفته چلچراغش را از روی دیسک حذف کند. من هم از خدا خواسته دیدم دو تا کار برایم فرستاده… چه دستودلباز! بهبه بده بزنیم!
خلاصه اینکه شنبه بعدش برای اولین بار دو مطبوعه پرتیراژ چلچراغ و اعتماد یک کار مشابه را در صفحه آخر چاپ کردند و حتما قصور از من بود که به عنوان مسئول طرح دو روزنامه و اندی باید در هفته کلی طرح سفارش میدادم و به ضمیمه خرزهره که میرسیدم، به دلیل کمبود نیروی حرفهای فعال در مطبوعات وقت حق بدهید که بیشک خیال کردم بزرگمهر حال داده… وانگهی، بزرگمهر حسینپور جز دوستان، به کاریکاتور و غنای بصری و تکنیکی و طنز ایران کم حال نداده است.
او را از ۱۳ سالگی با کارهایش در هفتهنامه خانه و در گلآقا میشناختم و سال ۷۷ در روزنامه زن اولین بار دیدمش وقتی هنوز سینگل بود. و از همان ابتدا با هنرمندی پرکار، چیرهدست و صاحبسبک و با پشتکار، با شوخطبعی اجتماعی خاص خودش دوست و همکار شدم که یک بار به من گفت شبیه انریکه ایگلسیاسی! منم تو دلم گفتم نیست خودت کم زینالدین زیدانی! اوایل آشناییاش با سیما خانم حقشناس بود. به نظرم بزرگمهر خیلی قبلتر از چلچراغ، چلچراغی بود. و سوپراستاری که امروز میشناسیم، با زور بازوی خود و عشق و عرقی که ریخته، اینجا قرار دارد. همینجا پیشِ روی من.
با یک سوال روتین شروع کنم، بزرگمهر چی شد که چلچراغ؟
خب همان شماره اول چلچراغ که درآمد، من در اولین شمارهاش کمیکاستریپ داشتم. همان صفحه ساندویچ چلچراغ. قبلش در روزنامه نوروز یا یاس نو کار میکردم. یک روز آقای خلیلی آمد به من گفت، بزرگ جان ما داریم یک مجله راه میاندازیم به نام چلچراغ. داریم یکسری از بچهها را دعوت میکنیم، از شما هم میخواهیم بیایی برای ما کمیکاستریپ بکشی.
یعنی جزو اولینها بودی، همزمان با منصور و آرش خوشخو؟
بله، همان اولین شماره چلچراغ که درآمد، من در همان شماره، همان جای همیشگی، صفحه ساندویچ را داشتم.
حقیقتش را بگویم، خودم آن روزها نسبت به نسلی که نسل معترض میخواندندش- که اِمینم (Eminem) گوش میداد- کمی گارد داشتم. چلچراغ نقش مهمی در خاطره یک نسل معترض که پرانرژی و دانشجو و باسواد است، دارد و تو در شکلگیری این خاطره سهم مهمی داشتهای. بزرگمهر، نقش تو در چلچراغ چه بوده، چلچراغ برای تو چه کرده و تو برای چلچراغ چه کردهای؟
چلچراغ زمانی شروع شد که من میخواستم یک حرکت جدیدی در آثارم انجام دهم، ولی در مطبوعات آن زمان جایی برای ارائه شدن وجود نداشت و اکثر مطبوعات و روزنامهها جایی بود که همه داشتند کاریکاتور و کارتون سیاسی کار میکردند.
من همان موقع صفحه کاریکاتور «ویکند» روزنامه حیات نو را داشتم و با تو کار میکردم. ازت کمیک میگرفتم. در ویژهنامه «خرزهره» در روزنامه اعتماد هم یک تمام صفحه ازت داشتیم.
آره «من گوسالهام» را اولین بار به تو دادم که ضمیمه ویکند حیات نو درآورد. یک هفتهنامه «توانا»یی بود که به خاطر کاریکاتوری که من از سیدمحمد خاتمی، رئیسجمهوری وقت، کشیده بودم، تعطیل شد. هرچند خود رئیسجمهور هم از آن کاریکاتور راضی بود و اعتراضی نکرد، اما جو به گونهای شد که آن نشریه تعطیل شد. خلاصه اینکه آن زمان من انرژی زیادی داشتم برای کشیدن کمیکاستریپ و مغزم کاملاً کمیکاستریپباز بود.
درواقع مجله توانا داشت تبدیل میشد به کارتوناستریپ و کمیکاستریپ. حتی توی جلد آن نشریه هم من داشتم این را میآوردم. اما گلچین روزگار امان نداد. یعنی یکسری کارتونیست فعال خوشذوق آن زمان روی هوا ماندند. با انرژی فوقالعادهای که داشتند، کار متفاوت میکردند در مطبوعات. در این گیرودار وقتی درواقع چلچراغ منتشر شد، یکسری آدمهای خلاق گلچین شدند و آمدند دور هم جمع شدند. هرکس در یک حوزهای واقعا خلاق بود. همه بچهها. یعنی من فهمیدم یک جایی رفتهام که دیگر شوخی ندارند؛ اینها دلشان میخواست یک کار متفاوت بکنند، و باسواد بودند، تلاشگر بودند، پرشر و شور بودند.
در همان ساختمان روزنامه نوروز هم مجله درمیآمد…
اولیش آنجا بود، بعد رفت خیابان سمیه. حتی تو حوزه فنی هم خلاق بودند. حتی تو حوزه گرافیک هم خلاق بودند. صفحهبندی هم خلاق بودند. همه چیز خلاق بود؛ یعنی تو با یک چیزی مواجه میشدی که میدیدی چقدر جالب، حتی فونتهایشان، تیترهایشان… آشفتگی صفحهبندی… همیشه آن موقعها در صفحهبندی یک چیزی وجود داشت که همه را باید توی آن قالب میآوردی. توی چلچراغ حتی صفحهبندی را هم بچهها ریختند به هم. فرشاد رستمی در گرافیک. رضا عابدینی در لوگو. از بچههای صفحهآرا بگیر تا حوزه اجتماعی تا حوزه مثلا ادبیات. سجاد صاحبانزند بود. ناصری بود. اسمهایی که شاید بچهها کمتر بهشان بپردازند. اینها همهشان درجه یک بودند.
این مجمعالخلاقین باعث میشد که تو سعی کنی بهترین خودت باشی. نمیتوانستی ماستمالی کنی. نمیتوانستی همینطور بزنبرو کار کنی. چون همه درجهیک بودند. هر صفحه هم داشت طرفدارهای خودش را پیدا میکرد. در حوزه فلسفه ما هم بزرگمهر کار میکرد که در حوزه فلسفه خلاق بود. یک چیز درجهیک درمیآورد که آن سنگینی بار فلسفه را کم میکرد و یک مقدار خودمانی و قابل هضمش میکرد برای مخاطب جوان. این بستر کاری کرد تا من سعی کنم بهترین خودم باشم و این بهترینِ خودم بودنْ کاری بود که چلچراغ با من کرد؛ یعنی به من گفت شما کسانی هستید که اگر یک بهترین نباشید، یک بهترین دیگر میآید جای شما را میگیرد و همه این بچهها این کار میکردند. در حوزه اجتماعی منصور درجهیک بود. تو حوزه طنز ابراهیم رها و امیر ژوله درجهیک بودند.
امیرمهدی هم از آن وقت بود؟
بله، امیر هم از روز اول بود. به همین خاطر چیزی که چلچراغ در ابتدا به من داد، این بود که تمام چیزی را که بلدم، رو کنم.
پس قبول داری که باید یک کف مرتب بزنیم برای آقای عموزاد خلیلی، چون ایشان درواقع این گروه را جمع کرد.
آقای خلیلی آدم بسیار باهوشی است. در آن زمان فهمید میتواند انرژیهای زیادی را که در مطبوعات داشتند هرز میرفتند- هرکس یک ستونی یک گوشهای داشت، هرکس داشت یک تیر هوایی درمیکرد- اینها را تبدیل به یک لشکر کند.
چه شد که سردبیر شدی؟ آیا سردبیر نبود، یا اینکه وفادارشان بودی؟ بلد بودی سردبیری؟ من که میگویم بلد بودی…
خب من کسی بودم که از اول چلچراغ بودم و میدانستم مفهوم چلچراغی یعنی چه. چون این خیلی مهم بود؛ یعنی آدمهایی که از بیرون میآمدند، نمیفهمیدند چلچراغ را. چلچراغ خودش یک ژانر شده بود تو یک دوره مطبوعات. درواقع میگفتی چلچراغی بنویس، یک عالمه داستان پشتش بود. طرف باید میفهمید چلچراغی نوشتن و چلچراغی دیدن یعنی چه. به قول خودت یک نسل معترض که پرانرژی و دانشجو و باسواد است. کتاب میخواند و پرسشگر است و بهراحتی هم قانع نمیشود. در عین حال به همه چیز هم معترض است. نهفقط به سیستم رایج سیاست جامعه، حتی به ادبیات کهنش، حتی به موسیقی سنتی معترض است.
نه اینکه بخواهد بریزدش به هم. سوال این بود که برای چه اینطوری بکشیم؟ برای چه باید اینقدر رجوع کنیم به گذشتگان؟ چرا باید همهاش نبش قبر کنیم؟ چرا همه حرفهایمان و نقلقولهایمان بوی جوراب میدهد؟ یعنی مثلا تا میگویی کمیکاستریپ، میگویند باید سراغ شاهنامه بروی. باید بروی مثنوی بکشی. بابا اصلا اینطوری نیست. چرا آنوریها موفق هستند؟ چون نگاهشان به آینده است. چرا ما بدبختیم؟ چون همهاش نگاهمان به گذشته است. این نگاه، نگاه نسل معترض بود. خلاصه این بود که من تا بعد از آنکه بچهها پیدرپی رفتند، همچنان دوست داشتم چلچراغ را.
آقای خلیلی را خیلی دوست داشتم. هنوز هم خیلی دوست دارم. تصمیم گرفتم- البته من هم تصمیم نگرفتم، چون من که کسی نبودم، من که نمیتوانستم بگویم سردبیر شوم- یک جمعی تصمیم گرفتند که من سردبیر باشم. با من هم صحبت کردند، گفتم باشد، اگر جواب داد که ادامه میدهیم، اگر نه که کنسلش میکنیم.
بزرگمهر، آیا میدانستی بعد از کمیکاستریپهای تو مفهوم جَوات، شلوارخمرهای و فشن سبیل عوض شد؟ و بعدش دیگر ما آن فشن را در جامعه ندیدیم؟
درواقع این ادامه آن اعتراض بود. و کمیکاستریپ هم یک جریان جدیدی بود. همچنان هم جدید بود و هم بین نسل جدید خیلی دیده میشد.
خمرهای هم بد نبود، مال دهه ۸۰ بود ها!
درواقع دختر خانمهای دماغ سربالا و پسرهای شلوارخمرهایپوش یک جریان رایج آن زمان بودند که من بولدشان کردم. و جواب هم داد.
بزرگمهر، یک شبی سال ۸۹ ساعت دو صبح بهم زنگ زدی و من که معمولا آن ساعت تلفن جواب نمیدادم، گفتم حتما یک خبری شده که توی آن سرما و آن برف تماس گرفتی. ازم درخواست کردی تا بیایم در هفتهنامه آسمان- که به طور موقت بعد از توقیف آن سال مجله، در کنار چلچراغ منتشر شد- کمک برسانم. داستان چی بود؟ چرا چلچراغ در آن زمان (سال ۸۹) توقیف شد؟
خیلی معمولی، ما تو چلچراغ یک تصویر از مهناز افشار چاپ کردیم. خانم افشار خوابیده بود روی چمن. حضرات مشکلشان این بود که احساساتشان برانگیخته شده بود.
البته بعدش ازدواج کردند. [خنده] بزرگمهر عزیز، ممنونم از وقتی که در اختیارم گذاشتی.
موخره: مهمترین سوال لوسی را که میخواستم از بزرگمهر بپرسم، یادم رفت. میخواستم بپرسم: بزرگمهر، تو از اولش کچل بودی، یا تو چلچراغ موهات ریخت؟ وانگهی من اگر بودم، در جواب به آروین میگفتم: خودت چی فرفری! از اولش پشمالو بودی، یا کود به پات ریختند. البته، ادب مرد به از دولت اوست و هرگز ندیده و نشنیده بزرگمهر تندی و اسائه ادب کند با رفیق و دوست.
پینوشت: گفتوگو با بزرگمهر حسینپور در شماره ۸۶۳ چلچراغ، به تاریخ ۲۱ خرداد ۱۴۰۱ منتشر شد.
مصاحبهکننده: داود احمدی مونس ( آروین)