داستان کوتاه «برادر» – اثر روبرت صافاریان
مثل ۲۰ سال پیش، باز راه را گم کردهام. تعجبی ندارد، در تمام عمرم چهار، پنج بار بیشتر به این قبرستان نیامدهام، به دروازه دولاب
مثل ۲۰ سال پیش، باز راه را گم کردهام. تعجبی ندارد، در تمام عمرم چهار، پنج بار بیشتر به این قبرستان نیامدهام، به دروازه دولاب، قبرستان متروکه ارامنه در تهران. تا میدان فوزیهاش را بلدم، اما بعدش را هر بار اشتباهی میروم. ۲۰ سال پیش هم قبرستان متروکه بود. البته دفتری و نگهبانی هست و اگر کاری داشته باشی ــ و البته ارمنی باشی ــ در را برایت باز میکند به امید انعامی، که اشکالی ندارد و بههرحال کارَت راه میافتد. آن روز هم در یک روز گرم تابستانی بالاخره وقتی با چند بار آدرس پرسیدن و اشتباهی رفتن و برگشتن، رسیدیم به میدانِ چهارگوشی که درِ قبرستان به آن باز میشد، مرد میانسالی با لباسهای نهچندان تمیز در را برایمان باز کرد.
پدرم برادری داشت که ما هرگز ندیده بودیم، پیش از به دنیا آمدن ما مرده بود. گمانم یکی دو سالی بزرگتر از پدرم بود. مادرم هم ندیده بودش. چطور در جوانی مرده بود، نمیدانستیم. پدرم هم زیاد دربارهاش حرف نمیزد. همینطور دو تا عموهای دیگرم که دورهای هم با هم زندگی میکردیم. یادم هست از این برادر مرحوم عکسی هم دیدهام؛ عکس جمعی سه یا چهارنفرهای. جوانی را یادم هست با موهای کوتاه در عکسی رنگورورفته با کت کهنه با لبخند محوی بر لب.
حالا که پدرم تصمیم قطعی گرفته بود از ایران برود، برای آخرین بار میخواست قبر برادرش را ببیند. جالب است به دیدن قبر پدر و مادرش که آنها هم در تهران در قبرستان دیگری مدفون بودند، نرفت، آمد قبر برادری را ببیند که این همه سال یک بار هم به دیدنش نیامده بود. میگفت به یاد دارد که در انتهای قبرستان زیر دیوار جنوبی دفن شده است. قبرهای انتهای باغ را گشتیم. خیلی از قبرها اصلا نوشتهای نداشتند. در میان قبرهای دارای نام و نشان هم کسی را با نام خانوادگی پدرم نیافتیم. میگفت سامسون صداش میکردند، اما ممکن است اسم شناسنامهایاش چیز دیگری بوده باشد.
رفتیم سراغ مرد نگهبان. راهنماییمان کرد به اتاق کوچک نیمهتاریکی در گوشه قبرستان. دفتر کهنهای از زیر میز درآورد و مدتی ورق زد. آخرش گفت کسی را به این اسم نداریم. پدرم مطمئن بود برادرش در همین قبرستان دفن شده است. نگهبان پرسید آخرین بار کی آمدید سر قبرش. پدرم یادش نمیآمد. احتمالاً بعد از به خاک سپردنش کسی سر قبرش نیامده بود. مادرش ــ مادربزرگم ــ که چند سال پیش مرده بود، چی؟ یادم نمیآمد او هم به دروازه دولاب رفته باشد. پدرم باز گفت شاید اسم شناسنامهایاش چیز دیگری بوده است. قدیمها چیز عادی بود که شناسنامه قوم و خویشی را که مرده بود، برای بچه دیگری نگه دارند. ممکن بود. اما حالا که خبری نبود.
با پدرم که حالا آشفتهحال بود، دوباره رفتیم ته قبرستان و باز میان قبرها گشتیم. سنگقبرهای ردیف بعدی را هم همه را خواندم. گاهی پدرم سنگی میدید که به نظرش آشنا میآمد و صدام میکرد که بیا ببین این چی نوشته. میخواندم. همهاش اسمهای دیگر و فامیلهای دیگر. ترسیدم از او بپرسم چطور این همه سال سراغ برادرش نیامده. نخواستم بپرسم اصلا چطور کشته شده یا مرده؟ تصادف کرده؟ مریض شده؟ خودم چطور این همه سال راجع به این عموی ندیده چیزی نپرسیده بودم. برادری که این همه سال برادرها هیچ یادش نکرده بودند و دربارهاش برای بچههایشان چیزی تعریف نکرده بودند. و حالا قبرش هم نبود.
اما چرا پدرم چند روز مانده به ترک این خاک برای همیشه یاد برادر زیر خاکش افتاده بود؟
اینها داستان ۲۰ سال پیش است. پدر خودش چند سال پیش از دنیا رفت و در قبرستانی در گلندل کالیفرنیا، دور از این خاک، آرمیده است. و من مدتی است هوس کردهام سر از راز این برادر ــ عموی ندیدهام ــ دربیاورم.
میرسم به میدانی جلوی قبرستان. بهار است و آفتاب هنوز زیاد بالا نیامده و هوا خنک است. میدان هم تروتمیزتر و مرتبتر است. در میزنم. پسر جوانی در را باز میکند. نگهبان هم مرتبتر است و اتاقش روشنتر و منظمتر. به جای دفتر پارهپوره ۲۰ سال پیش حالا کامپیوتری روی میزش است. نام خانوادگیام را جستوجو میکند و میگوید همچین اسمی در فهرستش نیست. بعد توضیح میدهد که کلی قبرهای بدون اسم هست. قبرهایی که صاحبانشان نیامدهاند سنگی روی آنها بیندازند و اسم و نشانی مرحوم را بنویسند. همینطور توضیح میدهد که قرار است در قبرستان به روی بازدیدکنندگان باز بشود، چون گروهی از شاعرها و هنرمندها و چهرههای سیاسی و اجتماعی ارمنیهای ایران در این قبرستان دفن شدهاند و یک عده برای دیدن قبر آنها میآیند. میخواهد این قبرها را نشانم بدهد که میگویم نمیخواهم و اجازه میگیرم به ته باغ بروم و یک بار دیگر نوشتههای روی سنگقبرها را بخوانم.
ته باغ، زمین در فاصله میان قبرها و کنار سنگها سبز شده است. هوا برعکس آن روز گرم تابستانیِ ۲۰ سال پیش، دلنشین است و باد خنکی میوزد. آن تصویر جهنمی و سوزان از ذهنم میگریزد. ردیف اول را میگیرم و از کنار قبرها میروم. نصف بیشتر قبرها اسم ندارند. سنگهای نتراشیده و بیقواره رویشان افتاده است، بدون هیچ عکسی و هیچ نوشتهای. از یک نظر اینها قشنگترند. طبیعیترند. چه کسی اهمیت میدهد زیر این سنگها چه کسی خوابیده. آنها که احتمالا اهمیت میدادند ــ مثل پدرم ــ خودشان الان زیر خاکاند آن طرف اقیانوسها.
این پرسش اما رهایم نمیکند که عمویم ــ عموی ندیدهام ــ چطور مرده؟ چرا مرده؟ نقش پدرم در این میان چه بوده؟ چرا پدرم این همه سال سر قبر برادرش نیامده. یا آمده و به ما نگفته. به نگهبان قدیمی گفت که بعد از دفن برادرش دیگر سر قبر نیامده. عموهایم چی؟ آنها چرا سر قبر برادرشان نیامدهاند. اصلا چرا در خانه کسی راجع به این برادر زیاد حرفی نمیزده؟ حتی پدربزرگم که خیلی زود مرد، او که تا وقتی زنده بود، آنقدر از زندگیشان در روستا برایم نقل میگفت. او هم راجع به این فرزندش هیچی نگفته. یا گفته و من یادم نیست؟ آیا عمو سامسون زودتر از پدرم به شهر آمده بوده است؟ آیا وقتی پدرم به شهر آمده، برادرش را میدیده؟ شاید با هم یک جا زندگی میکردند. شاید با هم یک جا کار میکردند. در همان قنادی که پدرم درش شاگردی میکرد. مریض شده؟ در کارهای خلاف افتاده، دعوا کرده و چاقو خورده؟
به ردیف قبرهایی که نصف بیشترشان اسم و رسمی ندارند، نگاه میکنم. باد ملایمی میوزد و سبزیهای میان قبرها را تکان میدهد. آرامش غریبی حکمفرماست. نه پرسشی، نه اضطرابی. آرامش و آرامش. این سوی اقیانوس و آن سوی اقیانوس.
نویسنده: روبرت صافاریان
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۹۹