کارگاه تجربه داستان – قسمت دوم
خلق داستان و جهان داستانی یک فرایند است، یک فرایند چند مرحلهای. من به هفت مرحله برای رسیدن به نقطه خلق فکر کردهام
جهان داستان چگونه ساخته میشود؟
خلق، خلق داستان و جهان داستانی یک فرایند است، یک فرایند چند مرحلهای. من به هفت مرحله برای رسیدن به نقطه خلق فکر کردهام.
۱- مرحلهای که من اسمش را میگذارم مکث یا مواجهه. در این مرحله شما به عنوان یک نویسنده همینطور که دارید پرسه میزنید در زندگی، در خاطرات، در گذشته، در کتاب و فیلم و کل هستی، اعم از هستی محسوس یا نامحسوس و ذهنی، دفعتا مواجه میشوید با لحظهای، واقعهای، شیئی، عکسی، دیالوگی، شخصی که ناخودآگاه رویش مکث میکنید. درواقع گویی چیزی لحظهای شما را انتخاب کرده است، یعنی ذهنتان ناغافل درگیر شده است.
۲- اسم این مرحله را میگذارم تقاطع. شما آن چیزی را که ذهنتان را درگیر کرده، حالا ورز میدهید، از طریق تقاطع دادن به خاطرهها، خاطرههای خودتان و دیگران، با تاریخ، با تجربهها، با گذشته… این ماجرا چقدر برایتان یادآور اصوات مرموزی است که در کودکیتان در شبی زمستانی از کوچهای دور شنیده بودید، و چقدر یادآور بوی بقچه مادربزرگ است که روزی در گنجه اتاق پشتی استشمام کرده بودید و چقدر شما را یاد سنگهای پاخورده و ساییده در باد دهها سال در یک قبرستان یا مقبرهای میاندازد؟… حتی با خیالتان تقاطعش میدهید. این بو یا لمس یا صدا میتواند همان حس جادویی باشد آمیخته از بوی چرم تازه و عطر گل سرخ و تخممرغ گندیده و صدایی که در لایههای هزارم ذهنتان طنین دارد، یا حس لمسی که انگار به زمختترین شکلی در خواب و رویا کشف کردهاید، یا دریافتهاید…
۳- اسم مرحله سوم را میگذارم کادر بستن، مال خود کردن، محصور کردن موضوع، یا سوژه، یا ایده در یک کادر از آن خودتان، وابسته و به فردیتتان، فردیتی برخاسته از مختصات روحی، داستاننویسانه، خلقی، دغدغهها و توانمندیهایتان، آنچنانکه خودت مجاب شوی این همان چیزی است که من دوست دارم بنویسمش، که میتوانم بنویسمش، که باید بنویسمش.
۴- داستانیزه کردن ایده، تغییر مختصات سوژه و موضوع به تعریف، اندازهها و مقیاس داستان.
به عنوان نویسنده میگویی چه «تغییراتی» در واقعیت انتخابشده از هستی بدهم تا بتوانم بنویسمش؟ باید ملاک تغییرات چی باشد؟ چطور رنگ را عوض کنم؟ بوی شکلات لازم دارم، یا قهوه؟ داستانت به قهوه نیاز دارد، یا چای سیاه، یا چای سبز؟ داستان مرا کدامیک میسازد؟ پس میآیی و تغییرات در ماده خام برگرفته از هستی را در خدمت حرف و جهان داستانت ایجاد میکنی.
۵- مرحله گشتالت. این مرحله، مرحلهای است که موضوع را بر اساس مقیاسهای مرحله قبل، پیکرمند میبینیم. همه عناصر اصلی و زیرساختهای جهان داستانمان را در نسبت با همدیگر تعریف میکنیم. شخصیت را در نسبت با ستینگ، فضا، مکان، زمان، و این هر دو را در نسبت با مسئله و ماجرای داستان.
۶- مرحله عرضه و روایت. حالا این جهانی را که ساختهام، چطور عرضه کنم، چطور روایت کنم تا دقیقا همان جهانی باشد که در ذهنم ساختهام. گاهی ما جهانی شگفتانگیز و باشکوه میسازیم، اما ابزار کافی و مناسب و قوی برای بیان و روایت و عرضهاش نمییابیم.
جنسی را که از هستی دریافت کردهای، روایت میکنی. اگر در دریافتم از هستی همه حواسم فعال نبوده باشد، اگر هستی را پنجرشتهای نگرفته باشم، خروجی من هم پنجرشتهای نیست و چون نیست، کامل نیست و تاثیر نمیگذارد.
در انتخاب سوژه از دوروبرمان باید با همه هستیمان اشراف خدایی داشته باشیم و قادر باشیم جهان زیسته خودمان را در عمق (گذشته) و ارتفاع (تخیل آینده) بسازیم.
۷- دریافت خواننده. خواننده چه دریافت میکند از روایت ما؟ آیا دقیقا همان چیزی را که ما گمان میکنیم و انتظار داریم، از روایتمان دریافت میکند؟ و آیا این دایره روایت ما و دایره دریافت او کاملا همپوشانی دارند یا نه؟ این دو دایره در نسبت با دایره جهانی که ساختهایم، چقدر همپوشانی دارند؟ هرقدر این سه دایره همپوشانیشان بیشتر باشد، یعنی ما داستان موفقتری خلق کردهایم و به همان نسبت که دایرهها تکلایه میشوند، ضعف خلق ما بروز پیدا میکند.
سوال کارگاه
آیا آوردن این همه حس و امکانی که ما برای جهان داستانمان کشف کرده یا ساختهایم، و نقطههای قوت جهان ما خواهد بود، در روایت باعث خستگی و ملول شدن خواننده نمیشود؟
پاسخ: ما همه ورودیهای حسی، تاریخی، خاطرهای و امثالهم را میگیریم، ولی همهاش را روایت نمیکنیم. حواسمان هست که ما مجازیم از همه امکانها و واقعیتهای جهان هستی، از گذشته تا امروز برای ساختن و خلق جهانمان استفاده کنیم، حتی از اسطورهها، افسانهها و گنجهای تاریخی. استفادههایت باید در جهت نیازها و اقتضائات داستان خودت باشد. اصلا هر داستان خودش تعیین میکند در آن از چه حسها و امکانهایی استفاده کنی، حتی چه اندازه و کجا توسن تخیلت را بتازی؟
اما اینکه کوچکترین حسهای دوروبرمان هم میتوانند خمیرمایه و ایده داستان ساختن به ما بدهند، حرف بیراهی نیست. مثلا «چشایی»؛ ایدهای برای داستان کودکان: یه خرگوش راه افتاد و دید هویج اصلا مزه نداره! به مامانش گفت این هویج مزه خیار میده! راه افتاد دونه دونه به هر حیوونی رسید، پرسید هویجی سراغ ندارین که مزه خیار نده… و…
بهترین تمرین برای خشک نشدن قلم نوشتن است، نوشتن به هر بهانهای. همه ما از نوشتن میترسیم و به بهانه درس، پایاننامه، دفاع، ترجمه، کار، کارگاه، کلاس، زندگی، بدبختی، ازش فرار میکنیم… استاد داستاننویسی بزرگی میگوید: «بهترین چیز برای داستاننویس خوب شدن اینه که فقط بنویسی و بذاری کنار یا راجع بهشون حرف بزنی.»
برای تمرین سوژهای انتخاب کنید. با همه پنج حس، فضایی بسازید و به یکی دو تا شخصیت هم در آن فکر کنید و اتفاق و ماجرای کوچکی هم بهش اضافه کنید. در داستانکی که میسازید، عیبی ندارد حس بینایی ضعیف باشد، ولی چهار حس دیگر حتما فعال باشند.
دقت کردید برای تمرکز و لذت بردن از یادآوری بو یا صدایی خاص «چشمهایتان را میبندید؟ چون چشم که بسته میشود، ناخودآگاه حسهای دیگر فعال میشوند. به قولی، تخیل شما و فانتزی درونی شما از قضا در نور مطلق کور میشود! همه جاهایی که تخیل بال میگیرد، سایه روشن است، اتفاقهای خیالانگیز داستانها و فیلمها اغلب در سایه روشن رخ میدهد. در سایه روشن خیال پر میگیرد. وقتی خورشید وسط جهان باشد، ذهن از شدت نور کور و منفعل و کرخت میشود.
با پنج حس مخاطب را کامل ببرید در همان فضای کوچکی که خلق کردهاید. ورودی، فضاست و خروجی، چیزی که ما دریافت میکنیم. هر چه خروجی همپوشانی بیشتری با ورودی داشته باشد، خلق موفقتری داشتهاید.
یکی از آن هزاران
اما سوژهها برای نوشتن چه ویژگیهایی باید داشته باشند؟ میلیونها سوژه دوروبر ما ریخته! اما کدام میتواند داستان بشود و به روایت برسد؟ خلاصه فرایندی که گفتیم، این است: اول «برداشتن ایده و سوژه» است که میتواند موقعیت، تصویر، خاطره، یا هر چیزی باشد.
بعد دورتادور سوژه «کادر» میبندیم، یعنی بخشی از آن را که قرار است نوشته شود، کادره میکنیم. مثلا از بین اتفاقات سقوط هواپیما، کارگر هفتتپه، حقوق، مدرسه، کلاس مجازی و… سقوط هواپیما را انتخاب میکنیم. باز خود ماجرای هواپیما هم خیلی بزرگ و گسترده است. بیش از ۱۰۰ نفر در این ماجرا کشته شدهاند. خیلی اتفاقات حولش رخ داده.
فرض کنید من داستانم را میخواهم بیشتر از آنکه سیاسی کنم، عاطفی یا انسانی کنم. به ارزشهای انسانی واقعه که مورد آسیب قرار گرفته، بپردازم. میآیم کادرم را میبندم دور بچهای که خواهرش توی هوایپما بوده. این میشود کادر اولیه من. این کادر بستن درواقع به چی برمیگردد؟ «اولین تصرف نویسنده در حقیقت انتخاب حقیقت». این کادر بستن چقدر پتانسیل داستان شدن دارد؟ من فکر میکنم دختربچهای که خواهر بزرگترش توی آن هواپیما بوده، باید داستان من بشود. حالا از آنجا که داستان مینویسم نه گزارش ژورنالیستی و مستند، باید یک چیزهایی بهش اضافه کنم.
کار نویسنده این است که به واقعیتی که انتخاب کرده، چیزهایی اضافه کند، یا ازش چیزهایی کم کند تا حقیقت جدیدی از آن خلق کند.» با این منطق که آیا داستانم اینگونه شکل میگیرد؟ و در نگاه گشتالتی و پیکرمند، آیا حرفی که میخواهم بزنم، از این داستان درمیآید؟ و آیا چنین شخصیتی برای ساختن این داستان مناسب است؟ و آیا از این شخصیت و این موقعیت داستانی آن حرف درمیآید…؟
از طرف دیگر، من باید ماجرا را شخصی کنم. شخصی به این معنی که کاملا منطبق و برآمده از دغدغههای من باشد. من باید از فردیتم در نگاه به عواطف بچه و… و آینده و… استفاده کنم. حالا شروع کنم به «نوشتن».
باید ببینم نیرو محرکه اولیه آیا درش هست برای پیش راندن ماجرای داستان؟ و قلابی که بتواند خواننده را اسیر خودش کند؟ اینکه بگویم دختربچهای بود و خواهرش رفت در هواپیما کفایت میکند برای گیر انداختن خواننده؟ چه واکنشی دارد؟ چقدر برایش جذاب است؟ نه، این کافی نیست برای اسیر کردن خواننده. پتانسیل داستانیاش کم است… باید داستانیزه و دراماتیکترش کنم. اگر ادامه حیات این دختربچه به خواهرش بستگی داشته باشد، چی؟ باید برای مخاطب مهم شود سرنوشت این بچه و خواهرش. قلاب اینجاست که میافتد و مخاطب را درگیر میکند. این الگوریتم در هر داستانی هست، داستان کوتاه، کودک، رمان نوجوان، در هر روایت داستانی.
کتاب «گوزن شاخدار فایدهاش چیه؟» (نویسنده: مارتین وادل، تصویرگر: آرتور رابینز، مترجم: رضی هیرمندی) یک کتاب کودک خیلی خوب و در حد شاهکار است. این قلاب را همان اول کتاب میبینیم. جین یک گوزن شاخدار از تو جنگل پیدا کرد و با خودش آورد خونه. مادرش گفت اینو برای چی آوردی؟ یه گوزن شاخدار فایدهاش چیه؟ و در تمام کتاب این بچه تلاش میکند فایده گوزن شاخدار را به مادرش نشان دهد، که اتفاقهای جذاب و خندهداری در همکنشی تصویر و روایت پدیدار میشود.
کتاب «اما فردیناند این کار را نکرد» (داستان فردیناند، نویسنده: مونرو لیف، تصویرگر: رابرت لاوسون) هم یک شاهکار تصویری است. باز این قلاب داستانی را همان ابتدای کتاب میبینیم.
گوسالهای در اسپانیاست که حاضر نیست برود تو میدان گاوبازی. فقط دوست دارد برود لای گلها و گلها را بو کند. این همان قلاب و مسئله داستان است. همه گاوها بازی میکنند، ولی فردیناند فقط بالای تپه مینشیند و گلها را بو میکند. گره اصلی بزرگتر است که در مسیرش گرههای کوچک وجود دارند. نکته این است که در اسپانیا «ارزش گاو» به این است در میدان گاوبازی چه کار میکند.
نویسنده: فریدون عموزاده خلیلی
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۸۶