چطور معنای زندگی ام را پیدا کنم
پرسش مهمی که در این مقاله «خود بهعنوان یک تکنیک در معنادرمانی به جستوجوگران معنا داده میشود شاید به جرئت بتوان گفت از آندسته تکنیکهایی است که جستوجوگر باید در هرلحظه با خود تکرار بکند، اما جواب...
پرسش مهمی که در این مقاله «خود بهعنوان یک تکنیک در معنادرمانی به جستوجوگران معنا داده میشود شاید به جرئت بتوان گفت از آندسته تکنیکهایی است که جستوجوگر باید در هرلحظه با خود تکرار بکند، اما جواب این پرسش برای هرکس متفاوت است و زیبایی جستوجوگربودن معنا هم بههمین تفاوت در همه افراد است، که هیچ پرسشی جواب مشابهی نخواهد داشت، اما درآخر برای همه افراد بهواقع احساسی از رضایت، مفیدبودن و کامیابی را در همه انسانها که نیاز بهدرک آن دارند، ایجاد خواهد کرد.
معنای زندگی و احساس ناکامی
احساسی که انسانهای این عصر را دربرگرفته است، احساس ناکامی وجودی است که بهنوعی هم آموخته شده است و او را با افسردگی عجین کرده است. این احساس با بیمعنابودن زندگی و جستوجوی شدید برای منافع شخصی خود هماهنگ است که در هردو صورت، چه موفق شویم و چه شکست بخوریم، احساس ناکامی را حتما با خود حمل خواهیم کرد، احساس ناکامی است که ما را بهسمت کسب لذت بیشتر برای رهایی از همین احساسات میکند و طمع و ولع را در ما ایجاد میکند.
معنای زندگی برای هر شخصی به گونهای متفاوت است. درحقیقت بهمعنای واقعی و در چهارچوبی خاص نمیتوان معنای ثابتی برای زندگی درنظر گرفت. تنها انسانها برای هرلحظه از زندگیشان مفهوم کاملا مشخصی را درنظر میگیرند. اگر بهصورت کاملا عمومی به این قضیه نگاه کنیم، میتوانیم تفکر افراد نسبتبه زندگی را با قهرمانان شطرنج مقایسه کنیم؛ حال شما بگویید بهترین عکسالعمل در زندگی چه خواهد بود؟»
معنای زندگی و احساس ناکامی
احساسی که انسانهای این عصر را دربرگرفته است، احساس ناکامی وجودی است که بهنوعی هم آموخته شده است و او را با افسردگی عجین کرده است. این احساس با بیمعنابودن زندگی و جستوجوی شدید برای منافع شخصی خود هماهنگ است که در هردو صورت، چه موفق شویم و چه شکست بخوریم، احساس ناکامی را حتما با خود حمل خواهیم کرد، احساس ناکامی است که ما را بهسمت کسب لذت بیشتر برای رهایی از همین احساسات میکند و طمع و ولع را در ما ایجاد میکند.
معنای زندگی برای هر شخصی به گونهای متفاوت است. درحقیقت بهمعنای واقعی و در چهارچوبی خاص نمیتوان معنای ثابتی برای زندگی درنظر گرفت. تنها انسانها برای هرلحظه از زندگیشان مفهوم کاملا مشخصی را درنظر میگیرند. اگر بهصورت کاملا عمومی به این قضیه نگاه کنیم، میتوانیم تفکر افراد نسبتبه زندگی را با قهرمانان شطرنج مقایسه کنیم؛ حال شما بگویید بهترین عکسالعمل در زندگی چه خواهد بود؟»
در این مورد بهراحتی میتوان گفت بهترین حرکت را زمانی باید انجام داد که موقعیت تمام مهرهها را درنظر گرفته باشیم و با شناخت از شخصیت حریف مقابل و پیشبینی حرکتهای بعدی او بهترین یا شاید مناسبترین حرکت را انجام دهیم.
چطور معنای زندگی ام را پیدا کنم
دقیقا چنین تعریفی را میتوان درمورد شرایط زندگی داشت. فرد نباید بهدنبال معناهای کلیشهای در زندگی خود باشد. هرکس در زندگی تصمیم و اراده شخصی خاص خود را دارد و دست بهکارهایی میزند که بهواسطه آنها نیازهای درونی و خصوصیاش برطرف میشوند؛ بنابراین نمیتوان خواستههای دیگران را جایگزین خواستههای او کرد. هرگز نباید فراموش کنیم که تواناییهای هر شخص فقط متعلق به خود اوست و با همین خصوصیات و قابلیتهاست که میتوان از فرصتهای زندگیاش آنگونه که بهترین فایده را دارد، استفاده کند.
هر فرصت در زندگی این موقعیت را بهوجود میآورد تا با مسئلهای تازه روبهرو شویم تا توانایی روبهرویی با مشکلات را در خود بیابیم و راهحلی برای ازمیانبرداشتن سختیهای زندگی ارائه دهیم. درنهایت انسان باید بفهمد که نباید از خود بپرسد «معنای واقعی او چیست؟» بلکه باید عمیقا درک کند واقعا اوست که از او سوال پرسیده میشود. درحقیقت انسان در هر مرحله از زندگیاش مورد سوال و جواب قرار میگیرد و تنها با درنظرگرفتن شرایط منحصربهفرد خودش میتواند به سوالات زندگی پاسخ دهد. اینکه ما خود را درمقابل این پرسش مسئول بدانیم، بهراحتی تمام «احساسهای ناکامی بهوجودی» را از میانبرداشته میشود و حس عظیمی از کامیابی را به انسان منتقل خواهد شد.
تجربه شخصی در پیدا کردن معنی زندگی
به یاد میآورم روزهای زیادی بوده است که خود من بعد از شکستهای عاطفی و مالی یا ... در فضاهای اجتماعی پرعبورومرور مثل مترو تهران یا خیابان انقلاب درحال قدمزدن بودم و احساس شدیدی از ناکامیو نارضایتی را با خود حمل میکردم و گویی در جایی درحال عبورومرور هستم که هیچکس دیگری را نمیشناسد و درست احساس کودکی را داشتم که پدر و مادرش را گم کرده، هیچکس را نمیشناسد و مضطرب است. در این روزها چهره همه آدمها برایت غریبه میشوند و هیچ احساس تعلقی به آنها نمیکنی، گویی همه از تو و دیگران جدا هستند.و مثل اینکه در غربت به سر میبری و همه برایت غریبه هستند.
در چله زمستان بود در چند سال پیش، که دچار ضرر مالی شده بودم بهخاطر اشتباهاتم در تولید و همین احساس غربت را داشتم. حوالی ساعت 9 شب بود که تنها داشتم در یکی از خیابانهای شهر قدم برمیداشتم، و همه این احساسها را هم داشتم که ناگهان سوالی در ذهن من شکل گرفت که تمام مرا با تمام دنیا آشتی داد و آنهم این پرسش از خودم بود: «چهکار میتوانم برای همه این غریبههای اخمو و بیحوصله بکنم و چطور میتوانم مفید باشم؟»
یک تکنیک از معنادرمانی
و امروز در این مقاله هم از شما میخواهم این کار را تمرین کنید. به میان یک جمعیت گسترده بروید و از خودتان این سوال را بپرسید؟ و درست دگرگونی احساساتتان را ثبت کنید. هرقدر این پرسش، محکمتر و جدیتر باشد، میتوانید رضایت و تعلق عمیقی را تجربه کنید. تمام احساسهای ناکامی وجودی که انسان را سوق به افسردگی و دارو میدهند، به یکباره از میان رخت برمیبندند و فکر میکنم این تکنیک از معنادرمانی را میتوان جزو رازهای انسانهایی دانست که سختترین شرایط زندگی را با لبخند و امید پشت سر گذاشته و خود را وقف آرمانهای خود کردهاند؛ زیرا منافع شخصی انسان را از یک جایی به بعد دیگر بزرگ نمیکند و فقط او را بهصورت محافظ خود درمیآورد.
مثلا درنظر بگیرید اگر ابوعلیسینا کتب زیادی را در زندان نمینوشت، شاید اگر مسئولیتپذیریاش نسبتبه این موضوع نبود، ورق تاریخ برمیگشت. اگر قرار بود او به منافع شخصی خودش فکر کند، بهراحتی میتوانست از اسارت رها شود. یک مربی انگیزشی را تصور کنید که تعداد زیادی انسان از او درحال الگوبرداری هستند.و نگاهشان به او است و درمقابل سختیها و مشکلات ایستادگی میکند.
پس راهکار عملی ما برای جستوجوگران معنی در این شماره تمرین همین تکنیک است و ما امیدواریم که برای پیداکردن پاسخ این سوال هم همان مقدار صبر را بهکار گیرید که تا الان داشتهاید. جواب خواهد رسید. اما شرط لازم هم این است که کار خود را دستکم نگیرید و یا حتی به فکر قضاوت آن با کار دیگران نباشید.
فرانکل از خانمی در کتابهایش صحبت میکند که صبح به صبح شیشههای شیر را از جلوی خانهها در اروپا جمعآوری کرده و اینگونه خود را وقف خدمت میکرد. کوچکی و بزرگی کار، اصلا مهم نیست؛ اینکه من بتوانم بهواقع این پرسش را از خود بپرسم قسمتی از معنایابی است. درنهایت احساس ناکامی از میان میرود و شعشعههای نور خورشید میتوانند تو را ببینند از میان همه تاریکیها و تو میتوانی راه را پیدا کنی. این هدف غایی، یک زندگی را به ارمغان میآورد.
چطور معنای زندگی ام را پیدا کنم
دقیقا چنین تعریفی را میتوان درمورد شرایط زندگی داشت. فرد نباید بهدنبال معناهای کلیشهای در زندگی خود باشد. هرکس در زندگی تصمیم و اراده شخصی خاص خود را دارد و دست بهکارهایی میزند که بهواسطه آنها نیازهای درونی و خصوصیاش برطرف میشوند؛ بنابراین نمیتوان خواستههای دیگران را جایگزین خواستههای او کرد. هرگز نباید فراموش کنیم که تواناییهای هر شخص فقط متعلق به خود اوست و با همین خصوصیات و قابلیتهاست که میتوان از فرصتهای زندگیاش آنگونه که بهترین فایده را دارد، استفاده کند.
هر فرصت در زندگی این موقعیت را بهوجود میآورد تا با مسئلهای تازه روبهرو شویم تا توانایی روبهرویی با مشکلات را در خود بیابیم و راهحلی برای ازمیانبرداشتن سختیهای زندگی ارائه دهیم. درنهایت انسان باید بفهمد که نباید از خود بپرسد «معنای واقعی او چیست؟» بلکه باید عمیقا درک کند واقعا اوست که از او سوال پرسیده میشود. درحقیقت انسان در هر مرحله از زندگیاش مورد سوال و جواب قرار میگیرد و تنها با درنظرگرفتن شرایط منحصربهفرد خودش میتواند به سوالات زندگی پاسخ دهد. اینکه ما خود را درمقابل این پرسش مسئول بدانیم، بهراحتی تمام «احساسهای ناکامی بهوجودی» را از میانبرداشته میشود و حس عظیمی از کامیابی را به انسان منتقل خواهد شد.
تجربه شخصی در پیدا کردن معنی زندگی
به یاد میآورم روزهای زیادی بوده است که خود من بعد از شکستهای عاطفی و مالی یا ... در فضاهای اجتماعی پرعبورومرور مثل مترو تهران یا خیابان انقلاب درحال قدمزدن بودم و احساس شدیدی از ناکامیو نارضایتی را با خود حمل میکردم و گویی در جایی درحال عبورومرور هستم که هیچکس دیگری را نمیشناسد و درست احساس کودکی را داشتم که پدر و مادرش را گم کرده، هیچکس را نمیشناسد و مضطرب است. در این روزها چهره همه آدمها برایت غریبه میشوند و هیچ احساس تعلقی به آنها نمیکنی، گویی همه از تو و دیگران جدا هستند.و مثل اینکه در غربت به سر میبری و همه برایت غریبه هستند.
در چله زمستان بود در چند سال پیش، که دچار ضرر مالی شده بودم بهخاطر اشتباهاتم در تولید و همین احساس غربت را داشتم. حوالی ساعت 9 شب بود که تنها داشتم در یکی از خیابانهای شهر قدم برمیداشتم، و همه این احساسها را هم داشتم که ناگهان سوالی در ذهن من شکل گرفت که تمام مرا با تمام دنیا آشتی داد و آنهم این پرسش از خودم بود: «چهکار میتوانم برای همه این غریبههای اخمو و بیحوصله بکنم و چطور میتوانم مفید باشم؟»
یک تکنیک از معنادرمانی
و امروز در این مقاله هم از شما میخواهم این کار را تمرین کنید. به میان یک جمعیت گسترده بروید و از خودتان این سوال را بپرسید؟ و درست دگرگونی احساساتتان را ثبت کنید. هرقدر این پرسش، محکمتر و جدیتر باشد، میتوانید رضایت و تعلق عمیقی را تجربه کنید. تمام احساسهای ناکامی وجودی که انسان را سوق به افسردگی و دارو میدهند، به یکباره از میان رخت برمیبندند و فکر میکنم این تکنیک از معنادرمانی را میتوان جزو رازهای انسانهایی دانست که سختترین شرایط زندگی را با لبخند و امید پشت سر گذاشته و خود را وقف آرمانهای خود کردهاند؛ زیرا منافع شخصی انسان را از یک جایی به بعد دیگر بزرگ نمیکند و فقط او را بهصورت محافظ خود درمیآورد.
مثلا درنظر بگیرید اگر ابوعلیسینا کتب زیادی را در زندان نمینوشت، شاید اگر مسئولیتپذیریاش نسبتبه این موضوع نبود، ورق تاریخ برمیگشت. اگر قرار بود او به منافع شخصی خودش فکر کند، بهراحتی میتوانست از اسارت رها شود. یک مربی انگیزشی را تصور کنید که تعداد زیادی انسان از او درحال الگوبرداری هستند.و نگاهشان به او است و درمقابل سختیها و مشکلات ایستادگی میکند.
پس راهکار عملی ما برای جستوجوگران معنی در این شماره تمرین همین تکنیک است و ما امیدواریم که برای پیداکردن پاسخ این سوال هم همان مقدار صبر را بهکار گیرید که تا الان داشتهاید. جواب خواهد رسید. اما شرط لازم هم این است که کار خود را دستکم نگیرید و یا حتی به فکر قضاوت آن با کار دیگران نباشید.
فرانکل از خانمی در کتابهایش صحبت میکند که صبح به صبح شیشههای شیر را از جلوی خانهها در اروپا جمعآوری کرده و اینگونه خود را وقف خدمت میکرد. کوچکی و بزرگی کار، اصلا مهم نیست؛ اینکه من بتوانم بهواقع این پرسش را از خود بپرسم قسمتی از معنایابی است. درنهایت احساس ناکامی از میان میرود و شعشعههای نور خورشید میتوانند تو را ببینند از میان همه تاریکیها و تو میتوانی راه را پیدا کنی. این هدف غایی، یک زندگی را به ارمغان میآورد.