برسد به دست نوجوانیام – بخش دوم
این پرونده را باز کردیم به یاد نوجوانیمان، برای نوجوانهایی که برای خواستههایشان به پا خاستند، برای نوجوانهایی که از دست دادیم
این پرونده را باز کردیم به یاد نوجوانیمان، برای نوجوانهایی که برای خواستههایشان به پا خاستند، برای نوجوانهایی که از دست دادیم، برای نوجوانهایی که… در پرونده ما جای زنان نویسنده سبز است و حقشان محفوظ که برای نوجوانیشان نامه بنویسند. برای این شماره نامههایشان نرسید و ما فقط نامههای آقایان را دریافت کردیم و به نوجوانیشان پُست کردیم در دهههای مختلف در ایران.
از شغل و عشق و سیاست
برسد به دست نوجوانیام در نیمه دوم دهه ۴۰ تا نیمه اول دهه ۵۰
امضا: بهروز گرانپایه
سلام، نوجوانی عزیز و دوستداشتنیام
پس از بارها گفتوگو و مکاشفه نهفته و ناگفتهای که با تو داشتم، اینبار مناسبتر دیدم نامهای مکتوب برایت بنویسم. عزیزی، چراکه تو ریشه و پیشینه منی، خاطره و حافظه منی، وجوهی از هویت مرا شکل دادهای و شخصیت من از همان ایام و با تو ساخته شده. چگونه میتوانم تو را نادیده بگیرم و به فراموشی بسپارم که بی تو فردی آشفته و پریشان میشدم که فکر و ذکرش از هم گسیخته است و مدام به رنگی درمیآید. و دوستداشتنی هستی، به این دلیل که از تو راضیام.
از تجربهها و دغدغههایی که داشتی و من آنها را پی گرفتم، خرسندم و احساس خوبی دارم. نه اینکه همه چیز بر وفق مراد بوده و با سختیها و تلخیها همراه نشده، نه! بلکه از این جهت که از دل همه حوادث تلخ و شیرینش و از درون شرایط نابهسامان و غیرمعمولی که ممکن است داشته، توانستهام مسیر مناسبی را طی کنم و به آن مفتخر باشم. نوجوانی ما یا به نیکی گذشته و شخصیت کنونی ما را ساخته، یا به گونهای بوده که خاطرهاش ما را آزار میدهد. مهم این است که ببینیم ما نسبت به خوبیها و بدیهای آن ایام چگونه جهتگیری کردهایم، و الان کجا ایستادهایم.
نوجوانی دوران آشنایی اولیه با چیزهایی است که در کودکی کمتر مطرح است، دوران ایدهها و آرمانها و آرزوهاست، تجربه کردن است و طبیعی است که با احساس و عاطفه و البته با میزانی از خامی و خیالپردازی توام باشد. شاید انطباق آنچه اکنون هستیم، با تصورات و آرزوهایی که در نوجوانی داشتهایم، بتواند ملاک و معیاری برای سنجش میزان رضایتمان از دوران نوجوانی قرار گیرد. به عبارت دیگر، اینکه پنداشتهای دوران نوجوانی ما چه بازتابی در آینده ما داشته است و به چه موفقیتها و شکستهایی راه برده، بیآنکه دچار خودفریبی شده باشیم، تعیینکننده رضایت از نوجوانی میتواند باشد.
در مورد من یا تو، بد نیست در سه قلمرو شغل و عشق و سیاست مرور کنیم که قضیه از چه قرار بود و چگونه پیش رفت، تو چه میخواستی و من چه شدم.
در زمینه شغل؛ خُب تو میخواستی همزمان مهندس راهوساختمان و فیلمساز شوی. اما مسیر متفاوتی طی شد. آرزوی شغلی نوجوانان معمولا تحت تاثیر شغل پدر و مادر یا آشنایان نزدیک است. اینکه میخواستی مهندس شوی، احتمالاً ناشی از حضور در محیط کاری پدر بود. او حسابدار یک شرکت راهوساختمان بود و تو در تابستانها برای حضور و غیاب روزانه کارکنان و نیز کمک به پسران کارفرما که درسهای تجدیدشده را در شهریور امتحان دهند، همراه پدر به محل کارش میرفتی.
اما میبینی که حالا من روزنامهنگار شدم، یا پژوهشگر اجتماعی و مثلا نویسنده یا فیلمساز هم نشدم. هرچند عشق آن ایام تو سینما بود. همان ایام نمایشنامه رادیویی هم نوشتی و در استان فارس اول شدی و نمایشنامهات در رادیو شیراز هم اجرا شد. بعدها فیلمنامه هم نوشتی، اما فیلمی ساخته نشد و تو یا من فیلمساز نشدم.
الان من ناراحت نیستم که مهندس و فیلمساز نشدم و به آرزوی شغلیام نرسیدم. خب، روزنامهنگار و پژوهشگر شدم. مشاغلی که جذابیت، اهمیت، و تاثیرات اجتماعی خودشان را دارند. ناراحت نیستم، چون به نظرم شغل هم اگر در پرتو آرزوها و آرمانهای متعالی انسانی نگریسته شود، همه آنها شریف و مفیدند.
در زمینه عاشقی؛ اگر نوجوانی را دوره تینایجری بدانیم، تو در این ایام عاشق نشدی. هر چه بود، چه در دوره دبیرستان، یا سالهای اول و دوم دانشگاه، تصورات و خیالهای یکطرفه درونی بود، یا هیجانهای دوران بلوغ، حتی اگر بتوان در چشمانداز، مصداقی برای آن برشمرد. خوبی تو آن بود که در نوجوانی روحیهای که امروزه به آن «عشق سیّال» میگویند، نداشتی، چون این دیگر عشق نیست، لذتهای زودگذر است.
بههرحال، تو نمیدانستی من کی و کجا عاشق میشوم. من در سالهای نخست جوانی عاشق شدم، با این دیدگاه که «عشق اگر عشق است، پایانیاش نیست»، یا به گفته سعدی «عشق را آغاز هست انجام نیست». و این را هم نمیدانستی که روزی در ۶۰ سالگی خواهم سرود: «به عاشقی همیشه بیستوپنج سالهام».
در زمینه سیاست؛ نخست بگویم که جهان امروز نسبت به دوران نوجوانی تو بسیار متفاوت است. خیلی چیزها تغییر کرده. ابزار و وسایل جدیدی آمده که آن روزها نبود. به همین دلیل، موقعیت و رابطه افراد با امور مختلف با گذشته بسیار فرق دارد. سن آشنایی با مقوله سیاست پایین آمده و سطح دانش و اطلاعات نوجوانان بالاتر از دوران توست. در مورد نحوه آشنایی تو با موضوعات سیاسی، به یک عامل خاص نمیتوانم اشاره کنم. ولی هفت ساله بودی و در کوچه مشغول بازی که یک روز برادرت و دوستانش هیجانزده از راه رسیدند و از درگیریهای خیابانی مردم و آجانها و سربازها در مناطق مرکزی شهر خبر دادند. آن روز را خوب یادم است، ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲ بود.
حضور در محفل صبحهای جمعه در منزل یکی از دوستانِ برادرت و برنامه کتابخوانی و سرگرمی، تو را بیشتر با کتاب و اموری که باید آهسته و پنهانی درباره آنها صحبت کرد، آشنا ساخت. گوش کردن به اخبار بیبیسی و گاهی موج رادیویی نهضت روحانیت که از عراق پخش میشد، بهتدریج تو را هم سیاسی کرد. و چنانچه اسناد نشان میداد، با دادن کتاب «قاسطین، ناکثین، مارقین» شریعتی در ماههای اولی که به دانشگاه شیراز رفتی، به دوستی از دوران دبیرستان که با او همکلاس شده بودی، پروندهای در ساواک برایت گشوده شد و دو سال بعدش دستگیر و به اتهام توهین به شخص اول مملکت و اقدام علیه امنیت ملی کشور به چهار سال حبس محکوم شدی.
اینها را اشاره کردم تا بگویم که از سیاسی شدنت هم در نوجوانی شادمان و دلخوشم، چون باعث شد من هم در ادامه آن مسیر خیلی چیزها را یاد بگیرم و با فضایی جذاب و در عین حال پرمخاطره آشنا شوم. فضایی که با واقعیتهای سخت روبهرو است و جایی برای رویاپردازی و خیالپروری نیست. این دغدغه که در کشور چه کسانی و چگونه حکومت میکنند، وظیفه هر شهروندی است که نسبت به سرنوشت مردم و کشورش حساس، علاقهمند و پیگیر باشد. اینکه باید به دنبال تحقق آزادی و برابری در جامعه بود تا کشور توسعه پیدا کند، اینکه همه باید در ساختن کشور مشارکت داشته باشند، اینکه رسیدن به آزادی هزینه دارد… و مهمتر از همه اینکه یاد گرفتم موفقیت در عرصه سیاست الزاماتی دارد که بیتوجهی به آنها فرد را به ورطه نومیدی و انفعال، یا سردرگمی و شکست سوق میدهد.
بههرحال، آدم خوب است هویتی پویا و شخصیتی سیّال داشته باشد، به شرطی که بر اصولی مشخص استوار باشد. پویاییِ هویتی در ژرفا و گستره آن که رخ دهد، صورت تازه و نو پیدا میکند و تو را از جمود و تعصب و عقبماندگی، رها و انسانِ زمانه خویش میسازد. انسانی که خودآگاه، بههنگام و آزاد و مستقل است.
امروز من اینجا هستم در ادامه تو. چیزهایی دارم که از توست و چیزهایی بعد از تو پیدا کردهام. من هنوز مواقعی همان احساس تو را دارم، مثل تو فکر میکنم و مثل تو رفتار میکنم. راستش تو را در خودم حس میکنم، چراکه هنوز از من جدا نشدهای. اما اکنون چیزهایی دارم که در زمان تو نداشتم.
خب، فرصت کم است، نامه را همینجا به پایان میبرم و تا تماسی دیگر، تو را در تاملات پایانناپذیرت تنها میگذارم.
وقتی خیلی حساس بودم
برسد به دست نوجوانیام در دهه ۶۰
امضا: افشین امیرشاهی
برای نوجوانی خودم در سالهای دور؛ هر چند همین الان و در لحظه به نظرم رسید که اصلا دور نیست. انگار همین دیروز بود. همان سالهایی که همه چیز شور و حال دیگری داشت. ملغمهای بود از شور و نشاط، هیجان و غلیان، طمع و امید، عشق و دوستی، قهر و غضب.
روزهایی که عقل کل بودی. یک همهچیزدان کامل و ایرادگیر همیشگی. انگار تمام علم دنیا ناگهان بر تو نازل شده باشد. پس با بزرگترهای فامیل مشاجره میکردی و جهانبینیشان را به چالش میکشیدی. شده بودی باتجربهترین فرد عالم هستی. همه مسائل را از دریچه چشم خودت میدیدی. درعینحال نه نگران آینده بودی و نه درگیر مشکلات زندگی. از هیچ چیزی ترس نداشتی. در لحظه زندگی میکردی و خوش بودی.
سرخوشیهای ساده و مناسب سن و سال نوجوانی. پرسه زدن در خیابان پس از تعطیلی زنگ آخر مدرسه، فوتبال با بچههای محل در کوچه و مارادونا شدن وقتی دختر همسایه وسط بازی فوتبال از خانه بیرون میآمد تا از کنار ما عبور کند، دعوا با همسنوسالها سر بدیهیترین اتفاقات، درس خواندن گروهی بدون اینکه حتی یک صفحه را هم بتوانیم ورق بزنیم، مشاجره درباره تیم و بازیکن فوتبال مورد علاقه، داستانسرایی و خاطرهبازی درباره موضوعهای مختلف، باز کردن سفره دلت پیش دوستهایی که منتظر بودی آنها هم رازشان را به تو بگویند، و این راز چه بود؟ از کدام دختر محل بیشتر خوششان میآید.
عشقهای پاک بچگی که فقط به نگاه کردن خلاصه میشد و بس. اگر یکی از بچهها به یکی از دخترها نگاه میکرد، میگفتیم این دختر زید فلانی است. او هم میگفت نمیدانستم، خوب شد گفتی، و دیگر چشمی دنبالش نمیکرد. در همین مرحله همه چیز تمام میشد.
انگار همین دیروز بود. روزهای طولانی پشت نیمکت مدرسه و گوش ندادن به هر چیزی که معلم میگوید. غوطهور شدن در عالم خیال درحالیکه چشمت به تخته سیاه است و دهان معلمی که صدایش را نمیشنیدی. اما مدرسه تاثیر خودش را میگذاشت. هر روز در مراسم صبحگاهی یا برنامههای خاص پرورشی و همچنین زنگ دینی توصیههایی میشد که تاثیر خودش را روی بچههای همهچیزدان آن روزها میگذاشت.
معلم دینی میگفت اگر در حال سرخ کردن کشمش باشید و فقط یکی از این کشمشها بترکد، تمام کشمشها نجس میشود و نمیتوانید آن غذا را بخورید. و مادری که میخواست عدسپلو درست کند و من بالای سر او با دقت مثالزدنی مراقبت میکردم که یک وقت کشمشها زیاد سرخ نشوند و ناگهان یکیشان بترکد و خانواده ندانسته غذای حرام بخورد. میگفتم مادر تو اصلا چرا غذای ریسکی درست میکنی؟ خب به جای عدسپلو یک چیز دیگر درست کن که خطر کشمش نداشته باشد.
تاثیر مدرسه فقط به کشمش ختم نمیشد. ماجرا به عطرهای زنانه، موی پیدای نامحرم، وظیفه برادر بزرگتر نسبت به خواهر، مراقبت از نوشیدنیهای پدر و مسائل مختلف هم کشیده شده بود. خوشبختانه این موارد تنها مختص دوران نوجوانی بود و در دوران جوانی مسائل جور دیگری پیش رفت. اما کیست که نداند دوران نوجوانی از ۱۱، ۱۲ سالگی شروع میشود و تا ۱۸، ۱۹ سالگی ادامه دارد. و چه صبری داشتند مادر و پدر.
چاشنی این دوران شده بود قهر و آشتی با مادر و دعوا و مرافعه با پدر. البته که نمک زندگی بود و بهتدریج از بینمکی کشید به بانمکی. شد خاطرات شیرین زندگی. خاطراتی که در سالهای بعد بارها برایمان مرورشان کردند. در میان این خاطرات، دو بار هم اخراج از مدرسه مرور میشود که خود نقلی است مفصل.
اندازه گرفتن قد با یخچال خانه یکی از امور هفتگی و ماهانه آن دوران بود. وقتی تلاش میکردم دستهایم را بالای یخچال بگذارم و فقط نوک انگشتانم به آن بالا میرسید. خیلی زود میتوانستم با یک پرش بلند حتی بالای یخچال را هم نگاه کنم. چند وقت بعد که دیگر کاری به یخچال نداشتم. بهسرعت بزرگ شده بودیم و تغییر میکردیم. هر کسی بعد از چند وقت که ما را میدید، اولین حرفش این بود: چقدر بزرگ شدی، چقدر تغییر کردی، میبینم که ریشهایت هم دارد درمیآید.
اما قطب عالم زندگی، فقط دوستان بودند. بخش مهمی از زندگی شده بود وقت گذراندن همیشگی با دوست. حتی یک روز بدون دوستان کوچه، محل و مدرسه سر نمیشد. رفاقت راحتتر بود. بهسادگی دوست پیدا میکردیم. چون بازی در کوچه رسم آن روزگار بود. در همه شهرها و محلهها، بچهها وقتی از مدرسه که برمیگشتند، چند ساعتی را در کوچه به بازی میگذراندند. دایره ارتباطات گسترده بود. حتی با کسانی که چندین سال از ما بزرگتر بودند و مادر همیشه دغدغهمندی که سوال میکرد این بچه که خیلی بزرگه کیه؟ چرا با شما بازی میکنه؟
دفتر خاطرات ۱۳ سالگی! یک سال تمام خاطرات هر روز، حتما همان شب در دفتری آبیرنگ و بدون خط نوشته میشد. دفتر خاطرات اما فراموش میشود. ۱۲، ۱۳ سال بعد ناگهان یاد دفترچه خاطرات زنده میشود. خاطرات نوجوانی. یک روال همیشگی که در دفتر خاطرات بارها و بارها ثبت شده بود، بسیار به چشم آمد. بیشتر شبها یا مهمان داشتیم، یا مهمان بودیم. بیشترشان هم سرزده و بدون اعلام قبلی بود. زنگ در به صدا درمیآمد و پشت در عمه، عمو، خاله، یا دایی بودند و خانوادهشان. همیشه یک نفر بود که زنگ خانه را بزند. رفتوآمدهایی که بهتدریج تغییر کرد و جای خودش را به دعوت کردن و دعوت شدن داد.
این چند سطر به حساسترین و کلیدیترین دوران زندگی تو برمیگردد. همه چیز از همین دوره شروع شد. سنوسالی با خلق و خویی متغیر و آهنگ رشد جسمی سریع. از همینجا بود که سوال میکردی و قانع نمیشدی، مجموعهای از حسها را تجربه میکردی؛ حس خشم، ترس، نفرت، عصبانیت، عشق، دوستی، حقارت، اضطراب، تعارض و… که در هر دورهای یکی از آنها قویتر میشد. دوره نوجوانی هر چیزی که بود، احتمالا خطرناکترین دوره سنی بود.
سرنوشت مردم دست نصیحتکنندههای بیذوق است
برسد به دست نوجوانیام در دهه ۵۰
امضا: اسماعیل امینی
چطوری اسماعیل، دوست نوجوانم؟ راستی اسم من هم اسماعیل است. من چند روز دیگر ۶۰ ساله میشوم. ببینم اصلا تو حوصله داری حرفهای یک معلم ۶۰ ساله را بشنوی؟
این را میدانم که تو نوجوانی کمحرف هستی. کم حرف میزنی و به جایش بیشتر دوست داری که حرفهای دیگران را بشنوی. خاطرهها و قصهها و شعرهایی را که از زبان دیگران میشنوی، در تنهایی و خلوت خود آنها را تکرار میکنی و گاهی به سلیقه خودت تغییرشان میدهی، غمگینتر یا شادتر از آنچه هستند. بیشتر اما دوست داری که قصهها و شعرها شاد و خندهدار باشند. راستی اسماعیل، خبر داری که من سالهاست که با شعر و قصه و طنز، سرگرم و دلخوش میشوم؟ مثل همین دلخوشی سالهای نوجوانیِ تو که پر است از شعر و قصه و حرفهای خندهدار و شطرنج و تماشای فوتبال.
اسماعیل نوجوان! این را هم برایت بگویم که من هم مثل تو بیشتر از همه چیز، کتاب خواندن را دوست دارم. با آنکه الان دانشآموز نیستم و به آرزوی دور و دراز نوجوانیام رسیدهام و معلم شدهام، هنوز هم درس خواندن و یاد گرفتن را خیلی دوست دارم و با همان خوشخیالیهای سالهای دور، دلم میخواهد چیزهایی را که یاد میگیرم، به دیگران یاد بدهم.
اسماعیل نوجوان! من از دوردست زمان، تو را میبینم که با شوق و علاقه کتاب میخوانی و روزنامه و مجله میخوانی و چیزهایی را یادداشت میکنی و در دنیایی پر از شعر و قصه و شوخی و طنز که برای خودت ساختهای، قدم میزنی تا تلخی روزگار و سیاهی فقر، اشکت را درنیاورد. میروی به مزرعههای اطراف محله و کبوترها و کلاغها و آفتابگردانها را تماشا میکنی و برایشان شعرهایی را که حفظ کردهای، میخوانی، میخندی و اشک میریزی و دلت باز میشود.
اسماعیل! اگر حوصله داری، آن ساز دستساخته خودت را برایم بنواز. همان که با تختهپاره و سیمترمز دوچرخه ساخته بودی و تنها شنونده آهنگهایش خودت بودی و گاهی مادرت هم با حوصله به آهنگهایی که مینواختی، گوش میکرد. غیر از مادر هیچکس آن ساز را جدی نگرفت. بعضیها مسخرهات میکردند و بعضیها هم نصیحت میکردند که به جای ساز زدن، درس بخوان و مشق بنویس.
ببین اسماعیل! ۵۰ سال از آن روزها گذشته و هنوز بسیارند کسانی که ساز را مسخره میکنند و بچهها را نصیحت میکنند که به جای ساز زدن، درس بخوانند.
دوست نوجوانم اسماعیل! دلگیر نشو! این را میدانم که تو خوب درس میخواندی و تمام مشقهایت را مرتب مینوشتی و اصلا عاشق مدرسه بودی و شاگرد اول بودی. آنهایی که نصیحت میکنند، چیزی سرشان نمیشود؛ نه از درس خواندن و نه از ساز زدن. آنها با آنکه چیزی سرشان نمیشود، خیال میکنند که خیلی فهمیدهتر از بقیه مردم هستند، پس وظیفه دارند که دیگران را نصیحت کنند.
راستی اسماعیل! این را هم برایت بگویم که بیشتر وقتها پول و قدرت و کار و سرنوشت مردم دست آن نصیحتکنندههای بیذوق بوده است؛ همانها که خیال میکنند خیلی فهمیدهتر از بقیه مردم هستند، با آنکه چیزی سرشان نمیشود. آنهایی که نه از ساز زدن لذت میبرند، نه از شعر و قصه و طنز، نه از آفتابگردانها و کبوترها، و نه از کتاب و درس، پس بیشتر وقتها اوقاتشان تلخ است و دوست دارند اوقات دیگران را هم تلخ کنند. انگار آنها از اینکه اوقات دیگران را تلخ کنند، لذت میبرند و این چقدر غمانگیز است.
اسماعیل نوجوان! از این سالهای دور برایت دست تکان میدهم و میگویم اگر یکی از آن نصیحتکنندگان پرچانه به تو گفت: درس بخوان تا آینده روشنی داشته باشی، با خونسردی لبخند بزن و به او بگو: تو که آیندهات روشن است، مثل همه نصیحتکنندگان پرچانه و بیذوق، پس کاری به کار دیگران نداشته باش.
بخش اول این یادداشتها (از مسعود بهنود، محمد قاسمزاده، سیامک گلشیری و عباس یاری) را میتوانید در این لینک بخوانید:
سهیلا عابدینی
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۹۵