پس از خاموشی نیما؛ برای نیما یوشیج
نیما همواره مشغول نوشتن بوده است. در ابتدا بیشتر نوشتههایش را پاره میکرده، ولی از یک زمانی دیگر تصمیم میگیرد نوشتههایش را نگه دارد.
برای نیما یوشیج که سیزدهم دیماه بر شعرهایش نور تابید
«بعد از مرگ من خانه یوش من خراب میشود، سهم جنگل را پسرعموهای من میخورند. نه کسی را دارم علاقهمند، یعنی دریابد که کدام شارلاتان نمیآید نوشتجات مرا در ببرد ماخوذ به حیا نشده به دست آنها نمیدهد، نه مرا فرزندی باشد برومند. من میمیرم و آثار شلوغ و درهم و برهم من میماند و از بین میرود. به من زمان زندگی من کمک نکرد که بتوانم با آرامش کارم را بکنم.»
نیما در صفحات ابتدایی کتاب «یادداشتهای روزانه نیما یوشیج» که به کوشش شراگیم یوشیج و نشر مروارید منتشر شده، در بخشی از یادداشتهایش برای سرنوشتِ نوشتههایش بعد از مرگ اینها را نوشته است. به گواهی دستنوشتههای خود شاعر و شاهدان عینی و دوستان و کسانی که از نزدیک او را میدیدند و میشناختند، نیما همواره مشغول نوشتن بوده است. در ابتدا بیشتر نوشتههایش را پاره میکرده، ولی از یک زمانی دیگر تصمیم میگیرد نوشتههایش را نگه دارد. در گوشه و حاشیه ورقههایی که شعر مینوشته، هر وقت چیزی به ذهنش میرسیده که مهم میدانسته برای نوشتن، عنوان «یادداشت» را بالای آن میگذاشته و مطلبش را مینوشته. مجموعه این یادداشتها و دستنوشتهها که در طول سالیان تعدادی از آنها منتشر شده، به شناخت بیشتر و دقیقتر نیما کمک میکند.
نیما در کتاب «یادداشتهای روزانه نیما یوشیج» (ص۲۲۶) نوشته است:
«امروز اخوان امید پیش من آمد. مجلههای خود را آورد، در راه هنر، اسم دارد از من حمایت کرده است. من راجع به موشحات اندیسی به او چیزهایی گفتم و اسامی کتابهایی را مثل المطرف و ادناء عرب به او دادم. از روی کتابها یادداشتهایی کرد. ضمنا به او گفتم اشعار منوچهری شاید به تقلیدی راه آزادی در شعرگویی از روی شعرهای اندیسی بوده است. به او گفتم این قبیل شعرهای آزاداندیشی مفید بوده است و یادداشتهایی کرد و رفت. من حتی ناهار نداشتم که به او بدهم. در همین روز من هم گرفتار آشپزخانه و بچهداری بودم و هم گرفتار مهندس شهرداری که آمده بود یک خانه مختصر ساختم و بالاخره به زنم بخشیدم. در سر دیوار آن هنوز مرافعه است و میخواهند در خانه را مسدود کنند.»
این یادداشت را نیما در تاریخ چهارم تیرماه ۱۳۳۴ نوشته است. این تکه یادداشت بخشی از روزمره زندگی او را نشان میدهد؛ مسائل زندگی خانوادگی، مسائل اقتصادی و مسائل تخصصی ادبیات و دغدغههای نیما را در همه این عرصهها. آن موقع مهدی اخوانثالث یادداشتهایی را در باره بحث «عطا و لقای جاودانیاد نیما یوشیج» گردآوری میکرده که بعدها آنها را در قالب کتابی تدوین میکند. این کتاب هماینک با عنوان «عطا و لقای نیما یوشیج» در نشر زمستان منتشر شده. اخوان در بخشی از این کتاب (ص۱۳۹) آورده است:
«برای من مطلب از آنجا شروع شد که با مرد فاضلی از شعر نیما حرف میزدیم و او بهزودی برخلاف سرآغاز گفتوگومان چهره مخالف خود را آن هم مخالفتی شدید نشانم داد. از شعر «مرغ آمین» به این مصرع رسیده بودیم که فریادش به مخالفت بلند شد که چرا نیما گفته است: «وَ شب تیره بدل با صبح روشن گشت خواهد، مرغ میگوید». گفتم به کجای این کلام ایراد داری؟ گفت: به همه جاش. یکییکی میگویم. از همان اولش که با واو عطف به حال و حرکت فتحه- چنانکه تو میخوانی- شروع میکند بگیر تا بعد و بعدتر که من بعد و بعدتر او را اول پرسیدم. مقصودش کاربرد «با» به معنی «به» بود که برایش نمونههایی از قدیم نقل کردم و بعدتر «گشت خواهد» که به شرح ایضا و شواهد این کاربرد قدمایی را از عنصری و ناصر خسرو قبلا آوردهام و اما واو عطف را در اول مصرع آن مرد فاضل مخالف میگفت درست نیست فصحای پیشین چنین نکردهاند.
من گفتم: کی همچو حرفی زده است؟ او گفت: همه! همه میگویند! و سپس دانستم که مقصودش از «همه» کیست. چون گفت: اگر یادت باشد، یک وقتی دکتر خانلری در مجله سخن در انتقاد از کتاب شعری همین ایراد را کرده. خرده گرفته بود. من گفتم یادم هست ایشان گفته بودند که تلفظ این حرف به صورت «وَ va» غلط است. مخالفت ایشان با شعر نیما منحصر به واو عطف اول مصرعها نیست. ایشان در حمله به نیما و مخالفت با راه و رسم او در شعر امروز گاه تا آنجا پیش میرفتند که از شعر نیما به عنوان «چیز» یاد میکردند و جایی در مجله خود ضمن معرفی مجلهای دیگر نوشته بودند که فلان و فلان مطلب و مقالات را این شماره آن مجله دارد و یک «چیز» هم به نام «ری را» به عنوان «شعر» از نیما. بله، من اینها را یادم است. حتی پس از درگذشت نیما نیز لحن آقای دکتر خانلری از نیش و کنایه و طعن خالی نبود و از چغلی کردن به عوام هم اینها و نظایر اینها را من یادم است. اما آنچه در مورد کاربرد واو عطف در اول مصرعها ایشان گفتهاند، بههیچوجه درست نیست.»
یکی دیگر از راههای پی بردن به چگونگی گذران روزمره زندگی و عادات کار کردن و چگونه کار کردن هنرمند، گپ و گفت با اعضای خانواده اوست که در مورد نیما، تنها فرزندش شراگیم، با اینکه حضور پدر را تا سن نوجوانی درک کرده است و میتواند خاطرات روشن و شفافی را درباره پدر به یاد بیاورد، ولی تمایلی برای این کار نشان نمیدهد. چند باری در سالهای گذشته وقتی با او تماس گرفتیم، بعد از پذیرش مصاحبه درنهایت در ایمیلی، برای تمام سوالهایی که از او کرده بودیم، این جواب را فرستادند.
ایمیل شراگیم یوشیج در جواب درخواست مصاحبه
پس از خاموشی نیما یوشیج، این آثار دستنوشته در اختیار من بود و من از سال ۱۳۳۹ زمانی که عالیه خانم مادرم زنده بود، همراه با او اقدام به چاپ این آثار کردیم و همان سال مجموعهای را با نام «آب در خوابگه مورچگان» توسط انتشارات کیهان چاپ و منتشر کردیم. تا زمانی که مادرم زنده بود، با کمک او که در خواندن دستنوشتههای نیما بسیار تسلط داشت، به چاپ سلسلهوار آثار پرداختیم.
بعدها در سال ۱۳۴۴ که زندهیاد احمد شاملو در همین مؤسسه کیهان، «کتاب هفته» را چاپ میکرد، سیروس طاهباز را که جوانی بود همسنوسال من، یا سه سالی بزرگتر و آن زمان فصلنامهای با نام «آرش» منتشر میکرد، به من معرفی کرد که راغب است با توجه به آشنایی به کار چاپ، در امور چاپ آثار نیمای بزرگ، مرا یاری دهد. جای تعجب بود که جوانی بیست و چندساله، بیهیچ تجربه در خواندن دستخط نیما، بتواند از عهده این کار برآید. اما به قول شاملو، برای غلطگیری خبرهای چاپخانه خوب بود که آن هم دست آخر فهمیدیم که…
این همکاری، افتان و خیزان سالها ادامه داشت، اما با نظارت و وسواس زیاد مادرم، هرگز ورقی از دستنوشتههای نیما را به او ندادم، هم در زمان حیات عالیه خانم و هم بعد از درگذشتش در سال ۱۳۴۴. پس از درگذشت مادرم، دستنوشتهها را من و گاهی به کمک همسرم، مینا میرهادی، بازنویسی میکردیم. با ناشران گوناگون که قرارداد میبستم، شرط میکردم که متنهای چاپخانه را آقای طاهباز اصلاح میکنند.
این بود که گاهگاهی با توضیحات غیرضروری و امضای «س. ط» اجرت بود برای کار مجانی و علاقهای که نشان میداد، غافل از روزی که من به دلیل ناهمواریها و مشکلات مالی زندگی و رفتن به زندان و اخراج بیدلیل از تلویزیون بعد از ۲۰ سال کار و شرایط بد روحی در سال ۱۳۶۲ کل آثار پدرم را همراه با تابلوهای نقاشی هنرمندانِ بنام، همچون بهمن محصص، هانیبال الخاص، جلیل ضیاءپور و دیگران و آثار خوشنویسی و مجسمههای دستساز نیما را که برخیشان روی جلد بعضی از دفترهای شعر نیما آمده است و همچنین نقاشیهایی که خود نیما کشیده بود و کتابها و مجلههای قدیمی و غیره، چشمبسته به اعتبار و اعتمادِ رفاقت، طی صورتبرداری مختصری به او سپردم و بهاجبار، برخلاف خواسته پدرم، همراه با همسرم و تنها فرزندم، گلی، ترک وطن کردم.
این اشتباه باعث سودجوییهای بسیار شد، ازجمله، دادن آثار نیما به غیر، مثل دیوان اشعار طبری به مجید اسدی و «سفرنامه رشت و بارفروش» به علی میرانصاری، کارمند آن زمانِ سازمان اسناد.
در غیاب من، او با چند ناشر دیگر اقدام به چاپ آثار نیما کرد و نام من از روی کتابها برداشته شد و نام مادرش علویه طاهباز را به جای عالیه خانم جایگزین کرد و نام و بیوگرافی خودش را به عنوان گردآورنده آثار نیما مطرح کرد. درواقع از آن مقطع، اشعار بدون نظارت و دخالت من، به شکلی مغلوط چاپ و منتشر شد که تا به امروز هم ادامه دارد. درواقع تا سال ۱۳۶۴ همه چیز با حضور من بود و اگر کتابی منتشر میشد، همانهایی بود که با کمک عالیه خانم بازخوانی شده بود.
پس از رفتن من از ایران، سیروس طاهباز همان کتابهایی را که پیشتر به صورت سلسلهوار منتشر شده بود، با اضافه کردن اشعاری دیگر که خود از روی دستخط خوانده بود، به صورت مجموعه اشعار منتشر کرد. درواقع آنچه امروز شاهد آنیم و آثار به صورت مغلوط و مغشوش به دست دوستداران نیما رسیده است، نطفهاش از آن تاریخ بسته شد.
ترک اجباری وطن، اشتباه جبرانناپذیر من بود، مثل از دست دادن خانه یوش، تنها یادگارم از پدرم که قبل از تبعید، آنجا را هم بازسازی کردم، شیروانی گذاشتم که از برف زمستان در امان بماند. اما آمدند و درها را شکستند و اثاثیه را بردند و بعد به نام میراث فرهنگی تابلو زدند. چه اینکه بر اساس آنچه در ادامه شرح خواهم داد، آنان به تعهد خود عمل نکرده و از این جهت من هم حاضر به اعطای سند آن خانه بدانان نشدم و در حال حاضر آن خانه، غصبی به شمار میرود.
در سال ۷۳ وقتی به ایران آمدم، طی نامهای که رئیس میراث فرهنگی در آن مرا به ایران دعوت کرد تا به ایران بیایم و خانه یوش را واگذاری محضری کنم، من با دریافت نامهای از آقای سیدعطاءالله مهاجرانی و آقای دکتر حسن حبیبی، معاون اول به ایران آمدم که در بازگشت مرا ممنوعالخروج کردند که پس از چند روز سوال و جواب اجازه دادند که بروم. با این همه تا به امروز دلیلش را نفهمیدم.
در آن دوره در دیدار با مدیر وقت میراث فرهنگی و آقای محبعلی و تعدای دیگر، طی جلسات متعدد و نامهنگاریهای متعدد، پذیرفتم و قرار بر این شد خانه یوش را در راستای احداث موزه نیما، در ازای تهیه مسکنی از طرف میراث برای بازگشت و سکونت در وطنم، به آنان بدهم. حتی در نامهای که آقای مهاجرانی برای من نوشتهاند، گفته شد حتی اگر میراث نتوانست، ما منزل را تهیه خواهیم کرد. بر پایه این تعهد و قرار، من کل لوازمی را که پس از تاراج در دست سرایدار باقی مانده بود، طی یک صورتجلسه به نمایندگان میراث فرهنگی تحویل دادم؛ همان وسایلی که امروز میتوان در موزه آنها را مشاهده کرد.
تنها در این میان و تا جایی که من باخبر هستم، قرآن عهد سلجویی که میراث خانوادگی ما بود و نیما خود آن را صحافی کرده بود، بعد از مدتی ناپدید شد. پس از اعتراض رسانهای من خطاب به ریاست میراث فرهنگی مازندران، همسر ایشان در گفتوگویی اعلام کرد که ما آن قرآن را در مخزن نگه داشتهایم. سوای آنکه برای اثبات این مدعا چرا عکسی از آن قرآن و مخزن منتشر نمیکنند، اگر بنا بود آن قرآن در مخزن نگه داشته شود، من خودم صندوق و مخزنی داشتم، اما مسئله بر سر ارائه آن در موزه بود تا مردم بتوانند آن را ببینند. در همین راستا پیگیریهای بسیاری کردهام و آقای حداد عادل و مسجدجامعی پیگیر هستند تا بدانیم قرآن خطی زمان سلجوقیان سنه ۱۰۶۵ متعلق به مادرِ عالیه خانم که از او به دختر بزرگش به ارث رسیده است، کجاست.
درواقع آنان خانه پدریام را در یوش غصب کردند و به صداقت و پاکی نیمای بزرگ قسم میخورم من هیچ پولی از فرهنگستان زبان و ادب فارسی نگرفتهام و هرگز آثار پدرم را نفروختم. مگر دیوانهام که آثار پدرم را به دست آنها بدهم و بعد هم بگویم که هیچ حق و حقوقی نسبت به آنها ندارم؟! در همینباره مایلم به نامهای اشاره کنم که آن را درست و واقعی نمیدانم. نامهای در ابتدای یکی از چاپهای مجموعه اشعار منتشرشده توسط نشر نگاه آمده که بر اساس آن، من همه آثار پدرم را در ازای پول به فرهنگستان فروختهام، و نهتنها فروختهام که همچنین حق انتشار و بهرهبرداری و همه حقوق مادی و معنویاش را هم به آنان بخشیدهام. جالب اینجاست این نامه اگر از سوی من و خطاب به فرهنگستان نوشته و امضا شده، در دست آقای طاهباز و انتشارات چه میکند؟ مسئله این است که این نامه فرضی اگر خصوصی و در دفتر دبیر وقت فرهنگستان بوده، چرا و به چه دلیل و چطور به دست آن ناشر رسیده است؟
برای آنکه همگان بدانند، من هیچ شعر، داستان و نمایشنامه و حتی یک برگ را که قابل خواندن و انتشار بوده، نه به فرهنگستان و نه به هیچ نهاد دیگری نسپردهام. همان وقتی که در سال ۱۳۷۳ برای بزرگداشت نیما به ایران آمدم، همراه با اقلامی که برای موزه یوش قرار شد که به میراث فرهنگی بسپارم، مقداری از برگههای ناخوانا و غیرقابل انتشار را که اغلب بیدخورده و رو به اضمحلال و نابودی بود، به میراث سپردم، چراکه گفتند ما امکانی داریم که از اینها محافظت کنیم و حفظش کنیم. بااینحال، همه آنها تنها برگههایی ناخوانا و غیرقابل بازخوانی بود که اسناد و نامههایش موجود است.
در آن زمان رئیس فرهنگستان زبان و ادب فارسی، آقای دکتر حبیبی بود. او توسط آقای مهاجرانی از من خواست تا ملاقاتی با هم داشته باشیم و در این دیدار خواستار این شد که دستنوشتههای نیمای بزرگ را که به میراث دادهام، به فرهنگستان انتقال بدهم. چون معتقد بودند که کار میراث کوزه و سفال جمع کردن است، نه شعر و کتاب. مدیر فرهنگستان به من قول داد و گفت که ما از این آثار میکروفیلم تهیه میکنیم، برای اینکه سالمتر میماند.
با این درخواست موافقت کردم و طی نامهنگاریهایی که بین خودشان رخ داد و نامههایش بهقطع یقین در میراث موجود است که من هیچ دخالتی در آن نداشتم، قرار بر این شد که این آثار به طور موقت به فرهنگستان زبان و ادب فارسی منتقل شود. اگر دیگر نوشتهها و آثاری امروز در دست فرهنگستان یا مرکز اسناد یا هر نهاد دیگری است، هیچکدامشان از سوی من داده نشده و آقای سیروس طاهباز به صورت غیرقانونی آنها را به این نهادها سپرده است.
چه اینکه مگر او وارث و صاحب این دستنوشتهها بود و مگر میشود آنچه را که امانت است، به جای دیگر سپرد؟! در مقدمه دو سفرنامه رشت و بارفروش که توسط سازمان اسناد منتشر شده، نگاه کنید؛ آقای میرانصاری نوشته که این دو سفرنامه را آقای طاهباز به او داده است. چگونه میشود چیزی را که امانت است، به دیگری فروخت، یا اهدا کرد، یا امانت داد؟!
در حال حاضر مشغول بازخوانی و چاپ و انتشار همه آثار نیما هستم و همچنین پیگیری حقوقی میراث ارزشمند نیما. بر پایه صورتجلسهای که موجود است و بر طبق آن، دستنوشتهها و آثار نقاشی و مجسمه در نزد آقای طاهباز به امانت بوده است. قصد دارم از طریق قانونی و قضایی اقدام کنم. سوای دستنوشتههایی که آن را بازپس نمیدهند، فقط به عنوان نمونه مایلم بدانید، دو تابلو نقاشی محصص که خانواده آقای طاهباز در کمال تعجب به عنوان «مجموعه خصوصی طاهباز» در کتابهای گوناگون از آن نام میبرند، جزء همان آثاری است که در دست آنان به امانت سپرده بودم.
با این همه، باید بگویم هنوز آثار منتشرنشدهای از نیمای بزرگ شامل شعر نیمایی و کلاسیک، مقالات فنی و نمایشنامه و داستان در دست من است که قرار است به صورت مدون در انتشارات رشدیه، تحت عنوان «دفترهای نیما» منتشر شود. دفتر نخست که آثار منثور نیما را در برداشت، چندی پیش منتشر شد و بهزودی مجموعه اشعار نیما نیز به صورت صحیح و درست در دسترس دوستداران و علاقهمندان قرار میگیرد. امید که بتوانم روزی در وطن خودم باشم و در چشماندازهای سرسبز یوش، چراکه دلم برای نیمای بزرگ و عالیه خانم تنگ است…
تو را من چشم در راهم.
نویسنده: سهیلا عابدینی
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۸۶