غم zwnj;انگیزم
چون برگِ فتاده در شب پاییزم خشکیده و ژولیده و غمانگیزم دستی به هزار آه من در هر شب بر گردن خاطرات میآویزم من آتش دردهای خود را در خود با گریهای کودکانه میآمیزم دورم بسی از خویش ولی گهگاهی با...
چون برگِ فتاده در شب پاییزم
خشکیده و ژولیده و غمانگیزم
دستی به هزار آه من در هر شب
بر گردن خاطرات میآویزم
من آتش دردهای خود را در خود
با گریهای کودکانه میآمیزم
دورم بسی از خویش ولی گهگاهی
با خویش به کنجی بر سر یک میزم
چون کوه اگر نمیرسم من بر خود
چون رود اگر به سوی خود ناریزم
آبم نه چو آن رودِ خروشانِ به بحر
جویم که به سویی همچو یک کاریزم
آوام، نه چون سرودِ بزم مستان
من نغمۀ حنّانِ شب پالیزم
آواز طربساز ندارم بر دم
نالم ز غمی، با دلِ غمبیزم
چون مرغک پر شکستۀ گوشۀ باغ
صد بار همی بیفتم و برخیزم
این ورطۀ هولناکِ محنت در دل
فریاد؛ چگونه خود ز آن بگریزم؟
خشکیده و ژولیده و غمانگیزم
دستی به هزار آه من در هر شب
بر گردن خاطرات میآویزم
من آتش دردهای خود را در خود
با گریهای کودکانه میآمیزم
دورم بسی از خویش ولی گهگاهی
با خویش به کنجی بر سر یک میزم
چون کوه اگر نمیرسم من بر خود
چون رود اگر به سوی خود ناریزم
آبم نه چو آن رودِ خروشانِ به بحر
جویم که به سویی همچو یک کاریزم
آوام، نه چون سرودِ بزم مستان
من نغمۀ حنّانِ شب پالیزم
آواز طربساز ندارم بر دم
نالم ز غمی، با دلِ غمبیزم
چون مرغک پر شکستۀ گوشۀ باغ
صد بار همی بیفتم و برخیزم
این ورطۀ هولناکِ محنت در دل
فریاد؛ چگونه خود ز آن بگریزم؟