بهروز وثوقی چشم به راه سرزمینش دارد
زمانی که بهروز وثوقی از ایران رفت و دیگر نشد که برگردد، من و بسیاری از همنسلان من هنوز متولد نشده بودیم
نوشتن و گفتن از بهروز وثوقی هم سخت است هم آسان؛ سخت است از این بابت که او از ما دور است و بغضهای پیاپی از ندیدن و نشنیدن و نبودن او کار را دشوار میکند و آسان است از این جهت که او با همه دلشکستگی از نبودنش در وطن، لبخندی قوی روی لب دارد و با صدایی پرطنین اجازه شکستن به خودش و تو را نمیدهد.
زمانی که بهروز وثوقی از ایران رفت و دیگر نشد که برگردد، من و بسیاری از همنسلان من هنوز متولد نشده بودیم. بااینحال در این سالها من و بسیاری از همنسلانم بسیار از او حرف زدیم و طرح و تصویرش را کشیدیم و کلیپ و ویدیو برایش ساختیم و در شعر و ترانه او را سرودیم و آرزوی بازگشتش را کردیم. ما نسلی بودیم که بهروز وثوقی را در عکسی قابشده روی طاقچه خانه پدربزرگمان دیدیم، یا دیالوگهایش را از عمو و دایی بزرگ شنیدیم، یا حسرت نبودنش را از پدر و مادر شنیدیم.
همه اینها طوری بود که انگار هست، انگار همینجاست، انگار هر لحظه ممکن است برگردد و چمدانش را بگذارد زمین. همیشه صدای آمدن او توی گوش ما بود و هست. شاید حالا دیگر وقت آن رسیده، برای من و همنسلان من وقتش رسیده، که از حسرت و یاد ایام بگذریم و مطالبهگر شویم که آقای ایکس که ردای شکلاتی داشتی، چرا بهروز این همه سال از اینجا دور بود؟ آقای ایگرگ که به میدان آمدی و روبان سبز به مچ میلیونها جوان بستی، چرا بهروز به مملکت خودش راه نداشت؟ ما اینها را از شماها میپرسیم، نه از کسانی که تکلیفشان بر ما و بر خودشان روشن است. از بهروز و سرنوشتش در وطن میپرسیم، چون او هم از ما بود و هست.
بهروز وثوقی شناسنامه ایرانی دارد
بهروز وثوقی هنوز شناسنامه ایرانی دارد، چرا با او این کار را کردید و میکنید؟ ما از او و سرنوشتش در وطن میپرسیم، چون او هم از ما بود و هست، چون ما هم ممکن است به آن سرنوشت مبتلا شویم که بسیاری از ما مبتلا شده. مگر میشود دورتادور جغرافیای این سرزمین را دیوار و دروازه بگذارید و از هر که خوشتان آمد، راهش بدهید و از هر که خوشتان نیامد، راه را بر او ببندید؟ شما سالها این کار را کردید و هنوز هم بچههای شما که جای شما نشستهاند، همین کار را میکنند، ولی ما دیگر تسلیم شما نیستیم. ما حالا پرسشگریم که چرا چند دهه یک هنرمند را از بودن در وطنش محروم کردید؟ سکوت شما یا هر جواب راست و دروغ شما به این پرسش بزرگ را از اینجا تا هر جای جهان میشنوند، چون در هیچ جای جهان با هنرمندانشان این کار را نمیکنند.
… و اما به عنوان یک خبرنگار، بر اساس تجاربی که داشتم، میتوانم به یقین بگویم که گفتوگو با بهروز وثوقی یکی از شریفترین و عزیزترین کارها در این حوزه است. او با اینکه خودش را بازنشسته میداند، ولی همچنان حرفهای است و کارش را خوب بلد است. دفعه اول که با او گفتوگو کردم، صدای نفسهایش از فاصله دور طوری بود که آدم را زمینگیر میکرد؛ اینکه چرا چنین هنرمندی با چنین حسرتی از دوری وطن باید در غربت باشد. هیچ دلیلی برای این همه سال نبودن، دلیل درستی نخواهد بود.
بهروز وثوقی سوالها را با دقت و با حوصله جواب میدهد، کاری به دیگران ندارد، حسرت و اندوهش گریبان تو را نمیگیرد. او کاری با کسی ندارد. او فقط عاشق وطنش، عاشق مردم وطنش است. او میگوید همه صداهای ایران توی گوشمه، همانطور که صدای او توی گوش ما بوده و هست.
دفعه سوم که با او گفتوگو کردم، قرار شد مجله را برایش پست کنم به آدرس دوستی که به دستش برساند. مجلهها را برایش پست کردم. وقتی پیگیر شدم، گفت رسیده. همه هم سالم هستند، هیچکدام پاره نشدهاند. با خودم فکر کردم چه میکشد بهروز که اینها را با خودش فکر میکند. بعد پرسیدم عکسها، عکسها را دیدید آقای وثوقی؟ گفت نه، عکسی نبود. عکسهایی که روی جلد مجله بودند، از بزرگمهر حسینپور و مرتضی آذرخیل برایش پست کرده بودم، چون خوشش آمده بود و خواسته بود برایش همراه مجله بفرستم و فرستاده بودم. گفتم عکس بچههای طراح مجله که تصویر شما را طراحی کرده بودند. گفت نه، هیچ عکسی داخل پاکت نبود، فقط مجلهها بود. با خودم فکر کردم چه میکشیم ما!
قرار شد دوباره پست کنم. دوباره عکسها را چاپ کردم و رفتم به پست بینالملل، شعبه اصلی، دور میدان ولیعصر. به خانمی که سری قبل هم از همان باجه مجلهها را پست کرده بودم، جریان را گفتم. گفت نه، نمیشود. چنین کاری نمیشود که عکسها را از داخل پاکت بردارند. گفتم ببینید، شما هم میدانید که میشود، یعنی شده. الان میخواهم بدانم چه کار کنم که این دفعه عکسها برسد. خانم مسئول باجه، سقف اداره پست بینالملل را نگاه کرد و گفت مدیر رفته جلسه. نیم ساعت، یک ساعت دیگر میآید. از او میپرسم که چه کار کنی. توی چشمهایش که به سقف بود، نگاه کردم و گفتم فقط میخواهم که این چند عکس از چند طراح به دست یک دوست برسد، همین.
یک ساعت گذشت و مدیر پست آمد و او هم گفت نمیشود که بردارند. گفتم برداشتند. حالا چه کار کنم که برندارند! رئیس هم سقف پست بینالملل را نگاه کرد و گفت کاری نمیشود کرد. دوباره پست کن. گفتم اگر دوباره برداشتند، گفت چارهای نیست، دوباره پست کن. من دوباره پست کردم و داخل پاکت یک نامه خطاب به دوست نوشتم که این پاکت حاوی چهار تا عکس است از بهروز وثوقی که اولی را این طراح کار کرده و دومی را آن طراح. مشخصات طراحها را نوشتم که مامور بازبینی یا هر چیزی که اسمش هست، بداند دارم اسم میبرم و نمیشود عکسی کم شود.
بعدش از پشت همان باجه که ایستاده بودم، یک نامه هم به ماموری که نمیشناختم، نوشتم و داخل پاکت گذاشتم که: «مامور عزیز، کارشناس گرامی، برای بار دوم در این پاکت تعدادی عکس برای دوستی ارسال میکنم. خواهش میکنم اگر از طرحها خوشتان آمد، آنها را برندارید. کسی چشمانتظار آنهاست. از حسنسلیقه شما سپاسگزارم. از هنردوستی شما ممنونم، ولی خواهش میکنم به احترام هنر اجازه بدهید این طرحها که اثر هنرمندان جوانی است، به دست صاحبش برسد. سپاسگزارم.»
از پاکت عکس گرفتم، از نامهها عکس گرفتم، از خودم با پاکت و طرحها و نامهها در پشت باجه عکس گرفتم و کار را پست کردم. الان که اینها را مینویسم، هنوز آن پاکت به دست بهروز وثوقی نرسیده. از آن موعد معمولی که اداره پست بینالملل گفته بودند، زمان زیادی گذشته و هیچ پاکت پستی به دست صاحبش نرسیده. با خودم مدام میگویم چه میکشیم ما!
با تمام این احوالات بهروز وثوقی با صبری که سالیان سال داشته، هنوز چشمش به راه سرزمینش است و ما هم با همه ممنوعیتها که همگی بیجا و غیرمنطقی است، از او و کارهایش حرف میزنیم. به مناسبت تولدش در بیستم اسفند این پوشه تولد مبارک را با گپی با احمدرضا احمدی، دوست دیرینهاش، و همراهی دوستان تصویرگر باز کردیم. دوستان طراحی که بیشترشان وقتی به دنیا آمدند، بهروز از ایران رفته بود، ولی آنها با عشق و علاقه طرحها از او خلق کردند. همگی با هم میگوییم: «تولدت مبارک.»
نویسنده: سهیلا عابدینی
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۹۹