به یاد فروغ فرخزاد؛ فروغ مثل تابلوی مونالیزا
فروغ را همیشه با همین عکس به یاد میآورم که باید اولین بار در ۱۳، ۱۴ سالگی دیده باشم، در انتهای اِلِ کتابخانه کانون سمنان
از آینه بپرس نام نجاتدهندهات را
نیمرخ زنی مغموم که با یک چشم نگاهت میکند، یا نگاهت نمیکند، فقط به روبهرو خیره شده و لبهایی که تهمانده یک لبخند محو را دارد، یا ندارد و ابروی نازکی که تو را به سمت رهایی یا سیاهی موها هدایت میکند، یا نمیکند…
فروغ را همیشه با همین عکس به یاد میآورم که باید اولین بار در ۱۳، ۱۴ سالگی دیده باشم، در انتهای اِلِ کتابخانه کانون سمنان، روی جلد کتابی که نیمرخ عکس زن، تهرنگی کِرِم داشت، یا بنفش چرک، یا اُکر، یا رنگی که دقیقا یادم نیست.
کتاب را بیآنکه ورق زده باشم، لابد دقیقههایی یا بیشتر یا کمتر، باید نگاهش کرده باشم که کتابدار که خانم همتی بود، یا خانم صفایی، یا خانم پیوندی، یا هر کس دیگر، آمد و گفت: «این کتاب به دردت نمیخوره پسرم، بذارش، بیا یه کتاب دیگه بدم بخونی که برات مناسب باشه.» کتاب را گرفت و در قفسه گذاشت. اما من آن را نشان کردم، قفسهاش را و کتاب را. که عطفش با همان رنگ کرم، یا بنفش چرک، یا اُکر میان کتابهایی که عطفشان همه سفید بود، خودنمایی میکرد.
باید فردایش بوده باشد، یا پسفردا، یا روز دیگری که حتما عصر بود، نه صبح. این را یادم هست هنوز که نورِ آرام پاییز از پنجره غربی افتاده بود تو کتابخانه و روی میزی که من نشسته بودم و کتاب زیر انگشتانم ورق میخورد و سایه کتابدار را که خانم همتی بود، یا خانم صفایی، یا خانم پیوندی، ندیده بودم که باز آمده بود بالاسرم و لابد داشت نگاه میکرد با کتابی که برایم ممنوع کرده بود، چه میکنم. من کاری نمیکردم و فقط غرق شده بودم توی تصویرهای شعری که اصلا کلمههایش سخت نبود و جملههایش را میفهمیدم و تنها ایرادش این بود که غمگینم میکرد وقتی میخواندم:
«آن روزها رفتند/ آن روزهای خوب/ آن روزهای سالم سرشار/ آن آسمان پر از پولک…»
«مگه نگفتم این کتاب به دردت نمیخوره؟» سایه بالاسرم پرسید.
نترسیدم، اما جا خوردم و کتاب را بستم، اما چیزی نگفتم. حتی مِنمِن نکردم. فقط نگاهش کردم. گفت: «میفهمی شعرشو؟»
سرم را تکان دادم.
_ چی بود شعرش که فهمیدی؟
همان چند خطی را که خوانده بودم و حفظ شده بودم، خواندم: آن روزها رفتند، آن روزهای…
گفت: کلاس چندی؟
_ دوم راهنمایی.
_ خب پس بیا همینجا بشین بخون! نمیتونم بدم ببری خونه.
پاییز بود و من هر روز عصر از مدرسه که برمیگشتم، میرفتم کتابخانه. میرفتم در قسمت ال از قفسهای که نشان کرده بودم، کتاب را برمیداشتم و مینشستم. اول نمیخواندمش، اول هزار دقیقه به عکس روی جلدش نگاه میکردم که نیمرخ چهره زنی بود که مغموم به تو نگاه میکرد، یا نگاه نمیکرد، لبخند میزد، یا نمیزد و موهایش… از موهایش گلی جوانه زده بود.
در طرحی که بعدها روی جلد سراسر مشکی کتاب «جاودانه فروغ» دیدم، همین طرح بود، همین نیمرخ و گلی که با چند خط ساده از سوی دیگر موهایش جوانه زده بود. چند خط ساده و نرم و رازآمیز، مثل رازهای تابلوی مونالیزا که از همان پاییز ۱۳ سالگی همراهم ماند، وقتی خواندم: «پسرانی با موهای درهم و گردنهای باریک و پاهای لاغر/ به تبسم دختری میاندیشند که یک شب او را باد با خود برد…» که در رویایی خوش، خیال کردم فروغ درباره خود خود من این شعر را سروده است.
رازها همراهم ماند تا همین روزهای ۶۳ سالگی که باز نشستهام و خیره ماندهام به این تابلوی مونالیزای فروغ، این نیمرخ آکنده از رازهای زنانه که دلتنگ و خاموش نگاهت میکند.
«افسوس، ما خوشبخت و آرامیم
افسوس، ما دلتنگ و خاموشیم
خوشبخت، زیرا دوست میداریم
دلتنگ، زیرا عشق نفرینی است…»
این دلتنگی و اندوه جانکاه زنانه، این راز، مثل یک آهنگ مقدر آرام، در عمق همه شعرهایش جاری است، حتی اگر خیال کنی شعرهایش در تلاطم است میان حسهایی دوگانه، گاهی غمگین و گاهی سرخوش، گاهی سرشار از امید و گاهی فروپیچیده در یأس و حسرت، گاهی گمشده در ازدحام کوچه خوشبخت و گاهی مغروق در مرداب نفرین و نفرت، گاهی دستهایی که سبز میشوند و گاهی باغچهای که از خاطرات سبز تهی میشود… اما نه، این عکس چیز دیگری میگوید، این عکس آهنگ یگانهای دارد و قادر است هر روز با ملودیهای تازه همساز شود، مثل آن پری کوچک غمگینی که دلش را در یک نیلبک چوبین آرام می-نواخت و شب از یک بوسه مرده بود، اما حالا، در این سحرگاه روزهای زن زندگی آزادی، از یک بوسه به دنیا آمده تا پرده از راز نامکشوف دیگرش بگشاید:
«زندگی شاید
یک خیابان دراز است که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد…»
و رازهای دیگری از سوگ و اندوهی که این روزها از در و دیوار میبارد:
«شاید حقیقت آن دو دست جوان بود
آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد…»
و رازهای دیگری از دیگر دلتنگیهای مدفون زیر پوست شهر:
«ازدحام پرهیاهوی خیابان بیبرگشت
و دختری که گونههایش را
با برگهای شمعدانی رنگ میزد، آه
اکنون زنی تنهاست…»
و امید منتشر در ذهن و قلب و چشمهایی که دیگر انگار دو دو نمیزنند:
«کسی میآید
کسی که آمدنش را نمیشود گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت…»
و رازهایی که در انعکاس آینههای روبهرو به تو ارجاع میدهند:
«از آینه بپرس
نام نجاتدهندهات را…»
نه… رازهای این عکس، این طرح، این نیمرخ زنی مغموم و تنها را که گلی از موهایش جوانه زده و با یک چشم نگاهت میکند یا نمیکند، و این نوشته را… پایانی نیست.
پایان ناگزیر این نوشته شاید تفألی باشد به دیوان فروغ، به نیت منتشر این روزهای مردم شهر.
کتاب را باز میکنم. غمانگیزترین شعرش میآید، غمانگیز، اما نه ناامید:
«آیا دوباره گیسوانم را در باد شانه خواهم زد؟
آیا دوباره باغچهها را بنفشه خواهم کاشت؟
و شمعدانیها را
در آسمان پنجره خواهم گذاشت؟
آیا دوباره روی لیوانها خواهم رقصید؟…»
چشمهایم را میبندم. شعر انگار در ذهنم تا ابد امتداد دارد:
«دوباره گیسوانم را در باد شانه خواهم زد
دوباره باغچهها را بنفشه خواهم کاشت
و شمعدانیها را
در آسمان پنجره خواهم گذاشت
دوباره روی لیوانها خواهم رقصید…»
نویسنده: فریدون عموزاده خلیلی
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۹۲