داستان اسکلت کوچکی که دوستی ندارد
منبع خبر /
رسانه کودک /
13-06-1402
کتاب «دوستی اسکلتی» به نویسندگی و تصویرگری پاول پاولاک با ترجمه محمدرضا فرزاد از انتشارات پرتقال موضوع دوستی را به زبانی ساده از دو شخصیتی برای ما بازگو میکند که در نگاه اول، اولین چیزی که به چشم ما میآید همان تفاوت بین آنهاست.
به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، بودن در گروههای دوستی برای افراد مانند خانواده و مدرسه که اجتماع کوچکی هستند، سبب میشود افراد با تعامل با دیگران و به اشتراک گذاشتن تجربیات خود، خیلی از مسائل را بیاموزند و با استفاده از آن، در موقعیتهای مختلفی که با آن روبهرو میشوند انتخاب درستتری داشته باشند. دوستها در خیلی از شرایط راهنما و حامی یکدیگر هستند و به هم کمک میکنند تا در مسیری که در آن هر قدم به آینده نامشخصی نزدیک میشوند احساس تنهایی نکنند.
کتاب «دوستی اسکلتی» به نویسندگی و تصویرگری پاول پاولاک با ترجمه محمدرضا فرزاد از انتشارات پرتقال موضوع دوستی را به زبانی ساده از دو شخصیتی برای ما بازگو میکند که در نگاه اول، اولین چیزی که به چشم ما میآید همان تفاوت بین آنهاست. این کتاب، داستان یک اسکلت کوچک به نام «اسکار» است که هیچ دوستی ندارد، دندانش افتاده و فکر میکند زشت است و هیچکس دوستش ندارد. یک روز دختر بچهای را میبیند که دارد یک دندان را خاک میکند. از دختر میپرسد میتواند دندان را داشته باشد، دختر میگوید به دندان احتیاج دارد؛ چون شنیده هرکس دندان دفن کند به آرزوهایش میرسد و او آرزوی یک دوست دارد؛ اما حاضر میشود دندانش را به اسکلت قرض بدهد. آنها با هم شروع به گشتن در دنیای اطرافشان میکنند.
هر کدام از این دو شخصیت از دو دنیای مختلف هستند که سرگرمیهای خاص خود را دارند. این تفاوت در دنیای تخیلی داستان مانع از تشکیل دوستی بین آنها نشد؛ بلکه کمک کرد آنها با پذیرفتن آن بتوانند جنبهای را تجربه کنند که به تنهایی در دسترس نبود. درنهایت دنیای زیبایی را کنار هم برای آن دو رقم زد. در دنیای واقعی هم قطعا ما با دوستانمان ماجراهای زیادی را پشت سر میگذاریم که باعث نزدیکیمان به یکدیگر میشود.
وقتی به جلد روی کتاب نگاه میکنیم، اسکار را با چهرهای غمگین در حالی که زانوهایش را بغل کرده و در پس زمینهای تیره نشسته، میبینیم؛ اما همراهشدن این دو نفر با یکدیگر به هردویشان کمک میکند. اسکار که فکر میکند با افتادن دندانش چهرهاش زشت شده، حالا با قرار گرفتن دوستی کنار خودش این نقص ظاهری (و موقتی) را فراموش میکند و به چیزی فراتر از آنچه که هست دست پیدا میکند. او گنج خود را در رابطه با دوستی پیدا کرده بود که باعث شد به این ظاهر خود فکر نکند، دوستش را وارد دنیای خودش کند، با هم بازی کنند و وقت بگذرانند.
«گفت دوست دارد که دوستانش را با خودش ببرد به چمنزار و رنگینکمان را نشانشان دهد. دلش میخواهد عطر علفهای نمناک را بو کنند. مادرش را، جایی که زندگی میکنند، ببینند.
بعد با هم بروند کنار دریا و آنجا برایشان قصهی جزیرهی اسرارآمیزی را بگوید که یک روز میخواهد به آنجا برود.
بعد همینطور تا آخر دنیا با هم حرف بزنند و حرف بزنند.
بزرگترین رازها و آرزوها و حرفهای مهم دیگرشان را بهم بگویند.»
در داستان از جملات ساده و روان استفاده شده است. بخش انتقال مفهوم داستان هم با متن و هم با تصویر تکمیل شده است. در بیشتر قسمتها بدون آنکه به متن نیاز باشد، تصویر به تنهایی توانسته آنچه را که موردنظر نویسنده است منتقل کند. رنگهای به کار رفته و تصویرگری جذاب، تفاوتهای بین این دو شخصیت اصلی را به شکلی جالب به تصویر میکشد و مخاطب را با خودش همراه میکند. در ابتدای داستان هم ما این جهان اسکلت را میبینیم که رنگی تیره دارد و به ندرت در آن از رنگهای شاد استفاده شده و در مقابل اما جهان دخترک پر از رنگهای شاد و گرم است.
کتاب «دوستی اسکلتی» به نویسندگی و تصویرگری پاول پاولاک با ترجمه محمدرضا فرزاد از انتشارات پرتقال موضوع دوستی را به زبانی ساده از دو شخصیتی برای ما بازگو میکند که در نگاه اول، اولین چیزی که به چشم ما میآید همان تفاوت بین آنهاست. این کتاب، داستان یک اسکلت کوچک به نام «اسکار» است که هیچ دوستی ندارد، دندانش افتاده و فکر میکند زشت است و هیچکس دوستش ندارد. یک روز دختر بچهای را میبیند که دارد یک دندان را خاک میکند. از دختر میپرسد میتواند دندان را داشته باشد، دختر میگوید به دندان احتیاج دارد؛ چون شنیده هرکس دندان دفن کند به آرزوهایش میرسد و او آرزوی یک دوست دارد؛ اما حاضر میشود دندانش را به اسکلت قرض بدهد. آنها با هم شروع به گشتن در دنیای اطرافشان میکنند.
هر کدام از این دو شخصیت از دو دنیای مختلف هستند که سرگرمیهای خاص خود را دارند. این تفاوت در دنیای تخیلی داستان مانع از تشکیل دوستی بین آنها نشد؛ بلکه کمک کرد آنها با پذیرفتن آن بتوانند جنبهای را تجربه کنند که به تنهایی در دسترس نبود. درنهایت دنیای زیبایی را کنار هم برای آن دو رقم زد. در دنیای واقعی هم قطعا ما با دوستانمان ماجراهای زیادی را پشت سر میگذاریم که باعث نزدیکیمان به یکدیگر میشود.
وقتی به جلد روی کتاب نگاه میکنیم، اسکار را با چهرهای غمگین در حالی که زانوهایش را بغل کرده و در پس زمینهای تیره نشسته، میبینیم؛ اما همراهشدن این دو نفر با یکدیگر به هردویشان کمک میکند. اسکار که فکر میکند با افتادن دندانش چهرهاش زشت شده، حالا با قرار گرفتن دوستی کنار خودش این نقص ظاهری (و موقتی) را فراموش میکند و به چیزی فراتر از آنچه که هست دست پیدا میکند. او گنج خود را در رابطه با دوستی پیدا کرده بود که باعث شد به این ظاهر خود فکر نکند، دوستش را وارد دنیای خودش کند، با هم بازی کنند و وقت بگذرانند.
«گفت دوست دارد که دوستانش را با خودش ببرد به چمنزار و رنگینکمان را نشانشان دهد. دلش میخواهد عطر علفهای نمناک را بو کنند. مادرش را، جایی که زندگی میکنند، ببینند.
بعد با هم بروند کنار دریا و آنجا برایشان قصهی جزیرهی اسرارآمیزی را بگوید که یک روز میخواهد به آنجا برود.
بعد همینطور تا آخر دنیا با هم حرف بزنند و حرف بزنند.
بزرگترین رازها و آرزوها و حرفهای مهم دیگرشان را بهم بگویند.»
در داستان از جملات ساده و روان استفاده شده است. بخش انتقال مفهوم داستان هم با متن و هم با تصویر تکمیل شده است. در بیشتر قسمتها بدون آنکه به متن نیاز باشد، تصویر به تنهایی توانسته آنچه را که موردنظر نویسنده است منتقل کند. رنگهای به کار رفته و تصویرگری جذاب، تفاوتهای بین این دو شخصیت اصلی را به شکلی جالب به تصویر میکشد و مخاطب را با خودش همراه میکند. در ابتدای داستان هم ما این جهان اسکلت را میبینیم که رنگی تیره دارد و به ندرت در آن از رنگهای شاد استفاده شده و در مقابل اما جهان دخترک پر از رنگهای شاد و گرم است.