تقویمها گفتند و ما باور نکردیم؛ برای قیصر امینپور
قیصر امینپور نهفقط برای شعرها و نوشتههایش، نهفقط برای استادی و انسانیتش، که برای تغییر و تحولش، که برای تحملش دوست داشته شد
«من/ سالهای سال مُردم/ تا اینکه یک دم زندگی کردم/ تو میتوانی/ یک ذره/ یک مثقال/ مثل من بمیری؟»! قیصر امینپور از آن دست آدمهایی بود که در زمان بودن و نبودنش بسیار بر مصادره شدنش تلاش کردند. وقتی که بود، خودش را گوشهای نشاند و دفتر شعرش را باز کرد و اشعارش را با مخاطب در میان گذاشت.
وقتی هم که رفت، دوروبریهایش او را گوشه امنی نشاندند که «در شهر شما باری اگر عشق فروشی است/ هم غیرت آبادی ما را نفروشید». اشعار و حرفها و درسها و دوستهایش را نشانه آوردند که او مال کسی نیست که صاحب شوید. بگذارید زخمهایش پنهان بماند. بگذارید شعرهایش برای همان مردمانی بماند که حتی برای جلد کهنه شناسنامههایش هم غصه میخورد.
قیصر امینپور نهفقط برای شعرها و نوشتههایش، نهفقط برای استادی و انسانیتش، که برای تغییر و تحولش، که برای تحملش دوست داشته شد.
آخرین بار او یک هفته قبل از رفتنش در راهروهای دانشکده ادبیات با دانشجویان و اطرافیانش گپوگفت کرد. آنروزها بیشتر از آنکه حرف بزند، گوش میکرد. بیماری طولانی او را یک روز که زیاد کار کرده بود و هنوز برای نفس کشیدن تلاش میکرد، بیرحمانه با خودش برد.
با همه تلاشها برای پیامهای تسلیت چندپهلو و بیجهت و باجهت، او در روستای محل تولدش بهسادگی به آرامش رسید و نامش در یادها ماند.
بازنشر این یادداشت کوتاه که در شماره ۸۷۹ منتشر شد، به مناسبت زادروز قیصر امینپور
نویسنده: سهیلا عابدینی
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۷۹