شعرخوانی طنز سعید سلیمانپور در محضر رهبر انقلاب
شعرخوانی طنز سعید سلیمانپور در محضر رهبر انقلاب در شب ولادت کریم اهلبیت حضرت امام حسن مجتبی (علیهالسلام)، مورخ ۱۴۰۳/۰۱/۰۶ جمعی از اهالی شعر و فرهنگ و اساتید ادبیات فارسی میهمان رهبر انقلاب بودند. آقای دکتر سعید...
شعرخوانی طنز سعید سلیمانپور در محضر رهبر انقلاب
در شب ولادت کریم اهلبیت حضرت امام حسن مجتبی (علیهالسلام)، مورخ ۱۴۰۳/۰۱/۰۶ جمعی از اهالی شعر و فرهنگ و اساتید ادبیات فارسی میهمان رهبر انقلاب بودند.
آقای دکتر سعید سلیمانپور طنزپرداز شاخص و متعهد اهل ارومیه، شعری را در این جلسه خواند که رسانه KHAMENEI.IR متن، فیلم و صوت آن را در ادامه منتشر میکند.
کوکب بخت مرا هیچ منجّم نشناخت
بخورد بر سرشان مدرک دانشگاهی
در دلم بود که بیدوست نباشد مجلس
چه توان کرد که رأی من و دل باطل بود
گوش اگر گوش تو و بینی اگر بینی تو
آن که البته به جایی نرسد جراح است
شاد زی با سیاه چشمان شاد
منتها با مجوز ارشاد
دست در جیبتان نهیم به مهر
خانهی خویش را کنیم آباد
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
چگونه جزو نمایندگان مجلس شد
مثنوی بنده به عنوان آقازاده
ای نوزده ساله قُرّه العین
ای گنده شده به طَرفه العین
آن روز که هفت ساله بودی
فارغ ز چک و حواله بودی!
وکنون که به نوزده رسیدی
در وجه زمانه چک کشیدی!
پس گوش به پندهای من کن
آویزهی گوش خویشتن کن
آنجا که بزرگ بایدت بود
از نام پدر تو را رسد سود
با زور پدر سپه شکن باش
فارغ ز خصال خویشتن باش
برخیز و بتاب بی محابا
بالا بنشین به لطف بابا
تا از دَمِ گردن کلفتت
بارد شب و روز پول مفتت
دولت طلبی، نسب نگهدار
با دولتیان ادب نگهدار
با چهره ی ظاهر الصّلاحت
با لطف و مراحم جناحت
تا رو نکند به تو کسادی
رو کن به فساد اقتصادی
پروا نکن از بیآبرویی
این آب بزن به پولشویی
غافل نشوی ز رانت باری
عزّت بطلب ز رانت خواری(۱)
گر گفت کسی که آن حرام است
القصّه بدان که از عوام است
کان گشته حلال، ای برادر
از بهر تو همچو شیرمادر
هر چند که رانت را خواص است
در خوردن آن شگرد خاص است
خود را ز قضای بد نگه دار
در خوردن رانت حد نگه دار
رانت ارچه همه حلال خیزد
از خوردن پر ملال خیزد
دیدی به بهانههای واهی
گشتی دو سه روز دادگاهی
البته بدان در این مواقع
کک هم نگزد تو را به واقع
برجسته تویی به نزد یاران
دیدم که به جمع رتبهداران
صاحب تویی آن دگر غلاماند
سلطان تویی آن دگر کداماند
ای صورت و سیرت تو مطلوب
بهبه، بهبه به این ژن خوب!
من ماندهام از تو در تحیّر
میهن ز تو هم تهی و هم پر!
از عشق وطن شدی که مجنون
سر بنهادی به دشت و هامون
این دشت و دمن چو تنگت آمد
عزمی به سوی فرنگت آمد
اکنون سبز است جایت آری
چون کارت اقامتی که داری
دل سوخت از این مشقّت تو
جانم به فدای غربت تو