نقد کتاب «گونهشناسی انواع بابا»؛ بچه یا بابا، مسئله این است!
گول عنوان فصلهای کتاب را نخورید. گول عنوانش را هم نخورید. کتاب نه فقط درباره بچههاست و نه فقط درباره باباهاست
بچه تنهاست. بچه گشنه است. بچه به زندگی رنگوبو میدهد. اما بچه نه جایی میرود، نه جایی میماند. حتی از شکلی به شکل دیگر هم تبدیل نمیشود. بچه جغد است. بچه همهاش هست. بچه خرج دارد، خیلی! بچه زرد است و ته تهش، بچه دوستت دارم!
نه، اشتباه نکنید! نمیخواهم درباره بچه و بچهداری با شما حرف بزنم. اینها که گفتم، هرکدامشان عنوان یکی از فصلهای کتاب «گونهشناسی انواع بابا» است؛ کتابی که آن را خانم زهرا جلاییفر نوشته و آنقدر خوب به دنیای یک پسر نوجوان و زبان ویژه و طنزآمیزش وارد شده که مطمئنم حتی رماننخوانترین پسرهای دنیا هم از خواندن این کتاب لذت خواهند برد. از این تعریفها که بگذریم، میرسیم به نقد کتاب.
نقد کتاب گونهشناسی انواع بابا
اول از همه باید بگویم گول عنوان فصلهای کتاب را نخورید. گول عنوان کتاب را هم نخورید. یعنی کتاب نه فقط درباره بچههاست و نه فقط درباره باباهاست. بهتر است بگویم داستان درباره انواع باباهاست، در مواجهه با انواع بچهها. یا بهتر است بگویم درباره روابط پیچیده باباها و بچههاست. انگار سخت شد. اصلا کتاب همانطور که از اسمش پیداست، درباره باباهاست. چهجور باباهایی؟ همهجور. حتی میشود گفت درباره این است که چهجوری یکجورِ باحالی بابا باشیم.
اینبار یک پسر نوجوان، شاید همسنوسال خود شما، میخواهد یک بابای باحال سهتیک و حتی چهارتیک باشد؛ یعنی بابایی که هیچجوره مو لای درز باباییاش نمیرود و حرف ندارد. پس خودش بابا میشود؛ یعنی سعی میکند نقش یک بابای سهتیک را برای یک بچه تازه بهدنیاآمده بازی کند. خب پس در این داستان همه چیز تغییر میکند. خیلی چیزها جابهجا میشود.
حسام که از خیلی وقتِ پیش دلِ پُری از نبودنهای بابای دکترش دارد، وقتی پدرش به دلیل مشغله کاری قولش را درباره شرکت در مسابقه پدر و پسری مدرسه عملی نمیکند، تصمیم خودش را میگیرد و از مدرسه و همه چیز فرار میکند. اما هنوز کمی دور نشده که با بچهای مواجه میشود که یک بابا کم دارد. خب پس حسام هم کمی فکر میکند و بابایش میشود. اینطوری است که میگویم نقشها جابهجا میشود. درست شبیه یک کارناوال.
تابهحال یک کارناوال دیدهای؟ در خیلی از کشورها، در زمانهای مشخصی از سال جشنهای چندروزهای برگزار میشود که در آن فقط برای مدت کوتاهی نقش آدمها جابهجا میشود؛ یعنی آدمهای معمولی جامعه لباسهای ویژه آدمهای دیگر را میپوشند و چهرهشان را تغییر میدهند و با چهره جدید به خیابانها میآیند و میتوانند در دل جشن کارناوال، به جای هر کسی که دلشان میخواهد، باشند و درواقع نقش او را بازی کنند، مثلا نقش شاه و وزیر، یا کشیش و روحانی و… و مثل آنها فرصت داشته باشند که حرفهای دلشان را بدون ترس بزنند.
یعنی اگر در زندگی واقعی این فرصت را ندارند، در کارناوال نظم زندگی واقعی به هم میخورد و هر کسی که دلش بخواهد، میتواند هر حرفی که دلش بخواهد، بزند. همه چیز تغییر میکند و خیلیوقتها وضع خندهدار میشود. خیلیوقتها شاه و ملکه و وزیر و… از اینکه قدرت از دستشان در رفته، حتی برای یک مدت کوتاه نگران و ناراحت میشوند. اما درعوض حرفهای دل مردم را میشنوند و بعد با خودشان میگویند: «چه میشود کرد؟ کارناوال است دیگر!» حالا هم حسام، در کارناوالی که توی غار تنهاییاش به راه انداخته، میتواند برای یک بچه واقعی نقش یک بابای خوب را بازی کند و اینطوری هر دقِ دلی را که از دست بابای خودش دارد، جبران کند و کمی دلش خنک بشود.
شباهت یک داستان با کارناوال، اولین بار نیست که اتفاق میافتد. میخاییل باختین که از بزرگترین منتقدان ادبی قرن بیستم است، معتقد بود رمانها بیشترین شباهت را با کارناوالها دارند، چون ویژگی کارناوال این است که در آن صداهای ضعیفتر که کمتر به گوش میرسد، شنیده شود. خب به این دلیل که همیشه آدمهای قدرتمندتر مثل سیاستمداران و حاکمان و صاحبان کلیسا میتوانستند بلند بلند حرفهای خودشان را به مردم بزنند، فکرهای خودشان را به مردم بگویند و حتی به آنها دستور بدهند و کارناوال فرصت کوتاهی بود که مردم عادی هم خودی نشان بدهند.
در رمان هم همین اتفاق میافتد، یا بهتر است بگویم میتواند اتفاق بیفتد. یعنی در رمان هم صدای آدمهای مختلف را در قالب شخصیتهای مختلف داستان میشنویم. مثلا فرض کنید جایی یک دزدی اتفاق افتاده است. در دنیای واقعی معمولا ماجرا را از زبان شاهدان یا مالباخته یا قاضی یا روزنامهها میشنویم، اما در رمان، راوی ماجرا میتواند جناب دزد باشد. با او همراه میشویم و در کنار صدای بقیه صدای او را هم میشنویم.
منتقدان میگویند چنین رمانهایی «چندصدایی» هستند؛ برخلاف رمانهای «تکصدایی» که در آن همه شخصیتها همنظرند، یا یک حرف را میزنند. در رمانهای تکصدایی ممکن است که هم دزد و هم قاضی صحبت کنند، اما حرفهای هر دو را نویسنده توی دهانشان گذاشته و درواقع هر دو دارند همان چیزی را میگویند که نویسنده میخواهد. اما در رمانهای چندصدایی نویسنده خودش را عقب میکشد تا شخصیتها حرفهای خودشان را بزنند؛ دزد حرف دل خودش را و قاضی حرف خودش را، حتی اگر این حرفها از نظر نویسنده، جامعه و خلاصه باقی آدمها حرفهای منطقی و درستی نباشد.
مثلا در همین کتاب «گونهشناسی انواع بابا» دیگر فقط بابا نیست که هر حرفی دلش میخواهد، میزند و هر کاری دلش میخواهد، میکند و حتی زیر قولش میزند و هیچکس هم نمیتواند تغییرش بدهد و مامان و مامانبزرگ و اولیای مدرسه و… هم قبولش دارند. اینبار صدای بچه نوجوان بابا را که حسام باشد، میشنویم. اینبار حسام خودش بابا میشود و حالا نشان میدهد که یک بابای درست و حسابی چطوری باید باشد.
خب تا اینجای ماجرا عالی بود. یعنی میشود گفت چه خوب که نویسندهای پیدا شده و داستانی نوشته که دل همه نوجوانهایی را که از دست بابایشان شاکی هستند، خنک کرده. اما باید بگویم که اگر کمی دقت کنیم، میبینیم این «چندصدایی» که جناب باختین خیلی دنبالش میگشت و خیلی سخت پیدا میشود، در کتاب «گونهشناسی انواع بابا» هم هنوز خوبِ خوب جا نیفتاده؛ یعنی تهِ تهِ تهش باز هم قرار است سر حسام به سنگ بخورد و در دل داستان هم درست مثل دنیای بیرون، حق با بابا باشد و حسام متوجه بشود که بابا بودن چقدر سخت است و مثلا کار راحتی نیست که برای تبدیل شدن به یک بابای باحال، وقتی وارد خانه میشوی، همه کارهایت را پشت در بگذاری.
«شماره دکتر فروتن را عدد به عدد در گوشی وارد کردم. ساعت گوشی بهوضوح میگفت سهوچهلوهفت دقیقه بامداد. یاد تلفنهای نصفهشب بابا افتادم، یاد شب یلدای پارسال خانه عزیز، یاد مسافرت و عید و آن زنگی که همهچیز را خراب کرد. یاد همه تحلیلهای «بایستگی جدایی کار از خانواده»، یاد قاعده خوشآبورنگ «از در که میآی تو، کارت رو بذار پشت در و خانوادهات رو در آغوش بگیر». چقدر از این جملهقشنگها توی کلهام بود. چند تایش را تابهحال برای بابا و مامان کنفرانس داده بودم؟ یادم نمیآمد… یعنی واقعاً قرار بود در حد کلید اسرار به سزای اعمالم برسم؟» (ص ۸۰)
پس باز هم صدای بلندتر، صدای نویسنده است که انگار با بابا همصداست. نویسنده کاری میکند که در انتها حسام به بابا حق میدهد. اصلا انگار قرار است ماجرا طوری پیش برود که به بابا حق بدهد و باز هم صدای غالب صدای بابا باشد. انگار حسام هم به این نتیجه رسیده و توی دلش میگوید که «آدم مار بشه مادر ببخشید، پدر نشه» که پدرها خیلی طفلکیاند و خیلی حق با آنهاست و خیلی… شاید حتی من و تو که خواننده داستان هستیم هم همین احساس را داشته باشیم. اما تکلیف آن صدای ضعیفتر که کمی بلند شده بود، اما باز هم اشتباه کرده بود و باید ساکت میشد، چه میشود؟ من هم نمیدانم.
اما فکر میکنم شاید اصلاً خاصیت کارناوالها همین است؛ اینکه صداهای ضعیفتر، حتی اگر صدایشان به جایی نرسد، حضورشان را اعلام کنند، یعنی بگویند من هستم، همانطور که حسام این کار را کرد. حسام به همه نشان داد که هست و اگر دلش بخواهد، میتواند کارهای عجیب یا بزرگی بکند و حرفهایی برای گفتن داشته باشد؛ حرفهایی که ارزش شنیدن دارند. امیدوارم در رستوران جدید به او و مامان و بابایش خوش گذشته باشد.
نویسنده: سمیرا قیومی
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۸۲