قصه یک عکس؛ جنگ سرد
دیشب توی خواب دیدم روی گلویم دو تا دست سبز شده. با دستهای تازهام موهایم را پشت سرم بستم
دیشب توی خواب دیدم روی گلویم دو تا دست سبز شده. با دستهای تازهام موهایم را پشت سرم بستم، پیراهن مشکی بلندم را پوشیدم و به خیابان زدم. هر چه جلوتر میرفتم، جمعیت توی پیادهرو بیشتر و بیشتر میشد. به میدان اصلی که رسیدم، انگار کل شهر ریخته بود توی خیابان. دستهای تازهام روی گلویم چفت شد و نفسم بند آمد. آخرین تصویری که دیدم، چشمهای ازحدقهدرآمده زنی بود که کنار جدول خیابان روی زمین وارفته بود و دو تا دستِ تازهسبزشده گردن نازکش را محکم فشار میداد.
***
امروز توی مترو جای نفس کشیدن نبود. انگار کل شهر ریخته بود توی خط یک مترو که بالای شهر را به پایین شهر وصل میکرد. کز کرده بودیم کنار پنجره و بوی عطر تلخ مردانهاش تا بیخ دماغم را میسوزاند. کتابِ کادوپیچشده را با دست راستش سفت چسبیده بود؛ به خیال خودش هدیه آشتیکنان بعد از جنگِ خانگی دیشب. بازنکرده میدانستم از آن رمانهای آبکی است که قرار است دل آدمها را به عشق و عاشقی و اینجور چیزها خوش کند.
قطار توی ایستگاه بعدی ایستاد و چند نفر خودشان را بهزور چپاندند لای جمعیتِ داخل واگن. جمعیت هل میداد و تنش به تنم نزدیکتر شد. دهانش بوی سیگار ارزانقیمتی را میداد که پای پلههای ایستگاه مترو تا ته دود کرد.
***
هر چه پنجره توی خانه است، باز میکنم که بتوانم نفس بکشم. میایستد پای بزرگترین پنجره خانه و سیگارش را روشن میکند. ظرفهای شام را روی میز میچینم. تهسیگارش را روی کاغذکادوی مچالهشده توی سطل خاموش میکند. خانه بوی کاغذ سوخته میگیرد. بوی موی کزخورده. مینشیند پشت میز و با ولع غذا میخورد. بشقاب دومش را که تمام میکند، تازه دو سه قاشق بهزور از گلویم پایین رفته. ظرفهای کثیف را روی میز جا میگذارد و میرود پای پنجره سیگار بکشد.
***
خواب میبینم خانه آب رفته. کل خانه شده همقد تختخواب دونفره. بالای سر تخت یک پنجره کوچک است. روی تخت میایستم و دست دراز میکنم، اما دستم به پنجره نمیرسد. از پنجره فقط آسمان پیداست؛ نه خیابانی، نه آدمی، نه درختی، نه خانهای. دراز میکشم روی تخت. ملحفهها بوی تند سیگار میدهد. نفسم تنگ شده. جای دستها روی گلویم درد میکند.
نویسنده: مریم عربی
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۸۶