کودکان را غرق «داشتهها» نکنید
منبع خبر /
رسانه کودک /
22-05-1402
نسیم یوسفی، مترجم کتاب «الان وقتشه!» گفت: پیشنهادم به والدین به عنوان یک معلم و مترجم این است که به جبران کودکیِ بامحرومیت خود، آرزوهای دستنیافتهتان و چشم و همچشمی یا زمانی که نمیتوانید برای بچه بگذارید، او را غرق «داشتهها» نکنید؛ بگذارید بیاموزد انسان با آنچه که هست ارزشمند میشود نه با چیزهایی که «دارد».
کتاب کودک «الان وقتشه!» از ادبیات ترکیه جوابی جالب و تعجببرانگیز به این سؤالها دارد. خواندن این کتاب، هم بزرگترها را یک قدم در زندگی به جلو میکشاند و هم برای کودکان در همین کودکیشان مفید است. این اثر را انتشارات میچکا منتشر کرده است. در گفتوگویی با نسیم یوسفی، مترجم آن، «الان وقتشه!» را بررسی کردهایم که در ادامه این مطلب را میخوانید:
- چرا «الان وقتشه!» را ترجمه کردید؟
پیشنهاد بود و پذیرفتم؛ شاید هم چون نسل من تجربه اینچنینی مثل «سینان» شخصیت اصلی این کتاب داشته، حس کردم ترجمه این کتاب به نوعی باعث آگاهیدادن به والدین میشود؛ هرچند تا رسیدن به این آگاهی راه درازی در پیش است.
- تولین کُزیکاوغلو روند مناسبی را برای زندگی شخصیت اصلی داستانش انتخاب کرده است؛ طوریکه با خود میگویی اگر شروع و میانه و پایانبندی دیگری برای داستان اتفاق میافتاد نمیتوانست مفهوم کتاب را منتقل کند. نظر شما در اینباره چیست؟
نویسنده اینجا کاملا آشناییزدایی کرده و تمامی اصول تربیتی محافظهکارانه سنتی را به خوبی مقابل چشمانمان ورق زده است. مفاهیمی وجود دارد که وابسته به ساختار مرزگذاری برای حفظ امنیت است و از کودکی آنها را میشناسیم. مراقبت از خود و غریزه بقا ما را ملزم میکند در این جهان پرخطر هوشیار باشیم. کمکم توصیههای مراقبتی و امنیتمحور میتوانند مرزهای سنگی و بلندی در ذهنمان به سان دیوار ترسیم کنند که افقگشایی و حرکت در جهان «دیگری» را با مخاطره همراه سازند. ریسککردن و پذیرش اینکه از دیوارهای ذهنی و کلیشههای تربیتی گذر کنیم، یک مهارت است؛ کاش سنگوارههای ذهنی برای کودکان ساخته نشود که بعدها انرژی حیاتیشان را صرف شکستن آنها کنند.
میخواهم بگویم اگر جزو والدینی هستید که میخواهید طرحوارههای شناختی خردسالانتان جدای از بُتهای اجدادی شکل گیرند، نویسنده در این کتاب به آن پرداخته است. حس آزادی و حس امنیت را از کودکانتان نگیرید. ما باید برای دنیای کودکان مرزی در نظر بگیریم و این مرزبندی را از کودکی به آنها آموزش دهیم تا زمینهای برای رشد شناختی و عاطفیشان فراهم شود و درست انتخاب کنند.
- برای همهمان پیش آمده است که آرزوها و خواستههایی در کودکی داشتهایم و حالا فراموششان کرده یا به عنوان حسرت در دلمان گذاشتهایم. آیا شما نیز چنین خواستهای را در کودکی تجربه کرده بودید؟
بله، من هم داشتهام، همهمان داریم؛ اما دیگر به عنوان حسرت به آنها نگاه نمیکنم. البته شاید من اینگونه فکر میکنم. همانطور که دیدیم پدر سینان فضای امنی را که در کودکی میخواست، نداشت و تلاش کرد آن فضای امن را و آن آزادی و احترام به فرزندش را برایش ایجاد کند. او آن حسرت را تبدیل به یک ایده کرد: یک ایده جدید.
- در بزنگاه داستان، شخصیت اصلی که حالا یک پدر است رفتاری را انتخاب میکند که به عنوان مخاطب ابتدا تعجب و بعد تحسینش کردم. به نظر شما آیا واقعا بزرگترها این حق را دارند که عقدههای کودکیشان را با خود به زندگی بچههایشان منتقل کنند؟
اتفاقا درباره این مسئله با والدینِ شاگردهایم خیلی صحبت میکنم. همه کودکان مراحل مشابهی برای رشد و پرورش خود طی میکنند؛ اما یادمان نرود که روند و ضربآهنگ هر یک با دیگری متفاوت است. گاهی این طرز تفکر کودک جلوتر یا عقبتر در مواجهه با کودکان عادی و طبیعی، معادل همان نگاهی است که در دنیای خشن سرمایهداری برای تعریف آدم موفق یا ناموفق و برنده یا بازنده به کار میرود. آدمها شیشه نوشابه نیستند که تطبیق صددرصدیشان با هم در خط تولید موجب امتنان خاطر باشد. ارزیابی درست کودکان تنها با نگاهی تیزبینانه به موجودیت فردیشان، میسر است. تازه پس از این فرایند میتوان برای رشد و پرورش کارآمدتر آنها در ابعاد گوناگون طرح و برنامه ریخت.
اغلب با خودم میاندیشم که اگر فرزندی داشته باشم سختترین چالشم در پرورش او این است که بیاموزد انسان پر از نقص، کمبود و محدودیت است. ضربهها، شکافهای عمیق ایجاد میکنند و جای زخمها هرگز به تمامی محو نمیشوند؛ اما اینها هیچکدام مایه خجالت نیست. دلیلی ندارد کودک به خاطر آنها خود را سانسور کند یا سعی کند پیش خودش و دیگران، به کامل و سالم و بیاشکال بودن تظاهر کند؛ چون این بزرگترین دروغی است که اگرچه مردم آن را به زبان بیان نمیکنند ولی با نورافکنانداختن روی عیوب دیگران و بدگویی از آنها، به باور خود مینشانند.
اگر فرزندی داشتم سعی میکردم معنای این جمله به جان و باورش بنشیند که «هیچچیز بدی نیست که تو داشته باشی و دیگران بدترش را نداشته باشند.» یا به قول حافظ «من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند». همین یک مصرع را بتوانم یاد بگیرم و به او بیاموزم مرا و او را بس خواهد بود.
نبود امکانات و وجود محدودیتهای مالی برای بهرهمندشدن بچهها از آموزشهای گوناگون بدون شک عامل آسیبهای جبرانناپذیری است؛ اما من خیال میکنم نوعی از آسیبهای تربیتی هم هست که میتواند کودکان خانوادههای متمول و ثروتمند را گرفتار کند؛ آسیبهایی که مشاهدهشان طی این سالها دلیل گفتن این حرفهاست. مقصودم کودکانی است که همواره همهچیز را در دسترس دارند، فاصله درخواست و دستیابیشان به آن خواسته، بسیار کوتاه است و به تدریج از دارندگیها اشباع میشوند؛ کمکم هیچچیز عمیقا آنها را خوشحال و راضی نمیکند و ساعات کسالت و حوصله سر رفتنشان از حد میگذرد. این احوالات گاه تا بزرگسالی هم با آنها میماند و تنها تغییر فرم میدهد. نبودِ ضرورتی برای تلاشکردن یا شوقی پایدار، به تدریج موجب خاموشی موتوری درونی میشود و باورهای غلطی را در کودکی به فرد میآموزد که در بزرگسالی پیامهای مخربی را دیکته میکند.
مثلا چرا باید برای مستقلشدن و رشدکردن، به شرایطی تن دهم که با دشواریهایی همراه است؟ به چه دلیل و انگیزهای باید تلاش کنم و سختی بکشم؟ که چه شود؟ وقتی میتوانم خیلی راحتتر به فلان چیز یا موقعیت یا خواسته برسم چرا باید آنقدر خودم را به زحمت بیندازم؟ این نگرش در زندگی مثل یک غده سرطانی در همه ابعاد و وجوه آدم پخش میشود: در کار، دوستیها، روابط عاطفی، رشد شخصی و غیره. فرد دچار نوعی بیماری میشود که ترکیبی از رضایتنداشتن دائمی، طلبکاری، افسردگی، حاضرخوری، راحتطلبی و تنبلی است. از عوارض این بیماری بروز احساساتی پنهان است که جان انسان را عمیقاً میآزارد؛ احساس ناکارآمدبودن، کمبود اعتمادبهنفس، نبود خودباوری، مصرفگرابودن، صاحب اندیشه نبودن و وابستهبودن.
حالا پیشنهاد من به عنوان یک معلم یا مترجم چه میتواند باشد؟ اینکه به جبران کودکیِ بامحرومیت خود، آرزوهای دستنیافتهتان و چشم و همچشمی یا زمانی که نمیتوانید برای بچه بگذارید، او را غرق «داشتهها» نکنید؛ بگذارید بیاموزد انسان با آنچه که هست ارزشمند میشود نه با چیزهایی که «دارد».
- اگر به شما بگویم الان وقتش است که یک کار نیمهتمام دوران کودکی یا نوجوانیتان را حالا تمام کنید، چه کاری میکنید؟
من از کودکی کلاس نقاشی میرفتم و نقاشیکشیدن را دوست داشتم. کمی بعد به صورت حرفهای طراحی کار کردم و دلم میخواست برای قصههایی که میگفتم تصویرهایی به کار ببرم که خودم خلق میکنم. حتی میخواستم در دبیرستان رشته گرافیک را انتخاب کنم؛ ولی بعدا راهم به صورت کلی عوض شد. هنوز ته دلم آرزویش مانده است و شاید روزی تا ته این آرزویم رفتم.