شهیدی که از شهادتش آگاه بود و محل مزارش را نشان داد


شهیدی که از شهادتش آگاه بود و محل مزارش را نشان داد

همان جایی هم که الان دفن شده، عکس انداخته و گفته بود که مرا اینجا دفن کنید.

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب_ الناز رحمت نژاد: محمدحسن (رسول) خلیلی بیستم آذر ۱۳۶۵ در زمان جنگ تحمیلی در تهران به دنیا آمد.

او دومین فرزند خانواده و بسیار آرام و ساکت بود. سیزده سالگی وارد پایگاه بسیج شد و برای آموزش نظامی به منظریه رفت. به کارهای هیجانی و ورزشهایی مثل جودو، کاراته وکوهنوردی و راپل علاقه‌مند بود. از دیگر علاقه‌مندی هایش خوشنویسی، نقاشی، طراحی و مسافرت بود.

زیارت ائمه اطهار (ع) و مزار شهدا رفتن یکی از برنامه‌های دائمی اش به شمار می‌رفت. رسول هیئتی بود و گاهی اوقات هم شبهای جمعه به بهشت زهرا (س) و حرم حضرت عبدالعظیم (ع) می‌رفت و دعای کمیل می‌خواند.

احترام زیادی برای پدر و مادرش قائل بود و در هر موردی از آنها مشورت می‌گرفت و راهکار می‌خواست. به رعایت حلال و حرام اهمیت زیادی می‌داد و همیشه خمس اموالش را کنار می‌گذاشت. در رابطه با امر به معروف و نهی از منکر هم خیلی فعال بود.

رسول پس از اخذ مدرک دیپلم وارد دانشگاه امام حسین (ع) شد و در رشته مدیریت به تحصیل پرداخت. او مهارت‌های مختلفی در امور نظامی داشت، متخصص درتخریب بود و دوره‌های تاکتیک و جنگ‌های نامنظم را گذرانده بود.

رسول خلیلی در تاریخ ۲۷ آبان ۱۳۹۲ ساعت دو بعد از ظهر درحال پاکسازی یکی از محورهای دشمن در اثر انفجار مین توسط تروریست‌های تکفیری در حلب سوریه به شهادت رسید و پیکر مطهرش در گلزار شهدای بهشت زهرا (س) به خاک سپرده شد.

کتاب رفیق مثل رسول، نوشته شهلا پناهی نگاهی به زندگی و خاطرات شهید مدافع حرم محمدحسن (رسول) خلیلی از دوران کودکی تا روز شهادتش دارد که توسط نشر شهید کاظمی منتشر شده است.‌

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم:

به فرودگاه دمشق که رسیدیم، یکی دو نفر از بچه‌های ایرانی برای استقبال آمده بودند، سریع وسایلمان را تحویل گرفتیم و با ماشین‌هایی که داخل هرکدام دو نفر محافظ بود، به سمت شهر راه افتادیم. محل استقرارمان در حاشیه شهر و درست پشت حرم حضرت زینب (س) بود. همین حسن تصادف، فرصت دست روی سینه گذاشتن و سلام را به ما داد. به مقر که رسیدیم وسایل و کوله‌مان را گوشه سالنی که در اختیارمان گذاشته بودند، ریختیم. هرکس دنبال جایی بود برای چرت زدن. موفق شدیم و همان چند لحظه استراحت، زهر خستگی را از تن همه برد. سربازی وارد سالن شد و گفت: «باید برای توجیه کار به اتاق فرمانده منطقه بیایید». وارد اتاق شدیم و بعد از سلام‌وعلیک کوتاهی با حاج رحمتی، وضعیت فعلی شهر را توجیه و مأموریت هرکدام از ما را ابلاغ کرد. من، محسن و حامد باید به یک موقعیت می‌رفتیم. قبل از اینکه از اتاق خارج شویم، گفت: «حساس‌ترین نقطه را به شما سپردم. تمام سفارت‌خانه‌ها و قسمت زیادی از ساختمان‌های دولتی تخلیه شده و با هر قدم عقب رفتنشون، به دشمن فرصت بازکردن جای پا را دادند. اطراف سفارت را بارها زدند و تهدیدشون برای زدن سفارت خیلی جدی شده، شهر رسماً شکل جنگی پیداکرده و حفظ امنیت سفارتمون؛ یعنی اطاعت از رهبری و حفظ خاک ایران. مطمئن هستم که نفرات را درست انتخاب کردم».

با پدر، مادر و مربی رزمی این شهید مدافع حرم به گفت و گو پرداخته ایم که مشروح آن در ادامه می‌آید؛

رمضانعلی خلیلی پدر شهید محمد حسن (رسول) خلیلی با اشاره به روزهای آخر اسفند، آن روزهایی که رسول سن و سال کمی داشت و راهی مناطق عملیاتی شدند، می‌گوید: چیز زیادی از قبول قطعنامه و پایان جنگ نگذشته بود. رسول سن و سال کمی داشت. روزهای آخر اسفند بود که به سمت مناطق عملیاتی حرکت کردیم. سال تحویل آن جا بودیم. آن موقع برنامه راهیان نور به شکل امروزی نبود. ما به همراه خانواده و نزدیکان با یک اتوبوس به منطقه رفتیم. ما هم مناطق عملیاتی را در خرمشهر، آبادان، شلمچه و… توضیح می‌دادیم، که رسیدیم به فکه، منطقه‌ای که شهید آوینی شهید شده بود. کمی جلوتر از آن مقر تخریب ما بود. اسمش را الوارثین گذاشته بودیم. در زمان جنگ، ما آنجا به رزمندگان آموزش می‌دادیم. آن منطقه را خودمان دقیقاً شبیه یک منطقه جنگی درست کرده بودیم. میدان رزم، میدان تیر، میدان تخریب، معبر و خلاصه همه چیز را مهیا کرده بودیم و به بسیجیان آموزش تخریب می‌دادیم. خصوصیات منطقه را یک به یک می‌گفتیم. در قسمتی از آن منطقه، نزدیک حسینیه برای خودمان قبرهایی ساخته بودیم. به رسول نشان می‌دادم و می‌گفتم: «نگاه کن پسرم، ببین بچه‌ها این قبرها را زمان جنگ آماده کرده بودند. داخل قبرها نماز می‌خواندند و مناجات می‌کردند. ولی حاال این قبرها غریب مانده اند.» بعد از نماز احساس کردم رسول غیبش زده و نیست. با مادرش دنبالش گشتیم که دیدیم رفته داخل یکی از قبرها و به سجده افتاده و چفیه ای روی سرش کشیده؛ گریه می‌کند. آن صحنه برای همیشه در ذهنم ثبت شد.

وی با بیان اینکه محمد حسن حلال و حرام خدا را رعایت می‌کرد، ادامه می‌دهد: به حلال و حرام خدا خیلی اهمیت می‌داد. در استفاده از اموال بیت المال به شدت مراقبت می‌کرد. اهل امر به معروف و نهی از منکر بود. روزی که جنازه اش را آوردند خانه و به داخل اتاقش بردند، دوستان جوانش دور جنازه جمع شده بودند و گریه می‌کردند و می‌گفتند دیگر نیستی که بگویی غیبت نکنیم و تهمت نزنیم. یادم هست آخرین باری که خواست به سوریه برود، آمد صد هزار تومان به من داد گفت: «بابا این خمس مال من است. برایم رد کن. من فرصت نمی‌کنم.» در مراقبت چشم از حرام، رعایت حق الناس و ریزترین مسائل توجه داشت.

به گفته رمضانعلی خلیلی، پسرش از همان کودکی به مسجد و هیأت‌های مذهبی علاقه‌مند بود. خانواده هم تشویقش می‌کردند. حتی شب‌ها زیر باد و باران شدید، رسول و برادرش روح الله را سوار موتور می‌کرد و به هئیت می‌برد. محمدحسن به نماز اول وقت علاقه فراوان داشت و خیلی به آن اهمیت می‌داد. تلاوت قرآنش خوب بود و در هیئت‌ها هم مداحی می‌کرد. شهدا را الگویش قرار داده بود. هر زمان در تلویزیون از دفاع مقدس می‌گفتند و یا وصیتنامه شهدا را می‌خواندند با دقت گوش می‌داد.

خلیلی اضافه می‌کند: پسرم در سن ۱۳ سالگی وارد بسیج شد، اوایل چون سنش کمتر از حداقل مورد نظر بود، قبول نمی‌کردند اما بالاخره رفت و عضو شد. رسول یک بعدی نبود، کوهنوردی می‌رفت، ورزش می‌رفت، دعای ندبه می‌رفت، خلاصه همه فن حریف بود. روزهای پنجشنبه بعد از بهشت زهرا (س) به حرم حضرت عبدالعظیم (ع) می‌رفت و به همراه پسرخاله‌اش تا صبح در آنجا می‌ماند.

همان جایی هم که الان دفن شده، عکس انداخته و گفته بود که مرا اینجا دفن کنید. کسی که واقعاً علم به شهادت دارد جای خودش را برای دفن تعیین کند، مصاحبه کند و بگوید مرا ببرید فلان قطعه بهشت زهرا دفنم کنید و حتی اشاره می‌کند و با خنده می‌گوید نکند در قطعه منافقین دفنم کنید. چند ویژگی روح او را تکمیل کرد اول مطیع ولی امر زمان بود، اطاعت و دفاع از رهبری سر لوحه‌اش بود، در جریان فتنه ۸۸ به مدت یک هفته در خانه پیدایش نشد و آرام و قرار نداشت. در صف انقلابیون علیه فتنه گران به دفاع از نظام در راهپیمایی‌های سال ۸۸ شرکت داشت.

پدر شهید خلیلی در ادامه می‌گوید: رسول از همان دوران بچگی به ولایت و حضرت آقا و دفاع از حریم ولایت خیلی علاقه داشت. کلاس دوم راهنمایی بود و من آن موقع محل کارم تهران بود اما در کرج ساکن بودیم. یک روزی مقام معظم رهبری قرار بود که برای دیدار به کرج بروند و مردم برای استقبال آماده می‌شدند و همه جا را چراغانی کرده بودند. من از سر کار برگشتم و دیدم رسول خانه است. چون شیفت صبح و عصر بود و باید عصر در مدرسه می‌بود. علت را از مادرش جویا شدم و گفت ظاهراً با معلمشان حرفش شده است. سپس از خودش پرسیدم و سوار ماشینش کردم و مدرسه رفتیم. خلاصه پی بردم سر همان علاقه‌ای که به ولایت داشت، با معلمشان دعوایش شده بود. آن روز که حضرت آقا قرار بود تشریف بیاورند کرج، معلم اعتراض می‌کند و می‌گوید ما نمی‌دانیم این حکومت را چطور باور کنیم. از یک طرف می‌گویند اسراف گناه است، از یک طرفم هم شهر را چراغانی کرده‌اند و بروید و ببینید در شهر چه خبر است، تمام چراغ‌ها روشن و اسراف… تا اینجای حرفش می‌رسد پسر من هم بلند می‌شود و دفاع می‌کند و می‌گوید چراغانی که چیزی نیست ما نه تنها باید برای آقا قربانی می‌کنیم بلکه باید جانمان را فدای حضرت آقا کنیم. تا این حرف‌ها را می‌زند معلم دوام نمی‌آورد و می‌گوید خلیلی باز شما حرف زدی؟ اینجا یا جای شماست یا جای من! رسول هم از جای خودش بلند می‌شود و بیرون می‌رود و می‌گوید چون شما استادی من به شما احترام می‌گذارم و من می‌روم

مربی رزمی محمدحسن (رسول) خلیلی ادامه می‌دهد: یک شب رسول من را کنار کشید. آن موقع سیزده ساله بود. گفت آقا مرتضی شما آدم خوبی هستید و من به شما اعتماد دارم. یک چیزی می‌خواهم بگویم، فقط از شما می‌خواهم که به هیچ کس نگویید. تأکید کرد که حتی به پدر و مادرم هم نگویید! به برادرم روح الله هم نگویید! من اول فکر می‌کردم یک کار خطایی کرده یا تقصیری از او سر زده است. گفتم خوب بگو. گفت: «آقا مرتضی شما آدم پاک و مؤمنی هستید، دعایتان هم مستجاب می‌شود، دعا کنید من شهید بشویم.» من همان جا چشمم پر از اشک شد، رفتم پشت چادرها گریه کردم که این بچه در این سن و سال چقدر از امثال ما سبقت گرفته!

مادر این شهید مدافع حرم می‌گوید: محمدحسن وصیتش را ابتدا شفاهاً به من گفت. چون وصیتنامه نوشتن برایش قدری سخت بود. بعد راهنمایی اش کردم. البته شوخی هم با هم داشتیم. گفتم: «این راهی که تو میری خطر داره اگر اتفاقی برات بیفته باید وصیتنامه داشته باشی.» گفت: «من که زبانی همه چیز رو برای شما گفتم.» وقتی آماده رفتن شد، چیزهایی روی کاغذ نوشت و به من داد. شب تا صبح بیدار بود و در حال نوشتن. حتی با پسرخاله اش وصیتنامه تصویری آماده کرده بود. بدهی‌هایش را صاف کرده بود اما راجع به طلب‌هایش چیزی ننوشته بود. بعد از شهادتش از گوشه و کنار می‌شنیدم که چقدر به اطرافیانش کمک کرده و طلب دارد.

در پایان این گفت و گو رمضانعلی خلیلی یادآوری می‌کند: وقتی خبر شهادت پسرم را به من دادند سجده شکر بر جای آوردم. چه عزتی می‌تواند بالاتر از این باشد. عزتی که من اعتقاد دارم ادامه این راه برای ما مهم است. ما همه التماس دعا داریم راه این شهید را حفظ کنیم. در مقابل خانواده‌هایی که چهار شهید دادند ما کاری نکردیم. فیلم‌های ضبط شده‌ای از مادران شهدا وجود دارد. یادم هست یکی از آن‌ها با وجود اینکه سه پسرش شهید شده و یکی مجروح در بیمارستان است، دیگری که سن و سال کمی دارد اصرار برای فرستادنش به جبهه دارد. در مقابل اینها ما کاری نکردیم. ولی خدا را شکر می‌کنیم که خداوند ما را به کشتی نجات راه داد.

دل نوشته شهید محمدحسن (رسول) خلیلی در هجده سالگی

هروقت خاطره شهدا یا بعضی وقت‌ها که تلویزیون تصاویر شهدا و خاطره یا وصیتنامه آنها را پخش می‌کند، حالم یک مقدار تغییر می‌کند. به حال آنها، به عمل آنها، به وقت شناسی آنها و به عبادت آنها غبطه می خورم. دوست دارم مثل شهدا باشم…

خدایا می دانم که کم کاری از من است.

خدایامی دانم که من بی توجه هستم.

خدایا می دانم که من بی همت هستم.

خدایامی دانم که من قلب امام زمان (عج) را رنجانده ام.

اما خود میگویی که به سمت من باز آیید. آمده ام خدا، کمکم کن تا از این جسم دنیوی و فکرهای مادی نجات یابم.

به من هم مثل شهدا، شیوه‌ی گذراندن این دنیای فانی و محل گذر را بیاموز. به من هم معرفت امام زمانم را عنایت فرما. به من هم معرفت اهل بیت (علیهم السلام) را بده. خدایا کمکم کن که تمام وجودم و اعضای بدنم و اعمال من برای تو و رضای تو باشد.

خدایا به من شیوه‌ی نزدیک شدن به بارگاه خودت و گنجینه‌ی معرفت اهل بیت (علیهم السلام) را بیاموز تا بتوانم هم به دیگران کمک کنم و هم خودم را نجات دهم و به نردبان شهادت دست یابم.

اگه یه روز فرشته‌ها بگن چی میخوای از خدا

دستهام باز می‌کنم و میگم با خواهش و دعا

شهادت شهادت همه ی آرزومه

شهادت شهادت رؤیای ناتمومه

خدایا! عاقبت ما را با شهادت ختم به خیر بگردان. ساعت ۱۱:۵۵ دقیقه شب شنبه «جمعه شب» ۲/‏۱۲/‏۱۳۸۳



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته

مرد جوان پسر مورد علاقه مادرزنش را به قتل رساند!