قصه یک عکس؛ خداحافظی طولانی
من از همین حالا دلم برای سایه آدمها تنگ شده. هنوز نرفته دلم میخواهد چنگ بیندازم به در و دیوار آپارتمان کهنه
بغضم را قورت میدهم و میگویم: «دلم برای سایههای درازِ سر ظهرِ اینجا تنگ میشه.» یکی از آن نگاههای عاقل اندر سفیهت را نثارم میکنی و لای پنجره را باز میکنی. سوز سرمای اول پاییز تنم را میلرزاند. تو با گرمکن ورزشی ایستادهای پای پنجره و دودلی که برای دویدن بیرون بروی یا نه. میترسی باران غافلگیرت کند؛ از آن بارانهایی که در یک چشم به هم زدن، آدم را سرتاپا خیس میکند و از لای موها راه میگیرد روی گوش و دماغ و گردن. زیپ گرمکن را بالا میکشی و میگویی: «خوبیش اینه اونجا که میریم، پاییز نداره. چیه این هوای سیاهِ کوفتی؟»
یک لبخند کمرنگ مینشیند روی صورتت. میدانم داری خودت را موقع دویدن توی خیابان خلوت و پردرختِ کنار خانهمان در شهر جدید تصور میکنی، درحالیکه پوستت از آفتاب داغِ سر صبح حسابی رنگ گرفته و تمام فکر و ذکرت این است که شام آخر هفته را در رستوران ساحلی بخوریم یا توی تراس رو به خیابانِ خلوت.
من از همین حالا دلم برای سایه آدمها تنگ شده. هنوز نرفته دلم میخواهد چنگ بیندازم به در و دیوار آپارتمان کهنه و تنم با دیوارهای زخمی و چرک خانه یکی شود. دلم میخواهد سایهام تا ابد بچسبد به خیابان همیشه خیسِ پای آپارتمان. دلم میخواهد آدمهای آشنا از گوشه و کنار شهر به سمتمان دست دراز کنند و دستهایشان تا خانه کش بیاید و تنهایمان را توی خانه بند کنند.
دوست دارم خیال کنم این چمدانهای صفکشیده پای در مال سفر پاییزیمان است به یک شهر ساحلی گرم. وقتی تنی به آب زدیم و آفتابی گرفتیم و خستگیمان در رفت، به خانه برمیگردیم. من کتابی را که لب ساحل خواندهام، به کتابخانه برمیگردانم و با حوصله قفسههای کتابخانه بزرگمان را گردگیری میکنم.
صدای بسته شدن در خانه را میشنوم و از پشت پنجره میبینمت که در پیادهرو بدنت را گرم میکنی. هنوز به سر خیابان نرسیدهای که نمنم باران شیشه پنجره را خیس میکند. میدانم داری به زمین و زمان لعنت میفرستی و خداخدا میکنی زودتر صبح شود و از این شهر خیس خلاص شوی.
با صدای زنگ در نگاهم را از خیابان میدزدم. حتما آمدهاند برای خداحافظی. سایههای لرزانشان را از زیر در تماشا میکنم و تنم میلرزد. نمیدانم از سوز پاییز است یا ترس شام آخر. پنجره را میبندم و آماده میشوم تا یک بار برای همیشه از شهر و آدمها و سایهها دل بکنم.
نویسنده: مریم عربی
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۸۴